دانلود رمان سال بد پارت 106 - رمان دونی

دانلود رمان سال بد پارت 106

 

 

 

– چه مرگتونه عین پیرزنا جمع شدین دور هم … زر زر می کنید ؟ … حرفی دارید با صدای بلند بگید !

 

کلمات سنگین و تاثیر گذار ادا شدند … و پس از آن برای لحظاتی سکوت در جمع بر قرار شد . عماد نگاهش را میان صورت ها چرخاند … .

 

– شما قسم خوردین که همیشه و هر جایی از من محافظت کنید ! … قسم خوردین منافع منو به تن پروری خودتون ترجیح بدین …

 

صدایی از بین آن آدم ها زمزمه کرد :

 

– هیچوقت غیر از این نبوده !

 

– پس سرتون به کدوم آخوری بند بود وقتی شهاب تا رگ گردنم به من نزدیک شد ؟

 

صدایش بی اختیار بالا رفت … . پاسخ با تاخیر به گوشش رسید :

 

– ما می خواستیم اون شهاب آشغال کله رو لاشی کنیم … شما نذاشتین !

 

عماد پوزخندی زد … از حرف حالی کردن به این جماعت خسته بود ! جام مارگاریتا را برداشت و نوشیدنی سرد را مزه مزه کرد .

 

– حاجی آخه ما چکاره ایم که باید مجازات بشیم ؟! … پر ما رو وا می کنید و اون وقت لی لی به لالای شهاب می ذارید …

 

نگاه عماد به سرعت به طرف صدا برگشت … حسین گفته بود ! لیسی به لب های نمکی اش زد و جام نوشیدنی را میان انگشتانش چرخاند :

 

– لی لی به لا لا گذاشتن دوست داری حسین ؟

 

از روی صندلی برخاست و به طرف حسین رفت … درست سینه به سینه اش ایستاد، با تحقیری آشکار ادامه داد :

 

– می خوای لی لی به لا لای تو هم بذارم ؟! هووم ؟!

 

 

 

🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_578

 

پیشانی حسین سرخ شده بود … صدای خنده ای تمسخر آلود از پشت سرش شنید :

 

– حاجی بی خیال !

 

چشم های عماد با کینه توزی باریک شد و چنان نگاه کرد به حسین … انگار حرف های خیلی بدتری برای اینکه حواله اش کند، داشت . اما کوتاه آمد و یک قدم عقب نشینی کرد .

 

– اصلاً چطوره از خودِ تو شروع کنیم ؟! …

 

باز یک قدم دیگر پس رفت …و بعد کاملاً چرخید و به طرف صندلی اش برگشت . خم شد و از درون ساکِ کنار پایش، دو دسته اسکناس برداشت و به طرف حسین گرفت :

 

– بیا ببینم موندنی هستی یا چی !

 

حسین با تردید یک قدم به جلو برداشت . این بازیِ روانی مورد علاقه ی عماد بود !

 

اگر آن اسکناس ها را با دست خود به کسی می داد، یعنی او ماندنی بود . اما اگر روی زمین می انداخت …

 

حسین یک قدم دیگر به جلو برداشت … و هنوز اسکناس ها در دست عماد بود . حسین قدم بعدی و بعدی را با اطمینان بیشتری برداشت … و درست وقتی به عماد رسیده بود، وقتی دست دراز کرده بود تا اسکناس ها را از دست او بگیرد … عماد پول ها را روی زمین رها کرد … .

 

– نفر بعدی !

 

حسین وا رفته و مات … خود را عقب کشید . عماد برای نفر دوم چندان بازی را کش نداد … همان قدم اول دسته های اسکناس را روی زمین رها کرد . باز گفت :

 

– بعدی !

 

و این بار نگاه بی حوصله و عبوسش به سمت ساسان کشیده شد .

 

 

 

🔤🔤🔤

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_579

 

ساسان نفس عمیقی کشید و تمام جراتش را جمع کرد … و قدم به جلو گذاشت . هنوز از اثر گلوله ای که به پایش شلیک شده بود، لنگ می زد . هر لحظه منتظر بود عماد اسکناس ها را روی زمین بیاندازد … اما بلاخره به او رسید و پول ها را از دستش گرفت ‌.

