رمان آبشار طلایی پارت 43 - رمان دونی

 

 

 

-بفرمایید.

 

 

با صدایم از لپتاپش چشم گرفت و چشمانش را به صورتم دوخت.

 

 

-زحمت نمی‌کشیدی خانوم!

 

 

سرخ شده از خانوم گفتنه پر حسش و چشم هایی که از چشمانم جدا نمیشد، آرام زمزمه کردم:

 

 

-خواهش می‌کنم نمی‌دونستم دلتون می‌خواد یا نه ولی گفتم چون همش دارید کار می‌کنید احتمالاً به کافئین نیاز داشته باشید.

 

 

دقیقاً از لحظه‌ای که رسیده بود و بعد از یک وعده غذا خوردن و چند دقیقه کنار بچه ها نشستن، دوباره مشغوله کار شده بود و نمی‌دانم چرا از زن های بی‌شماری که برای زیباتر شدن مدام پیش این مرد می‌رفتند، ناخودآگاه حرصی شده بودم!

 

 

خواسته های تمام نشدنیشان اجازه‌ی نفس کشیدن را هم از دکتر معروف شهر گرفته بود!

 

 

فنجان قهوه را برداشت و با دست به مبله مقابلش اشاره کرد.

 

 

نشستم و رو به نگاه خیره‌اش لبخند معذبی زدم.

 

 

-خوب کاری کردی اما به یه شرطی قبولش می‌کنم!

 

 

-شرط؟ چه شرطی؟!

 

 

فنجان را روی میز گذاشت و دستانش را درهم قفل کرد.

 

 

-از اینکه هی برات جمع و مفرد میشم خیلی خسته شدم آهو خانوم، دلم می‌خواد تو صدام کنی!

 

 

نمی‌دانستم از تویی که با تشدید تلفظ کرده بود متعجب شوم و یا آهو خانوم گفتنش!

 

 

-آهو خانوم؟!

 

 

انگشت اشاره‌اش را به طرفه چشم هایم گرفت و بی‌اهمیت به بلایی که با حرف های صمیمانه و پر از گرمایش سر قلبم می‌آورد، ضربه‌ی محکمتری به عمق وجود و احساسات دخترانه‌ام وارد کرد!

 

 

-خیلی خوشگلن، دقیقاً شبیه همون چشم های آهویی معروف که نگاهه همه رو به خودشون جذب می‌کنن.

 

 

خشک شدم و خدایا چه خبر بود؟!

 

از گفتنه این حرف ها چه قصدی داشت؟!

 

می‌خواست بیشتر از این فکر و ذهنم را از آن خود کند؟!

 

 

_♡_♡_♡

از دست شهراد و این زبون ریختناش😓😈

 

 

 

 

 

#پارت۱۹۲

#آبشارطلایی

 

 

 

نگاه منتظرش را که دیدم به سختی بزاق گلویم را قورت دادم و با لکنت گفتم:

 

 

-من یعنی نمی..نمی‌دونم باید چی ب..گم!

 

 

-بگو چشم.

 

 

-بله؟!

 

 

محکم و مصمم و دقیقاً همانطور که بود شبیه کسی که خیلی می‌دانست از زندگی‌اش چه می‌خواهد، تکرار کرد:

 

 

-بگو چشم از این به بعد هر جور که دوست داری صدات می‌کنم شهراد!

 

 

و البته خیلی هم سلطه‌گر بود!

 

 

و من گویی جادو شده بودم که نمی‌توانستم عقلم را به کار بی‌اندازم و شبیه یک احمقه واقعی برای حرف هایش سر تکان دادم و به گونه‌ای قبولشان کردم!

 

 

بی‌آنکه حتی بپرسم چه دلیلی برای این صمیمی شدنه یکدفعه‌ای وجود دارد، خواسته‌اش را قبول کردم و خدایا دقیقاً چه مرگم شده بود؟!

 

 

نگاهم را از چشمانه شفافش گرفتم و به فرش زیرپایم دوختم.

 

 

ناگهان در یک ثانیه اتفاقات در ذهنم کنار هم چیده شدند.

 

 

ذوقم برای دیدنش، بالا رفتن تپش قلبم با شنیدنه صدایش، دوست داشتنه شدیده دخترهایش و حتی حسه مالکانه‌ای که تقریباً به این خانه داشتم!

و گویی سیلی‌ای محکم بر صورتم کوبیده شد.

 

 

کمرم صاف و بینه لب هایم فاصله افتاد.

