رمان آبشار طلایی پارت 94 - رمان دونی

 

 

 

نشست، قلبم را مچاله کرد! چه میشد اگر همهچیز از اول

حرصی از افکارم پچ زدم:

-وقتی میگم هیچیو نمیفهمی یعنی همین! نمیبینی؟ من حتی نمیتونم برای خودم

کاری کنم. اِنقدر ساده و احمقم که هر کس سر راهم قرار میگیره، ازم سواستفاده

میکنه و بازیم میده! نه کار درست حسابیای دارم. نه جایی برای موندن. نه پول کافی

و همه اینا به کنار، همه این ها به جهنم، من حتی سرسوزن هم عاقل نشدم. چشمام

روی حقیقت این زندگی باز نیست! سال هاس دارم تنها زندگی میکنم اما جای گرگ

شدن بَرهتر شدم و با همهی این ها چطوری میتونم بازم برم سراغ دریا؟ چطوری

میتونم به خواهرم این قولو بدم که جاش پیشم اَمنه؟ اگه فردا پسفردا کاری کنم که

نابودتر از اینی که هست بشه چی؟ اگه بازم نبینم داره به چه هلاکتی یم فته و همه چی

از اینی که هست افتضاحتر بشه؟ اون موقع میخوام چه غلطی بکنم شهراد ماجد؟!

جملهی آخرم را فریاد زدم و او بیآنکه ذرهای تحت تاثیر قرار بگیرد، محکم و با جدیتی

که همیشه دیگران را موجب میکرد تا به حرفش گوش کنند، گفت:

-چه گرگ باشی چه بّره باید بلند شی دنیز! مجبوری این کارو کنی! بخاطر خودت

بخاطر دریا باید بلندشی وگرنه اینا میشن روزای خوشت. تو این دنیا اگه ضعیف باشی

کسی دستتو نمیگیره اینو دیگه بفهم! اینو قبول کن! َمردم آدم های ضعیفو دوست

ندارن. شاید یکی دو بار بهت صدقه برن اما دفعه سوم یه دونه میزنن تو سرت و از762

کنارت رد میشن! و تو تنها نیستی! یه دخترکوچولوی دوازدهساله الآن تو اون خونهی

ویلایی قدیمی تو پایین شهر نشسته و منتظره که تو نجاتش بدی! منتظره یه کاری

براش کنی! منتظره بری سراغش! منتظره قبل اینکه تلخیها بیشتر از این بزرگش کنن،

بهت پناه بیاره! صداشو بشنو دنیز… اونو ببین!

فکر به اینکه دریا در این لحظه چه حالی دارد، احتمالاً پر از ترس در خود جمع شده و

توبیخهای مامان بزرگ و فریادهای عطا و حتی شاید کتکهایش بر سرش آوار شده

است، باعث شد به هقهق بیفتم اما با حرف بعدی شهراد اشکهایم درجا خشک شدند!

-من هر چی بخوای دارم. پول، پارتی، آشنا اما تا وقتی تو بلند نشی نمیتونم هیچ کاری

براتون کنم. تا وقتی تو نخوای، نمیتونم دستتو محکم بگیرم و بلندت کنم!

-د.. دستمو بگیری؟ تو… تو میخوای دستمو بگیری؟!

مصمم سر تکان داد.

-آره میخوام!763

دندانهایم روی هم ساییده شد و یکدفعه حرصی به سمتش یورش بردم.

-تو چی با خودت فکر میکنی مرتیکه؟ آشغال عوضی خودت با بولدوزر از روم رد شدی

بعد من میام کمکتو قبول میکنم؟ آره؟ بمیرمم قبول نمیکنم و اون دست کثیفتو که

معلوم نیست این بار با چه هدف و نقشهای به سمتم دراز شده رو اصلاً نمیگیرم!

مچ هر دو دستم را محکم گرفت و با همان شیفتگی لعنتی و عجیب در نگاهش اخمالود

خیرهام شد.

-میگیری… میگیری چون این بار قراره جفتمون این جهنمو درست کنیم! میگیری

چون بهت ثابت میکنم هیچ فکر مزخرفی تو سرم نیست! میگیری چون باید مشکل

دریارو از ریشه حل کنی، از اول و به طور قانونی! این بار خواهرتو با تهدید بابات نه از

قانون میگیریم تا مجبور نباشی مثل یه دزد از اون مامان بزرگ بیعقلت قایمش کنی

و یا اینکه وقتی اتفاقی میفته، خیلی راحت بیان و دستشو بگیرن و با خودشون ببرنش!

