-اگه میشه دیگه راجعبش حرف نزنیم… من برای اون موضوع اینجا نیستم!
-تو دستیارمی باید این موضوع رو بینه خودمون حل کنیم و …
دنیز میانه حرف شهراد پرید و تند گفت:
-من میخوام استعفا بدم!
شهراد شوکه پرسید:
-چی؟!
-درست شنیدین میخوام استعفابدم، دیگه نمیخوام باهاتون یه جا کار کنم. نمیخوام روزی چند ساعت کنارتون باشم. چیزی که اتفاق افتاد برای من حل شدنی نیست! هضم شدنی هم نیست! برای همین هرچقدر عذرخواهی کنید یا توضیح بدین چیزی عوض نمیشه. من تصمیمم رو گرفتم و بخاطر چیز دیگهایه که اینجام!
-بخاطر خواهرت؟
-گفتین کمکم میکنید دریارو بیارم پیشه خودم شاید خبر نداشته باشید. خبر ندارید یعنی ولی تو این دنیا برای من باارزشتر از این جمله چیزی وجود نداره! بخاطر تحقق این خواسته حاضرم هر کاری بکنم برای همین وقتی گفتید کمکم میکنید باهاتون اومدم اینجا!
-…
-میخوام بیتعارف ازتون بپرسم برای یه دختر غریبه که دیگه حتی کارمندتون هم نیست حاضرید چیکار کنید؟ جداً حاضرید کمکم کنید؟ یا چون اون موقع عصبانی و ناراحت بودین همینطوری یه چیزی گفتید؟!
شهراد شوکه شده بود.
هیچ انتظار این استعفای یکدفعهای را نداشت!
#پارت۹۶
#آبشارطلایی
دنیز سکوتش را جور دیگری برداشت کرد.
-فهمیدم باشه مشکلی نیست، پس من دیگه میرم.
تا دنیز کیفش را برداشت و بلند شد، شهراد به خود آمد و خسته دستی به ته ریشش کشید.
-بشین. ساکت شدنم بخاطر اون نیست فقط تعجب کردم وگرنه سرحرفم هستم.
-این یعنی؟!
-میخوای استفعا بدی باشه مشکلی نیست اما وقتی گفتم کمکت میکنم سرحرفم میمونم. صورت خواهرت، اشک هاش اصلاً از ذهنم بیرون نرفته. چه کارمندم باشی چه یه غریبه اجازه نمیدم یه بچهی کوچیک تو اون حال و روز بمونه. هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم. منتهی به شرطی که کاملاً باهام صادق باشی! من تا کسی رو نشناسم باهاش وارد جنگ نمیشم و…
تا نگاهش به دنیز افتاد، ساکت شد.
چشمان خاص و زیبایش چنان در حاله برق زدن بود و چنان با امیدواری نگاهش میکرد که برای لحظهای نفسش بند آمد!
شهراد شاید میتوانست خودش را یک مرد فوق العاده دنیا دیده ببیند اما این جور دیگری بود.
متفاوت، خاص و اغراق آمیز…!
خدایا… این زیبایی دیگر زیادی کشنده و دیوانه کننده بود!
#پارت۹۷
#آبشارطلایی
حرصی از خودش فکش چفت شد و کلمات از ذهنش فرار کردند.
این جهنمه ناشناخته دیگر چه چیز کوفتی ای بود؟!
-خب؟ حرفتون ادامه نداشت آقای دکتر؟!
دستی به صورتش کشید و تلاش کرد تا ذرهای از احساساتش عیان نشود!
برای لحظهای آرزو کرد که کاش عماد اینجا بود. از ظاهر دختر ایراد میگرفت و شبیه رادیویی خراب مدام از چهرهی دوست نداشتنی دنیز میگفت. آنوقت شاید میتوانست کنترله چشم های هیزش که زیبایی ها را روی هوا میقاپید، دوباره به دست آورد!
گلویی صاف کرد و برای حفظ ماسک صورتش اخم هایش را نیز درهم کشید.
-داشتم میگفتم…
نه نمیشد… افکارش زیادی درهم برهم شده بودند!
-ولش کن الآن نمیگم. برو خونت فردا باهات هماهنگ میشم میریم یه جا درست حسابی حرف میزنیم.
دنیز شوکه و ناراحت از این بیرون شدن یکدفعهای گفت:
-باشه میرم مشکلی نیست اما شما خودتون بهم گفتید بیام اینجا… خواست من نبود!
شهراد بیتوجه بلند شد و تلفنش را برداشت.
-من گفتم ولی دیگه سیندرلا هم الآن خونهش خوابیده. درست نیست اینجا بودنت دختر… لباساتو بپوش تا ماشین بگیرم.
میدانست زیادی عجولانه رفتار میکند اما زنگ خطر در سرش به صدا درآمده و هر لحظه بیشتر از قبل اعصابش به هم میریخت.
همین که ماشین رسید، در عرض چند دقیقه با گفتن:
-منتظر خبرم باش.
تقریباً دنیز را از خانه بیرون کرد!
متوجه ناراحت شدن واضح دختر شد اما بیاهمیت در را محکم پشت سرش بست و حرصی از پلهها پایین رفت.
بعد از چند سال طولانی مستقیم مسیر انتهای راهرو را در پیش گرفت و همین که به اتاق مدنظرش رسید، شصتش را روی اسکنر کنار در گذاشت و وارد اتاق کذایی شد!
#پارت۹۸
#آبشارطلایی
با وارد شدن به اتاق صدای قهقهه و جیغ ها در گوش هایش پیچید.
به هر طرف که نگاه میکرد، یک خاطرهی مزخرف و حال بهم زن در ذهنش به تصویر کشیده میشد.
جلوتر رفت.
از تخت باریک وسط اتاق چشم گرفت و نگاهش به شمع های فراوان افتاد.
-مــــن میخـــوامش میشــنـوی؟ بهــت میــگم میخـوام!
-بیشتر از این باشه میسوزی… لج نکن خانومم!
گلاره هق میزند و با گریه و صدای جیغ جیغویی میگوید:
-چرا همش این کارو میکنی شهراد؟ چرا هیچوقت به خواسته ها و نیازهای من اهمیت نمیدی؟ آخه چرا مگه دوستم نداری؟ چرا همیشه یه کار میکنی که از اوجم پایین کشیده بشم و از خواسته هام دست بکشم؟!
ناراحت از گریه های همسرش دوباره شمع دیگری برداشت و روشنش کرد.
و ثانیهای بعد گلاره تمامه گریه ها و ناراحتیهایش را فراموش کرد!
خودش را کاملاً به او تسلیم کرد و کاری کرد که برای بار هزارم حالش از خودش و وجودش بهم بخورد!
تند سر تکان داد تا خاطرات مزخرف از بین بروند.
پره های بینیاش از عصبانیت باز و بسته میشد و دیدن وسایل اتاق خشمش را بیشتر میکرد.
با لگدی بسیار محکم از کنار شلاق های ردیف شده گذشت و مقابله آینهی کوچک و کثیف روی دیوار ایستاد.
عمیق به خودش خیره شد و لب زد:
-یادت نره شهراد حتی اگه مُردی هم گذشته رو یادت نره! یادت نره زن ها خطرناک ترین موجودات روی زمینن! حق نداری نگاهت یه لحظه بیشتر رو یکی خیره بمونه چه برسه به اینکه از صورت یکی خوشت بیاد… خودتو جمع کن مرتیکه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 155
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با شمع ها چیکار می کرد؟
وااااااااای چقدر رابطه های خشن زیاد شده توی داستان ها