 

 

پس اتفاق افتاده بود… چیزی که هرگز فکر نمی‌کردم دوباره سر راهم قرار بگیرد، اتفاق افتاده بود!

 

 

قلب زخمی‌ام که حس می‌کردم بعد از عماد دیگر نمی‌تواند به هیچکس اعتماد کند، باز ضربانش برای یک مرد دیگر کوک شده بود و من عاشق شده بودم…!

 

 

_♡_

دخترم از دست رفت🤧💔

 

 

 

 

#پارت۱۹۳

#آبشارطلایی

 

 

 

-دنیز بیا

 

 

با صدایش لیوان صدادار از دستم سر خورد و در سینک ظرفشویی افتاد.

 

 

از دو روز پیش که نسبت به احساساتم مطمئن شده بودم، مدام از او و نگاه های سنگینش فرار می‌کردم و حال هیچ انتظاره این مستقیم مخاطب قرار گرفته شدن را نداشتم!

 

 

-ب..بله؟

 

 

لعنت به صدای لرزانم!

 

 

-بیا کارت دارم.

 

 

و شاید هم لعنت به او با این خودمانی صحبت کردن هایش!

 

 

سیب آدمم تکان محکمی خورد و شیر آب را به کُندی بستم.

 

 

درحاله دوتا دوتا چهارتا کردن بودم که سروکله‌اش در درگاه آشپزخانه پیدا شد.

 

 

با پیراهن سفید ساده و شلوار اسلش مشکی رنگ خانگی‌اش هم در حد مرگ جذاب و نفس‌گیر بود.

 

 

-چیکار می‌کنی؟ چرا تو داری ظرف هارو می‌شوری؟

 

 

-د..دیگه جمع شده بودن منم می‌خواستم برای بچه ها فِرنی درست کنم گفتم قبلش یه کم اینجارو مرتب کنم.

 

 

اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد.

 

 

-پس من برای چی یه نفرو گرفتم هر روز بیاد نظافت کنه؟ اینا وظایفه اونه تو خودتو خسته نکن.

 

 

قفل کردم و با بیخیالی تمام ادامه داد:

 

 

-اونارو ول کن و زود بیا پیشم، کارت دارم.

 

 

حرفش را زد و بی‌اهمیت به حال دگرگونی که برای من ساخته بود از آشپزخانه بیرون رفت.

 

 

نرمال می‌گفت. خیلی عادی… طوری که انگار همیشه گفته دلش نمی‌خواهد با کارها خودم را خسته کنم و شبیه مردی بود که زنش را کنار خودش می خواست!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نام نامدار
نام نامدار
6 ماه قبل

ای شهراد نامرد 🥲دنیز حالا یه غلطی کرد و زود پشیمون شد تو چرا آخه می خوای این بلا رو سر احساساتش بیاری
ای کاش دنیز لال مونی نمی گرفت واسه گفتن حقیقت و پشیمونیش

بانو
بانو
6 ماه قبل

فک کنم شهراد میخواد دنیز اونقد ببره بالا از عشق لبریز بشه بعد زیر پاشو خالی کنه دنیز خانومم با کله بیاد کف زمین 😕😕بعد خود آقای شهراد دلش تنها طاقت نیاره هی بعدش بره منت کشی😣😣

این بود حدسیات من😂😂😂

علوی
علوی
پاسخ به  بانو
6 ماه قبل

حدست درسته + یک رابطه جن.سی فقط برای شب آخر.
چون دنیز گفته بود مامانم گفته با مردی وارد رابطه نشو تا وقتی دلش رو کامل به دست نیاوردی. این خط قرمز و آتوی دنیزه.
دنیز می‌ره ولی با یک بچه از دکتر. چیزی که خط قرمز خود دکتره. اون‌وقته که حال هردوشون دیدنی می‌شه

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

شهراد خیلی باهوشه،مطمئنا احساس دنیز رو نسبت به خودش فهمیده

me/
me/
پاسخ به  خواننده رمان
6 ماه قبل

مشخصه عمدی اونو جذب میکنه این جمله ات عجیبه

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

نکنه شهراد میخواد کامل عاشق خودش بکندش بعدم ولش کنه که ازش انتقام بگیره

سارا
سارا
پاسخ به  خواننده رمان
6 ماه قبل

درست حدس زدی عزیزم چون خیلی گرون براش تموم شده وقتی فهمیده دنیر با نقشه اولیه نزدیکش شده ودرپی انتقام مخفیانس ولی دنیزازهمه جا بیخبر داره اغفال میشه روزبروز بیشترازدیروز

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x