 

– تو بچه ی خوبی هستی ! تو بمون !

 

خنده ای آسوده در صورت ساسان پخش شد … پشت دست عماد را بوسید و دسته های اسکناس را از او گرفت .

 

– نوکرم به مولا !

 

و خود را عقب کشید . عماد صدایش را بالا برد :

 

– بعدی بیاد !

 

صدای باز شدن در آمد … و بعد مجتبی وارد شد . با قدم هایی تند و پر عجله از پل چوبی روی استخر عبور کرد . نگاه کنجکاوش بین دیگران چرخی خورد … نمی توانست سر در بیاورد که چرا همه آنجا جمع شده اند !

 

ساسان به سمت او چرخید و نگاهی سبکبال به سر تا پایش انداخت .

 

– مشتبا ! هیچوقت فکر نمی کردم از دیدن تو خوشحال بشم !

 

لبخند طعنه آمیزی به لب داشت . مجتبی پرسید :

 

– چه خبره اینجا ؟

 

ساسان فرصت نکرد چیزی بگوید … صدای عماد بلند شد :

 

– مجتبی ؟

 

مجتبی پاسخ او را با سرعت داد :

 

– بله آقا ؟ سلام عرض شد !

 

دستی میان موهای وزش کشید و بعد از میان جمعیت عبور کرد و به صندلی عماد نزدیک شد . با اشاره ی کوتاهی پرسید :

 

– اجازه هست ؟

 

عماد سری جنباند .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_580

 

مجتبی فاصله ی باقیمانده را طی کرد و کاملاً نزدیک عماد ایستاد . سپس سر خم کرد و کنار گوش او چیزی گفت .

 

ابرو های عماد بهم نزدیک شد و اخمی عمیق روی پیشانی اش نشست … با این حال وقتی شروع کرد به حرف زدن، انگار اخلاقش بهتر از لحظاتی قبل بود .

 

– چند دقیقه ای معطلش کن تا آماده بشم . از درِ دیگه بیارش داخل !

 

مجتبی عقب کشید و عماد از روی صندلی برخاست ‌. نگاهش بین دیگران چرخید :

 

– منتظر بمونید تا برگردم !

 

دستش را بلند کرد و انگشت اشاره اش را تکان داد :

 

– شاید هم برگشتم اخلاقم بهتر بود … عفو عمومی خوردین !

 

شانه ای بالا انداخت و چرخید … پشت درهای فرانسوی پنهان شد .

 

***

 

نفس های عمیق می کشید … مداوم و کشدار . می خواست خودش را آرام کند … با این حال انگار دریایی آب شور در قلبش موج می زد !

 

داخل سالن هیچ کسی نبود … از جایی خارج از آن، صدای حرف و گفتگو می آمد .

 

دسته گل زنبق بنفش را بیشتر به سینه اش فشرد و عقب عقب رفت ‌. نگاهش دور و بر سالنِ بزرگ چرخی خورد . همه چیز زیادی مجلل و چشمگیر بود … او عادت به اینهمه زرق و برق نداشت . حس خفگی می کرد ! می ترسید به چیزی دست بزند و خسارت بار بیاورد !

 

باز یک قدم دیگر به عقب برداشت … که کمرش به میز مرمری خورد … به سرعت به پشت سر چرخید !

 

گلدانِ بزرگ و پایه داری از کریستال تراشیده شده … روی میز لرزید و تلو تلو خورد . آیدا با دستپاچگی دسته ی طلایی رنگ آن را گرفت تا روی زمین نیفتد و در هم نشکند !

 

بعد نفس راحتی کشید … و آن وقت نگاهش روی گلدان باریک شد .

 

دسته ها و پایه ی گلدان از جنس طلا بودند ؟ …

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_581

 

انگشتانش روی آن جسمِ مطلّا به حرکت در آمد و نگاهش ریز شد … . طپش نا خوشایندی در قلبش احساس می کرد . نوعی نیش حسادت … یا حسرت ! برای اینکه زندگی اش با شهاب را می ساخت به دو دسته ی این گلدان احتیاج داشت ؟ … یا یکی از آن ها هم کافی بود ؟ … زندگی آن ها … عشقشان به خاطر پول تقریباً با خاک یکسان شده بود … و حالا اینجا چنین چیزهایی می دید ! … اگر دقت می کرد حتماً چیزهای دیگری هم می توانست پیدا کند !