میگیری و حتی اگه نخوای بگیری، مجبورت میکنم دستمو بگیری. چون که من دیگه

نمیتونم عقب وایسم و یه بار دیگه شکار شدن آهو کوچولومو ببینم… بزرگت میکنم.

خودم بزرگت میکنم و تو این راه با هر کی که باشه میجنگم چون تو… چون تو نفسم

شدی و من آدم گذشتن از نفسم نیستم!764

-تو… تو چی داری میگی شهراد؟ منظورتو واضح بگو.

سیب آدمش تکان محکمی خورد و جدیتر از هر وقت دیگری بلند گفت:

-منظورم واضحه… یا باهام ازدواج کن و بذار نفسمو کنار خودمو داشته باشم و اون

عشقی که قبلاً تو چشمات بودو دوباره زنده کنم و یا من یه راهی پیدا میکنم که

بالأخره قبولم کنی. اما از الآن بدون این اتفاق میفته دنیز میفته. چون برای جفتمون

بهترین و درستترین تصمیمه و من هرگز از کسایی که دوست داشتم نگذشتم، از تو

هم نمیگذرم مطمئن باش!

چند دقیقه طول کشید تا حرفهایش را تحلیل کنم و بعد بیاختیار بلندترین قهقهه

عمرم را زدم. شکمم را گرفتم و از خندهی زیاد خم شدم. همزمان اشکهایم نیز

میچکیدند! و خدایا هر موقع که میگفتم قطعاً هیچچیز دیگر در این دنیا نمیتواند

متعجبم کند، سورپرایزهای بندههایت یک به یک شروع میشد!

همه دیوانه شده بودند… همه!

_♡_765

-ای بابا خانوم بیا برو دیگه چرا سر راه وایسادی؟!

با صدای فریاد یک مرد و بوق دیوانهوار ماشینها به خود آمدم و سریع از خیابان

گذشتم ه. وا تاریک و سرد شده بود و عبور و مرور مدام داشت کمتر میشد.

گیج و گنگ و خیره به انسانهای اطرافم، با تن یخزده و پاهایم که از پیادهروی زیاد

چیزی تا شکستنشان نمانده بود، آرام سمت ایستگاه اتوبوس خالی رفتم. با نشستن

روی صندلی آهنی بیشتر یخ کرده و تند دستانم را دور خودم پیچیدم.

 

از زمانی که از شهراد جدا شده بودم تا همین حالا یکسره راه رفتم و حال دیگر وقتش

بود به خانه بروم.

اما کدام خانه؟!

احتمالاً میتوانستم فعلاً چندشبی را در خانهی خانوم نویدی بمانم اما نه دیگر تحمل

شنیدن حرفهای خواهرش را داشتم و نه میتوانستم جای خالی دریا که قطعاً در آن

خانه مانند مرگ شده بود را تحمل کنم.

دست یخزده و خشکم را داخل جیبم بردم و تلفنم را درآوردم.

همینکه روشنش کردم با طوفان پیامها و هشتاد و هفت تماس از دست رفته از شهراد

e/ROOMANIYA766

بیاهمیت به قسمت مخاطبین رفتم و با دیدن چند شماره محدود مقابلم بغض گلویم

بیشتر شد. جداً در این دنیا چه کسی به قدر من تنها بود؟!

با دستی لرزان و خجالتی که هنوز هیچی نشده در وجودم بود، روی شمارهی بیتا زدم و

تلفن را به گوش یخ کردهام چسباندم.

بوق.. ب. وق… بوق

میخواستم قطع کنم که بالأخره صدای شادش داخل گوشی پیچ دی .

-دنیز خودتی؟ چه عـجــب یادی از ما کردی دختر!

لب گزیدم و به پارچهی شلوارم چنگ زدم.

-سلام خوبی؟

-قربونت عزیزم… تو چطوری؟ چرا اِنقدر کم یپ دا شدی؟!

-من… من یعنی…767

حرصی چشم بستم و مستقیم سر اصل مطلب رفتم.

-راستش الآن نمیتونم زیاد حرف بزنم فقط میخواستم بپرسم… میخواستم بپرسم

میتونم امشبو بیام پیشت؟!

-اووم راستش البته که میتونی اما من امشب خونه نیستم.

-نی..نیستی؟ باشه صبر میکنم هر وقت اومدی یم ام.

