دریا هق هق کنان گفت:
-نه توروخدا بابا ولم کن. من م..میخوام پیشه آبجیم بمونم توروخدا بابا!
صدای بلند دریا مغزم را به کار انداخت و سریع جلو رفتم.
-ولش کن… ولش کن اجازه نمیدم ببریش!
-گمشو عقب ببینم تو کی هستی که به آق عطا اجازه ندی؟!
-ولش کن تو بابای این دختری نمیبینی چطوری داری میترسونیش؟ خدا لعنتت کنه به خودت بیا!
-این میترسه؟ این میترسه؟!
یکدفعه چنان پهلوی دریا را فشار داد و صدای جیغش را درآورد که مرگ را به چشم دیدم و حیوانه عوضی فریاد کشید:
-این گه خورد با تو که از باباش میترسه. میخواست از خونه فرار نکنه که نترسه!
اشک هایم چکید و این که زورم به جسم قوی و مردانهاش نمیرسید، عجزم را بیشتر میکرد.
دو سه نفر ایستاده و تماشایمان میکردند اما تا با غرش رو به یکیشان گفت:
-دخترامن گه میخوره هر کی دخالت کنه!
بزدلان ترسو عقب ایستادند و من چیزی تا غش کردم فاصله نداشتم!
نباید ضعف نشان میدادم، اگر در این لحظه دریا را میبرد همه چیز خرابتر میشد.
جیغ کشیدم و به دست هایش چنگ انداختم.
-ول کن. هرزه اون دوستاتن که دستاشون هرزه میره. ولش کن نمیذارم آینده شو خراب کنی! نمیذارم اونم مثله من نابود کنی مرتیکهی کثیف!
#پارت۸۴
#آبشارطلایی
صورتش یکپارچه سرخ شد و چشمانش داشت از کاسه درمیآمد.
-با من اینجوری حرف میزنی؟ حیف حیفه نونی که به تو و این احمق دادم بخورید. زهرمارتون بشه. تقصیر خودمه که به توئه هرزه رو دادم تا این توله سگم مثله خودت کنی اما دیگه تموم شد! فراموش میکنی خانواده داری. فراموش میکنی خواهر داری و فکر نکن گنده شدی. فکر نکن شاخ شدی دیگه زورم بهت نمیرسه.
رو به نگاه ترسیدهام نیشخند زد و ادامه داد:
-بدون حساب همهی غلطای اضافهتم از این قُلت پس میگیرم!
حرفش را زد و دست دریا را که لحظهای صدای گریه های بلندش قطع نشده بود را محکمتر گرفت.
هول شده جلو رفتم و به بازویش چنگ زدم.
-ولــش کن، بمیرممم نمیذارم بـبـریــش!
محکم هولم داد و با کشیدن شانه هایش تمامه ناخن هایم برگشتند و دردی شدید در دستانم پیچید.
و بیرحم شیطان صفت با کوبیدن محکم به شکمم تیر آخر را هم زد.
روی زمین افتادم و چشمانم شوکه به او که خواهرم را کشان کشان با خود میبرد، خیره شد.
اتفاقات پشت سرهم باعث شده بود که دیگر کوچکترین توانی برایم نماند اما با آمدن ناگهانی کسی که در این لحظه هیچ انتظارش را نداشتم، به سختی و متعجب بلند شدم.
درست میدیدم؟!
شهراد ماجد بود که با صورتی خشمگین مقابله عطا و دریا ایستاده بود…؟!
#پارت۸۵
#آبشارطلایی
شهراد:
باور کردنی نبود…
نمیتوانست چیزی که در حال دیدنش بود را باور کند!
واقعیته مقابلش بیشتر شبیه یک شوخی کثیف و حال به هم زن به نظر میرسید.
زمانی که دنیز با آن حال از خانهاش بیرون زد و حرص و خشمش بخاطر اشارههای او به گلاره از بین رفت، متوجه اشتباهش شد.
مَرده احساساتیای نبود اما غیرت و مردانگیاش هیچ جوره قبول نمیکرد که یک دختر با آن حال و روز از خانهاش بیرون بزند!
هیچ نفهمید چطور با آن عجله به بچهها صبحانه داد و مستقیم به سمت خانهی شیلا بردتشان.
دخترانش را که به شیلا سپرد، از داخله پروندهی دنیز آدرس دقیقه خانهاش را پیدا کرد و زمانی که داشت به اینجا میآمد حدس های زیادی زده بود.