 

لب هایش را روی هم فشرد و دستش را با سرعت از روی گلدان کنار کشید . آن دسته های طلایی رنگ و پر پیچ و خم به ناگاه گداخته شده و انگشتانش را می سوزاند !

 

نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خود مسلط شود .

 

سر و صداهای خارج از سالن شدت گرفته بود و داشت کم کم او را به دلهره می انداخت . هیچ صدای زنانه ای نبود … هیچ، به غیر از صدای یک مشت مرد بی ملاحظه ! فکر کرد با حضورش در آن لانه ی زنبور خود را در موضع خطر قرار داده است !

 

هنوز هم از کاری که کرده بود، کاملاً مطمئن نبود . رو در رویی با عماد شاهید و صحبت با او، حتی اگر به قصد صلح و آشتی هم بود … اما خالی از مخاطره نمی شد .

 

بزاق دهانش را قورت داد و دسته گل زنبق را میان انگشتانش جا به جا کرد . نگاهش بی اختیار به سمتِ صدا کشیده شد … و سپس قدم هایش … .

 

آرام و محتاط قدم برداشت . انتهای سالن بزرگ، دری بود … و در پس آن در سرسرایی نیم دایره که کفپوس مشکی و طلایی داشت و از شیشه های مربعی شکلِ در ورودی اش نور روز به داخل می تابید .

 

آیدا نفسش را در سینه حبس کرد … با کمری خم شده به طرف در رفت و با احتیاط به آن سوی شیشه ها نگاهی انداخت .

 

جمعیتی از مردان که چهره هایشان را نمی توانست درست و حسابی ببیند … مشغول بحث بودند . عصبی و کلافه به نظر می رسیدند .

 

ضربان قلب آیدا بالا رفت . در دل به خود لعنتی فرستاد . این چه فکرِ دیوانه واری بود که بیاید و با عماد شاهید صحبت کند ؟ …

 

و همان وقت لمسِ نوک انگشتانی را به روی شانه اش احساس کرد … .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_582

 

با وحشت از جا پرید و جیغی که در گلویش خفه کرد … به عقب برگشت و با عماد رو در رو شد .

 

اولین چیزی که از او دید، فرو رفتگیِ کوچک و مثلثی شکل انتهای گردنش بود … بعد باز یک قدم به عقب پرید .

 

– سلام !

 

حالا به چشم هایش نگاه می کرد . چشم های عماد تیره و عمیق و ناخوانا بود .

 

– اینجا چیکار می کردی ؟

 

آیدا باز یک قدم به عقب برداشت و با نفس عمیقی … تلاش کرد ضربان دیوانه وار قلبش را مهار کند .

 

– دنبالت می گشتم … بعد از این طرف صدا شنیدم …

 

بزاق دهانش را قورت داد و کف دستش را روی پارچه ی مانتواش کشید .

 

– نمی دونستم مهمان داری . واگرنه مزاحمت نمی شدم !

 

عماد پاسخ داد :

 

– مهمون ندارم ! چه مهمونی ؟!

 

به نظر می رسید صداهای آن سوی در را به کل نمی شنید . نگاهش چیزی در چهره ی آیدا جستجو می کرد … دقیق و بی ملاحظه .

 

– حالا خودت برای چی اومدی ؟

 

آیدا سعی کرد آرام باشد :

 

– حرف بزنیم ! … دوستانه !

 

عماد تکرار کرد :

 

– دوستانه !

 

و نگاهش لحظه ای روی دسته گل زنبق ثابت ماند .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ساعت قبل

یعنی حرف دوستانه آیدا با عماد شاهید چی میتونه باشه😏ممنون فاطمه جان دستت طلا گلم .لطفا لطفا فاصله پارت گذاری رو کمتر کن

رها
رها
7 ساعت قبل

سلام همگی خسته نباشید ، کاش پارت ها رو طولانی تر میزاشتین یا تعداد بیشتر

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x