-نه آخه با عماد و چندتا از دوستامون اومدیم بام آش بخوریم. میدونی که هوای سرد

خوراک این کارهاس احتمالاً دم دمای صبح بیام اما اگه خواستی فردا بیا خونهام.

نفس تندی کشیدم و همیشه همین بود مگر نه؟

همهچیز برای یک سری از انسان ها لذتبخش اما همان چیزها برای یک سری دیگر

عذاب آور بود!

مانند سرمای هوایی که من و دورهگردی که نزدیکم بود را در خود جمع کرده بود اما

برای یک نفر دیگر در همین شهر یک حال خوب و هیجانانگیز به وجود آورده بود!768

این قطعاً تقصیر انسانها نبود اما گاهی «چرا» نگفتن بهاندازهی نمردن در جهنم سخت

میشد!

-دنیز؟ الو؟

…-

-دختر داری نگرانم میکنی. اگه اتفاق بدی افتاده به عماد بگم برگردیم.

هه… عماد!

همین مانده بود آن طماع سواستفادهگر هم این حال و احوالم را ببیند تا مضحکه دست

او هم شوم!

تند گفتم:

-نهنه نمیخواد چیز مهمی نیست… باشه پس فردا حرف میزنیم.769

منتظر جوابش نماندم. سریع قطع کردم و حرصی ایستادم. مثل اینکه باید دوباره با

خواهر خانوم نویدی روبهرو میشدم! اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که تلفنم

زنگ خورد و با اسمی که روی صفحه نمایش داده شد، ابرویم بالا پرید.

او چه کاری میتوانست با من داشته باشد؟!

_♡_

-دختر هیچ معلومه کجایی تو؟!

متعجب نگاهش میکردم که دستش را بالا آورد و همانطور که به سمت فرمان خم شده

بود، گفت:

-دنیز چرا خشک شدی؟ بشین دیگه.

بهسختی سر تکان دادم و در ماشین را باز و کنارش نشستم. با نگرانی شدیدی نگاهم

میکرد و وقتی که بسیار خواهرانه پرسید:

-خوبی؟!770

شوکه گفتم:

-فکر… فکر نمیکردم بیای. حداقل فکر نمیکردم خودت تنها بیای!

اخم ظریفی کرد.

-چرا؟ فکر کردی همینکه قطع کردم زود زنگ زدم به شهرادو جاتو بهش گفتم؟!

سر پایین انداختم که نوچی گفت و همانطور که ماشین را راه میانداخت، گفت:

-دنیز منم یه زنم و خوب میفهمم وقتی یه زن میخواد تنها باشه یعنی چی! حالا

هرچقدرم که خواهر شهراد باشم دلیل نمیشه وقتی تو بهم اعتماد کردی و اجازه دادی

کنارت باشم، زود برم و همهچیزو بذارم کف دست داداشم. من آدم فضول یا بیدرکی

نیستم. هیچوقت نبودم. فکر میکردم بعد این همه مدت کنار هم وقت گذروندن، باید

به یه درک نسبی از هم رسیده باشیم!

دستانم را درهم پیچاندم و آرام زمزمه کردم:771

-من… من فقط اعصابم اِنقدری خرد هست که نمیتونم درست فکر کنم… ببخشید.

دست لاکزده و زیبایش که گرم و پر از حس حمایت بود را روی دست یخزدهام

گذاشت و مهربان گفت:

-نگفتم که معذرتخواهی کنی دختر!

…-

-ول کن حالا اینارو چه خبره شهراد دیوونه شده؟ ده بار بهم زنگ زد که اگه خبری

ازت گرفتم سریع بهش بگم.

-هیچی… چیز خاصی نیست.

-دنیز!

و هر جور فکر میکردم راه دیگری برای بهتر گفتن این وجود نداشت، پس صادقانه

گفتم:772

-رفته بودیم بیرون شهر… میخواستم تنها باشم اونم همراهیم کرد. موقع برگشت اَلکی

بهش گفتم تشنمه و وقتی رفت برام آب بگیره، از ماشین زدم بیرون و قالش گذاشتم!

-چرا همچین کاری کردی خب؟ میذاشتی حداقل برسونتت!

-بعد حرفهایی که زده بود نمیشد!

-مگه چی گفته؟!

-بهم… بهم پیشنهاد ازدواج داد و گفت یا قبول کنم یا یه کاری میکنه قبول کنم!