فکر میکرد بخاطر غلط اضافهاش دعوایشان شود و یا آنکه دنیز آبرویش را میانه مردم بِبَرد اما باید میآمد.
باید میآمد و هرطور که بود اشتباهش را درست میکرد و آن لحظه حتی حدسش را هم نمیزد که با همچین صحنهای رو به رو شود!
مردی که به نظر میرسید پدر دنیز و دریاست اما شبیه یک بیغیرت واقعی میانه مردم دخترانش را به باد کتک گرفته و هر چه فحش و ناسزا بود به آن ها نسبت میداد!
نگاهش را از مچ کوچک دریا که بینه انگشتان سبزه و بزرگ پدرش درحال لِه شدن بود، گرفت و از بین دندانهای کلید شدهاش غرید:
-دستشو ول کن!
عطا متعجب ابرو درهم کشید و سوالی سر تکان داد.
-تو دیگه کی هستی؟!
در زندگی تنها دوچیز بود که تواناییه این را داشت تا در حد مرگ عصبانیاش کند!
اولین مورد دورویی و خیانت و دومین مورد پدر یا مادری بود که نمیتوانست درست و حسابی مراقبه فرزندش باشد!
خداوندا خودت صبری بده…!
#پارت۸۶
#آبشارطلایی
-دستشو ول میکنی یا دستتو بشکنم؟!
و همین تهدید کافی بود تا عطا به خودش بیاید.
سینه سپر کرد و با قلدری جلو آمد.
-به تو چه نسناس؟ چیکاره حسنی که تو رابطه منو بچهم دخالت میکنی؟ شناسنامه بده آشناشیم بعد زر بزن مرتیکه!
خب… به نظر میرسید که تا همینجا هم زیادی مراعات این حرامزادهی انسان نما را کرده است!
جلوتر رفت و قبل آنکه عطا به خودش بیاید با یک حرکت مچ دستش را گرفت و چنان فشاری به آن وارد کرد که صدای فریاد مرد بلند شد و یکی دو نفر جلو آمدند.
بیاختیار فریاد کشید:
-هر بیناموسی برای دفاع از این حیوون بیاد جلو بهش رحم نمیکنم… گمشید عقب!
صدای پچ پچ ها بلند شد.
خیلی خوب میتوانست بشنود که چندین نفر از همسایه ها میخواهند به پلیس زنگ بزنند و بیشتر مشئمز شد.
وقتی مردک دخترانش را لِه میکرد یادشان رفته بود مملکت قانون دارد و حال بلبل زبان شده بودند!
-ولم کن… ولم کن دستم شکست. ولم کن مرتیکهی آشغال تو دیگه کدوم خری هستی؟!
با چشمانی سرخ شده زمزمه کرد:
-گفتم دستشو ول کنی مگه نه؟ ولی ترجیح دادی خودتو بزنی به کَری!
عطا داشت از حرص و خشم دیوانه میشد اما هیکل پر از چربی و سنگینش هیچ شانسی در مقابله بدنه عضلانی و ورزیده شخصه مقابلش نداشت و همین عصبانیترش کرده بود.
-پدرتو درمیارم… پدرتو درمیارم فکر کردی کی هستی که دخالت…
حرفش تمام نشده بود که دنیز جلو آمد و با صورتی گریان بازویش را گرفت.
-ولش کنید ارزششو نداره. این آدم حتی ارزشه کتک خوردنم نداره!
نگاه ناراحت و گریان دختر قلبش را به درد آورد و عطا بود که یکدفعه فوران کرد.
-چی؟ تو اینو یارو رو میشناسی هرزه؟ ای خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم… خاک دوعالم تو سرم!
عطا آن یکی دستش را با وحشیگری به سمت دنیز دراز کرد اما قبل آنکه سرانگشتانش بتواند دخترک را لمس کند، سریع او را پشت خود کشید و جلو رفت.
این حیوان از آنی که فکر میکرد افسار گسیختهتر بود!
_♡_♡_♡
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 175
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش فقط اونایی که لیاقت داشتن پدر ومادر میشدن
چرا پارتا هردفعه دارن کوتاهترازدفعه قبل میشن
وای از دست مردم وقتی که باید کمک کنن نگاه میکنن فقط
چطوری دلش میاد دختراش رو بد خطاب کنه خاک توسرش بازم دم شهراد گرم
وای چه پدر نامردی😢میدونستم شهراد میاد دنبال دنیز
فاطمه جان اینم داره پارت به پارت کوتاهتر میشه که