-باشه… باشه اسمشو نمیارم اما اگه کاری کرده نباید ساکت باشی عزیزم!
و کاش خانوم نویدی میتوانست مثل گربه های دوست داشتنی ساکت باشد!
-ببین دنیز جان هر چیام بوده باشه تو نباید خودتو مقصر بدونی!
آه خدایا…
قطعاً گوش نعمت بزرگیست که به انسان دادی اما کاش توانی میدادی تا هر وقت که خواستیم کَر شویم.
شاید آن موقع دل هایمان تا این حد شکسته نمیشد!
-دخترم اگه جرمی هست باید اون آدمو به سزای کارش برسونی!
خدایا میشود بخاطر قلب های شکسته یک بار به گوش هایی که در زمان نیاز کَر میشوند فکر کنی؟
فقط یک بار…!
-اگه بهت تجاوز کرده…
دیگر نتوانستم تحمل کنم و با صدای فریاد مانندی گفتم:
-بهم تجاوز نکرده… هیچکس به من تجاوز نکرده خانوم نویدی!
چنان شوکه شد که انگار از اینکه به من تجاوز شده کاملاً مطمئن بوده و در این چند روز هزار بار چگونگیاش را برای خود تصور کرده است!
ناباور لب زد:
-پس باهات چیکار کرده که به این حال و روز دراومدی؟!
قلوه سنگ بزرگ داخل گلویم را چنان سخت قورت دادم که انتظار داشتم هر آن دهانم پر از خون شود!
من باید به این زن چه میگفتم؟!
#پارت۲۵۷
#آبشارطلایی
این زن به کنار اگر روزی میخواستم نفرینی که گذرانده بودم را برایم کسی تعریف کنم، چطور باید عنوانش میکردم؟!
میگفتم یک نفر آمد.
ذهنم و قلبم را به تملک خود درآورد.
کاری کرد باور کنم بهتر از او زاده نشده و بزرگترین آرزوی زندگیام را در یک جعبهی طلایی به دستم داد. بهشت را نشانم داد!
سپس جسمم را خواست و من خواستهاش را بیحرف کف دستانش گذاشتم و او شبیه یک مرد عاشق پیشه با تنم عشق بازی کرد!
خیلی نرم بوسیدتم. نرم نوازشم کرد. نرم قربان صدقهام رفت و با ملایمتی عجیب تنش را با تنم یکی کرد و بکارتم را گرفت!
اما همین که خون بین پاهایم جریان گرفت و رحمم از درد تیر کشید، همین که رابطه به پایان رسید، درست در همان لحظه که چشمانم اشکی بود اما لبخند روی لب هایم جا خوش کرده بود، یکدفعه روی همان تختی که شاهد بهترین نوازش های عمرم بود، به صلیب کشیدتم!
از شلاق نازکی که بر تنم کوفت و با آنکه دردش شاید خیلی هم نبود اما دیوانهام کرد، میگفتم.
یا پارافین و شمعی که رو شکمم گذاشت و زمزمهی لب هایش که میگفت:
-از آتیش که نمیترسی؟!
کدام یک از حرف هایش را میگفتم؟!
#پارت۲۵۸
#آبشارطلایی
از قوانین دنیای ارباب و بردهای که من حتی نمیدانستم دقیقاً چه کوفتی است و او نشانم داده بود میگفتم و یا از فهمیدن اینکه هر عذابی که در حال کشیدنش بودم بخاطر تمایلات عجیب همسر بردهاش بوده!
اینکه او خواسته بوده تا شهراد تبدیل به یک ارباب شود و اینکه آن زنی کسی بوده که او را با زیر پوست شهر و تاریکی ها آشنا کرده!
و من آن روز درد کشیده بودم!
دردی جسمی که نمیشد گفت خیلی هم غیر قابل تحمل است اما درد روحیام…!
آن درد روحی را…
آن تکه تکه شدن هر باوری که داشتم…
آن قلبم که تماماً له شد…
ذهنم که از اتفاقاتی که حتی ذرهای به آن نیاندیشده بود، نابود شد…
چطور باید توضیحشان میدادم؟!
باورم، اعتمادم، غرورم، عشقم، احساساتم، منطقم، ذهنم، عقلم، نفس هایم، جسمم همهی وجودم شکنجه شده بود!
چطور باید توصیفش میکردم؟!
همچین دردی را… آن شکنجهی روحی را چگونه باید برای کسی میگفتم؟
اصلاً چه کسی توانایی درکش را داشت؟!
هر کس میخواست مرا بفهمد باید میگفت عزیزترین فرد زندگیاش از بالای بلندترین نقطه دنیا به صورت ناگهانی او را به پایین هل دهد… آنوقت شاید میتوانست کمی هم که شده حسم را درک کند!
#پارت۲۵۹
#آبشارطلایی
از آنجا که به نظر میرسید خانوم نویدی هنوز زندگیاش را دوست دارد و هرگز نمیخواهد با سقوطش حسی که تجربه کرده بودم را درک کند، تنها لب زدم:
-ب..بهم تجاوز نکرد اما کار خیلی بدی باهام کرد. نمیتونم نه برای شما و نه برای کس دیگهای تعریفش کنم لطفاً اص..رار نکنید!
این زن بیش از تصورش مهربان و با درک بود.
وقتی که یکدفعه نیم خیز شد و بوسهای مادرانه به پیشانیام زد، از حس خوبی که بعد روزها در وجودش نشست دگرگون شدم.
-باشه عزیزم حالا که نمیخوای تعریف کنی اصرار نمیکنم. خودت تنهایی باهاش بجنگ. تو دختر قوی ای هستی مطمئنم از پسش برمیای.
-ممنونم… خیلی ممنونم.
ضربهای دوستانه به شانهام زد همانطور که بلند میشد آرامتر از قبل گفت:
-فقط یه کم عجله کن عزیزم. زودتر سیاهی هارو شکست بده چون هر چقدر بیشتر اینجوری باشی، خواهرتم بیشتر داغون میشه!
زن رفت و نگاه شوکه و حیران من به دریای عزیزم افتاد که از پشت پنجرهی کوچک آشپزخانه با صورت خیس از اشک و یک عالمه نگرانی و غم خیره نگاهم میکرد.
قلبم از جا کَنده شد.
تازه دریافتم که در این چند روز به کل عزیزترینم را فراموش کرده بودم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 141
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.