این بار همراه با چی بلندش محکم روی ترمز کوبید و صدای جیغ لاستیکهای ماشین

بلند شد.دست به داشبورد ماشین گرفتم تا در شیشه فرو نروم و نفسنفس زنان به

سمتش سر کج کردم.

-چیکار میکنی شیلا؟!773

-معذرت میخوام یه دفعه انگار برق از سرم پرید… اوه واقعاً انتظار این یکی رو نداشتم.

 

اینجوری نمیشه باید… باید بریم یه جا بشینیم و تو درست همه چیو از اولش برام

توضیح بدی. کجا برسونمت؟ فکر کنم شنیدم که شهراد میگفت دیگه نمیخوای اونجا

بمونی و قصد جا بهجایی داری.

قصد جا بهجایی دارم؟

چه بهانهی شیکی برای بیرون شدنم!

-راستش قصد داشتم برم وسیله و مدارکمو بردارم و بعد برم یه مسافرخونهای چیزی.

محکم لب گزیده بودم و نگاه شیلا این بار طولانیتر شد!

-به من اعتماد داری؟!

-چی؟

-پرسیدم به من اعتماد داری؟!774

داشتم؟ آری… خواهر شهراد بود اما حس خوبی به او داشتم!

-دارم.

-خوبه پس بذار من مشخص کنم که کجا بریم.

سپس سرعت ماشین را بالاتر برد و من درحالیکه دختری در ناخودآگاهم بلند جیغ

میزد:

خواهرش که جای خود دارد، تو در اعماق وجودت هنوز به آن مرد هم اعتماد داری و

اعتماد داشتی که وقتی دریا گم شد، اول از همه سراغ او رفتی! روی صندلیام وا رفتم و

کاش میشد خودم را بخاطر این افکار کتک بزنم!

_♡_

-بیا تو… اینجا مال وقتیه که هنوز ازدواج نکرده بودم، ببخشید دیگه یه کمگرد و خاک

هست.775

با تنی یخ کرده وارد آپارتمان لوکس و نهچندان بزرگ شیلا شدم و او درحالیکه تند

ملحفهها را از روی وسایل و مبلها برمیداشت، سراغ شومینه رفت.

-بشین الآن گرم میشی.

-شیلا من واقعاً نمیخوام مزاحمت بشم، میشه از اینجا بریم؟!

سمتم چرخید و چنان یکدفعه مانند شهراد جدی شد و اخمهایش در هم رفت که

لحظهای حس کردم او مقابلم ایستاده نه خواهرش!

-دقیقاً چه مزاحمتی دنیزجان؟ خودت میبینی که اِنقدر اینجا نیومدم همهجا بوی

خاک گرفته و خونه شده مثل یخچال… اینجا زندگی نمیکنم که بخوای مزاحم شده

باشی! بشین یه چیزی بخوریم و گرم شیم صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کرد.

-اما…

-دنیز بشین لطفاً مگه نگفتی بهم اعتماد داری؟ پس تعارفو بذار کنار دیگه!776

با نفسی عمیق سمت مبلها رفتم و آرام نشستم. شیلا تند در خانه میچرخید و در

همان حال صحبت م کی رد:

-وای چه خاکی گرفته. بخدا اگه آریا اینجارو اینطوری ببینه صددرصد طلاقم م دی ه.

وسواسش هر روز بیشتر میشه!

لحظهای به یاد زمانی که پرستار بچهها بودم و خیلی وق هت ا سر یم ز شام کنارشان قرار

میگرفتم، افتادم. کثیف کاری های بچهها مقابل عموی وسواسیشان و اذیت کردنها و

شوخی های شهراد، صدای خندههای بلند و منی که شاید داشتم برای اولینبار یک

خانواده واقعی و خوشبخت را از نزدیک میدیدم!

گویی از همهشان صدها سال گذشته بود!

تکتک آن خاطرات مانند این خانه فقط و فقط بوی خاک میداد!

-بیا عزیزم بخور گرم شی.

با صدای شیلا و دیدن چای فوری مقابلم ماگ را از دستش گرفتم.

-ممنون.777

-نوش جان… خب بهتری؟!

کنارم نشست و عمیق خیرهام شد.

-من حالاحالاها تا بهتر شدن فاصله دارم!

لبهایش را با زبان تَر و پر از تردید زمزمه کرد:

-دنیز میتونم راحت و بیتعارف باهات حرف بزنم؟!

خدایا مثل اینکه شب ادامه داشت!

ب- گو عزیزم.

-دنیزجان ببین شاید الآن گفتنش درست نیست اما حس میکنم بعد چیزهایی که برام

تعریف کردی واقعاً درست نیست که بازم ساکت بمونم! من… من خوب داداشمو

میشناسم، اینو میدونی مگه نه؟!778

…-

-ما با هم بزرگ شدیم. آره قبول دارم تا همین چند وقت پیش از خیلی بعدهای

زندگیش خبر نداشتم اما ذاتشو میدونم! میشناسم و اگه ازم بپرسی به نظرم اون… اون

عاشقت شده!

برای لحظهای انگار راه تنفسیام به کل قطع شد!

-شیلا!

-میدونم باور کردنش برات الآن خیلی سخته اما این حقیقته و من دارم میبینمش!

اون واقعاً از کارهایی که کرده پشیمونه و تو، تو دلش یه جای ویژه برای خودت باز

کردی. وگرنه تا همین پارسال اگه یکی بهم میگفت تو خیابون اژدها دیده بیشتر باورم

میشد تا اینکه بگه شهراد بهش پیشنهاد ازدواج داده! با اون جملهای که بهت گفته و

این همه حس مالکیت و حمایتی که نسبت بهت داره، حسش جز عشق نمیتونه چیز

دیگهای باشه!779

چشمانم را با درد روی هم فشردم تا فریاد نزنم حتی عشق آن لعنتی را هم نمیخواهم!

نمیخواستم به کسی که در خانهاش را به رویم باز کرده، بیاحترامی کنم.

-شیلا لطفا!ً

-دنیز خواهش میکنم حداقل به حرفام گوش بده! ببین شهراد اونجوری که به نظر میاد

آدم مغرور و خودخواهی نیست! تو باید اونو وقتی که با گلاره ازدواج کرد میدیدی! یه

مرد منطقی با حوصله و خیلی مهربون اما… اما خیانت گلاره به کل نابودش کرد! زنش

بهش خیانت کرد اونم وقتی که حامله بود! همین بس نبود اِنقدر سلیطه و پررو بود که

بعدش هزارتا کار کرد تا بچهها بیفتن و داداشم مجبور بود با اینکه داره از درد غیرت

خفه میشه اما حواسش به خانوم باشه تا بلایی سر بچهها نیاره و همزمان که داشت از

بچه هاش مراقبت میکرد، از فکر اینکه اصلاً از کجا معلوم بچهها برای خودش باشن

چون مشخص شد این اولینباری نبوده که گلاره خیانت کرده و از ماهها قبل با اون

مرتیکه آشغال پست دوست بوده، به مرز جنون رسیده بود اما باز تحمل کرد! فکرشو

بکن آدم وقتی فقط یه لحظه خودشو میذاره جاش میخواد دیوونه بشه! به نظر من

 

هیچ مردی نمیتونه چیزایی که شهراد تحمل کردو تحمل کنه. اما خب تحمل کردن

اون شرایط هم عواقبی داشت و اونو به کل به یه آدم ضدزن و بیاعتماد تبدیل کرد!

شیلا تند و تند داشت از برادرش دفاع میکرد و من تنها به حرکت لبهایش خیره

بودم.780

آنقدر از نظر فکری و روانی گسسته شده بودم که در این لحظه حتی نم تی وانستم برای

خود دل بسوزانم و این دختر میخواست دلسوز برادرش باشم!

دراصل شاید اگر زمان د گی ری بود، بخاطر حال و احوال عجیب قلب احمقم که جدیداً

گهگاهی خودنمایی میکرد، کمی هم که شده تحث تاثیر قرار میگرفتم!

اما در این لحظه اصلاً و ابداً امکانش وجود نداشت و کاش شیلا همانطور که احساسات

برادرش را میدید، این را هم م دی ید!

-همه عشقشو داد به بچه هاش و بعد از اینکه تو اومدی تو زندگیمون و فهمید قصدت

چی بوده و کسی که بچه هاشو بهش سپرده و بهش اعتماد کرده، اصلاً از طرف مادر

گلاره اومده! از طرف تنها عمهمون برای جاسوسی اونم درقبال پول! دیگه نتونست

جلوی خودشو بگیره. دنیز تو… تو براش شبیه قطرهی آخری بودی که یه لیوان پُرو

سرریز میکنه! البته میدونم پشیمون شده بودی اما صادق نبودنت باهاش دقیقاً همون

کاری بود که زنش باهاش کرد و خب م دی ونی یعنی چطور بگم، منظورم اینه شاید اگه

هر کس دیگهای هم بود به سرش میزد و دیوونه بازی در میاورد. البته اصلاً بهش حق

نمیدم نه… خدا شاهده که تا ابد از نظر من شهراد به تو بدهکاره اینو بارها به خودشم

گفتم. اما فقط میخوام اینو بفهمی برادرم هر خطایی که درحقت کرده، تح فت شار

روانی شدید کرده! اگه تو هم احساسی داری بهش فکر کن خب؟ اگه بتونی یه فرصت

جدید و دوباره به خودتون بدی…781

و با جملهی آخرش دیگر نتوانستم تحمل کنم و کف دستم را مقابل صورتش گرفتم.

-شیلا من… من کاملاً درک میکنم که چقدر برادرتو دوست داری و چقدر به فکر

زندگیشی اما من واقعاً الآن نمیتونم به این یچ زها فکر کنم! اصلاً برای همین برادرتو

قال گذاشتم چون توان ندارم که حتی قدر یه کلمه دیگه به داستان زناشویی اون و یا

احساساتش فکر کنم!

-دنیز فقط منظورم به این بود که…

با کیلوکیلو بغض و حس بدی که داشتم یم ان حرفش پریدم.

-یه پیرمردو گرفتن اونم وقتی م خی واسته به خواهر دوازدهسالهام تجاوز کنه! میفهمی

این موضوع حتی تیترش چقدر میتونه برای یه نفر سنگین باشه؟! باور کن نهتنها از

داستان زندگی برادرِت به نظر من از همهی داستانهای دنیا سنگین تره… حداقل تو

این لحظه برای من یه نفر سنگین ترینه!

نگاهش شرمنده شد و من دیگر نمیتوانستم کلمات تعفن ای م را در دهانم حفظ کنم!782

-تجاوز به یه بچه خیلی سنگینه شیلا! تجاوز به خواهر کوچولوی یه نفر سنگینتره! اونم

وقتی که اون بچه دست اون آدم امانت بوده باشه و اون آدم، اون زن برای اینکه بتونه

کاری برای خواهرش بکنه، بدوبدو رفته جلوی خونهی کسی که روحشو سلاخی کرده!

التماس کرده و قاتل روحش شده ناج ِی جسمِ خواهرش! و با وجود اینکه کمک

بزرگی بهشون کرده اما آخرش دکترها میگن بکارت سالمه نگران نباشید! بکارت سالم!

به نظرت بکارت سالم دقیقاً چقدر میتونه خوب باشه شیلا؟ وقتی که خواهر کوچولوم با

حال به هم زنترین حالت ممکن با روابط آشنا شده و فقط خدا میدونه تو آینده قراره

چه مشکلاتی بخاطره این موضوع داشته باشه، به نظرت بکارت سالم ذهنشم پاک

میکنه؟! تو جواب اینو میدونی؟ اگه میدونی التماس میکنم بهم بگو آخه این سوال

برای بار صدمه که داره تو سرم میچرخه!

قطره اشکی از چشمش چکید و پر از اندوه اسمم را صدا زد:

-افکاری که مدام داره تو ذهنم میگذره، اِنقدر زیاد و کثیف و تاریکه که جا برای-دنیز!

احساسات خودمم نمیمونه شهراد که جای خود داره!

سرخ شده بود و با خجالت783

-ببخشید من… من فقط خیلی وقت بود میخواستم اینها رو بهت بگم. نمیدونم چرا

یهو الآن به زبون اوردم. شرمندهام… حق با توئه!

دستی به شانهاش زدم و بلند شدم.

-ازت ناراحت نشدم فقط یه کوچولو از حال و احوال مغز و قلب له شدهام بهت گفتم. تو

هم خودتو ناراحت نکن خب؟ من بهت حق میدم. ما هردومونم خواهریم و خواهر بودن

همچین چیزیه! جوری که انگار بچمونه نگرانشون میشیم و میخوایم هر کاری از

دستمون برمیاد برای خواهر و یا برادرمون بکنیم!

…-

-خب فکر کنم بهتره من دیگه برم.

سریع ایستاد و تند سر بالا انداخت.784

-دنیز لطفاً من متاسفم خب؟ قول م دی م یه کلمه دیگه هم نگم اما خواهش میکنم

امشبو این جا بمون خیلی دیروقته… واقعاً درست نیست الآن بری!

دلم م خی واست برای رفتن اصرار کنم اما نداشتن جای قطعی و خواهش چشمان شیلا

اجازه نمیداد.

-اگه واقعا از دستم ناراحت نشدی امشبو اینجا بمون و فردا صبح هر جا خواستی برو…

باشه؟!

تسلیم شده سر تکان دادم و دوباره سر جای قبل ای م نشستم. شیلا همانطور که قول

داده بود دیگر کلمهای حرف نزد و من آرام روی مبل دراز شدم.

و خیلی زود تحت تاث ری خستگی فراوان و گرمای دلچسب خانه، چشمانم سنگین و وارد

 

عمیقترین و پرکابوس ترین خواب تمام عمرم شدم.

_♡_

-با چه جراتی یم ای جلوی در این خونه؟ حیا سرت نمیشه تو!785

کلافه قدمی جلوتر گذاشتم و سعی کردم کنار بزنمش.

-برو کنار میخوام خواهرمو ببینم.

در چشمانش آتش بود و وقتی که صدایش را پایینتر آورد و غرش کرد:

-دنیز منو دیوونه نکن به خداوندی خدا یه دونه محکم میکوبم تو دهنت دنیا دور سرت

بچرخهها… بعد گندی که زدی چطوری میای اینجا و پررو پررو میگی میخوام

خواهرمو ببینم؟!

کابوسهایی که شب قبل دیده بودم، گیر کردنم در یک تونل بسیار بزرگ و تاریک در

حالی که به شدت خسته و زخمی بودم و مدام صدای کمک خواستنهای دریا در سرم

اکو میشد، آنقدر دیوانهام کرده بود که حتی یک ثانیه دیگر را هم نتوانم بیدیدنش سر

کنم!

-گفتم برو کنار!786

دستم را روی شانهاش گذاشتم و وقتی با قدرت کمی فشارش دادم، شوکه شد!

سریع کنارش زدم و داخل رفتم. از دیدن عطا در حالی که با دهانی نیمه باز وسط خانه

روی منقل و پاسور و بستههای سیگارش در حال چرت زدن بود، پوزخند تلخی کنج

لب هایم نشست.

پس برای همین مادربزرگ نمونه سال با وجود خشمش از من جرات نکرد داد و بیداد

راه بیاندازد! چراکه اگر پسر عزیزش از خواب بیدار میشد و نعشگی اش میپرید، تا

ساعتها قشقرق راه میانداخت و اعصاب خرد کنی درست میکرد!

حتی نم خی واستم به تعداد دفعاتی که در کودکی ناخواسته باعث بیداریاش شده بودم

و او با کمربند و فریادهای دیوانهوارش پاسخم را میداد، فکر کنم.

زن از پشت آرنجم را حرصم گرفت و خشمگین پچ زد:

-گمشو برو بیرون دنیز…. صدای منو درنیار!

نیم نگاهی به سمتش انداختم و مانند خودش آرام گفتم:787

-پسرته و دوستش داری اما تو هم وقتی خوابه بیشتر ترجیحش میدی مگه نه؟!

-چی؟!

-وقتی که صدای حال به هم زنش تو خونه نمیپیچه و باعث نمیشه آدم حالت تهوع

پیدا کنه، خیلی بهتره درسته؟!

شوکه شد و ادامه دادم:

-میفهمم منم جات بودم اعصابم نم کی شید! باز تو خوب تحمل کر ید اما من تحمل تو

رو ندارم پس دستمو ول کن تا برم پیش دریا و اجازه بده با خواهرم تنها باشم. وگرنه به

خدا قسم صدامو بلند میکنم و کاری م کی نم چیزی که زده بپره و بعد یم رم و تو

یم مونی و دیوونه بازیهای پسر عزیزت!

از حرص لب هایش را روی هم فشرد اما دیگر چیزی نگفت. چرخیدم و با قدمهای بلند

سمت اتاق دریا رفتم. آرام در را باز کردم و با دیدنش که جنینوار در خود جمع شده،

قلبم سقوط کرد.

در را پشت سرم بستم و با زانوهای سست کنارش رفتم و نشستم.788

بخاطر حالت خوابیدنش تنها نیمی از صورت رنگ پریدهاش مشخص بود اما مژههای به

هم چسبیده و خیسش نشان دهنده بیدار بودنش بود!

-عزیزم؟

…-

-قربونت برم… نگاهم نمیکنی؟!

پلک هایش بیشتر لرزید و قلبم میخواست از جا کَنده شود!

-میفهمم. حق داری ازم ناراحت باشی من… من نتونستم درست ازت محافظت کنم!

م..معذرت میخوام. ببخشید آبجی کوچولو… منو ببخش همه کس دنیز!

اشک هایش جاری شدند و وقتی هق آرامی زد دیگر طاقت نیاوردم.789

با عجله دستانم را دور تنش پیچیدم. بخاطر لمسم با ترس از جای پرید و باعث شد

اشکم بچکد اما بیاهمیت به تقلاهایش محکم در آغوشش گرفتم و سرش را به سینهام

چسباندم.

صدای گریهاش بلند شد و لرزش تنش زیادی آشکار بود.

-هیش آروم باش خوشگلم. آروم باش همه چی تموم شد. دیگه هیچوقت همچین

چیزایی رو تجربه نمیکنی خب؟ بهت قول یم دم دورت بگردم. شده بمیرم اما نمیذارم

دیگه کسی اذیتت کنه… نمیذارم!

محکم به خودم فشارش میدادم و گریههای او در اشکهای بیصدای من، تراژدی

همیشهی ما بود! درست از روزی که مامان از پیشمان رفت، ما شکستیم و هر روز

جراحتمان بیشتر از قبل شد!

بیپناه بودن، بیامنیت و آرامش بودن و کنار کسانی زندگی کردن که روحت را لِه

میکنند، شاید بزرگترین و تلخترین نوع زندگی برای بشریت باشد!

ذات انسان شیفته محبت دیدن و محبت کردن بود. و چه کسی میتوانست بیآنکه

تجربه کند، این موضوع را درک کند که اگر پدر یا مادر یا حتی یک عضو از خانواده790

تیشه روح باشند، بقیه مجبور هستند با چه حسهای مرگبار و دیوانه کنندهای رو به رو

شوند؟!

خیلی از آسیبهای خانوادگی جبران شدنی نبودند و من این را بهتر از هر کسی

میدانستم! اما با این حال با اشک موهای دریایم را بوسیدم و مانند همیشه در گوش

هایش امید تزریق کردم:

-درست یم شه… همه چی درست یم شه!

انتظار داشتم طبق عادتمان کمی هم که شده دل به دل لحن و تن لرزانم بدهد اما

وقتی یکدفعه سر از روی سینهام بلند کرد و با غمگینترین حالتی که تا به حال از

فرشتهی کوچکم دیده بودم، گفت:

-این قراره چطوری درست بشه آبجی؟!

تازه نگاهم به یک طرف صورتش که به شدت کبود و خونمرده شده بود افتاد و لحظهای

نفسم به کل رفت!791

یک طرف صورتش کبود و به نظر میرسید گوشت گونهاش لِه شده! پوست کنار

گونهاش کَنده، گوشتش خشک و زخمی بود و چند قطره خون کنار لب هایش وجود

داشت که نشان از پارگیِ دهان داشت!

-ا..ا..این چ..یه دریا؟ کی… کی این کارو با..با..باهات کرده؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکاران ابدی جلد اول به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه رمان :   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
3 ماه قبل

نویسنده اولش دختره رو خنگ نشون میده الان منطقی شده بچم

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

ممنون خاله فاطی خوشگلم…میگم خبری ازفصل دوم آوای توکا نشد؟

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
3 ماه قبل

🙂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
3 ماه قبل

سلام عزیز دلم 🥲

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
3 ماه قبل

چن روز پیش زیر رمانا برات پیام گذاشتم نخوندی فک‌کنم .

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
3 ماه قبل

امروز چهلم پدر شوهرم بود وقت نشد بیام میخواستم بیام روبیک

Sara
Sara
3 ماه قبل

وای خدا با دریا چیکار کردن 😭😭😭😭😢😢

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

آخرش احتمالا دنیز بخاطر دریا،شهرادو قبول کنه

علوی
علوی
3 ماه قبل

دوباره بچه بو ببر پزشک قانونی. این بار قانونی حضانت بچه رو بگیر و خلاص

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  علوی
3 ماه قبل

اگه شهراد بفهمه همین کار رو میکنه ببینم دنیز بهش میگه یا نه

نازی برزگر
نازی برزگر
3 ماه قبل

دستت بشکنه پدر نامرد

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

طفلکی دریا حتما عطا کتکش زده ممنون فاطمه جان🙏😍

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x