رمان آبشار طلایی پارت 95 - رمان دونی

 

 

 

 

چشمانش با تلالوی اشک میدرخشیدند و اوج شکستکی روحش تا مغز استخوانم را

سوزاند!

-عطا مگه نه؟ کار اون بابای بیشعورمونه آره؟ نشونش میدم… بسته دیگه این گنداب

باید یه جا تموم بشه! امروز یا من اونو میکشم یا اون منو!

با شتاب و مانند گولهای از خشم و حرص و عصبانیت بلند شدم. خونم غل غل م کی رد و

انگار آهن مذاب قورت داده بودم اما تا دستم روی دستگیره نشست، دریا سریع گفت:

-ک..کار بابا نیست آبجی اون… اون نکرده!792

شوکه سرم را به سمتش چرخاندم.

-پس کی؟!

…-

-دریا گفتـم پس کی؟ کی جـرات کرده؟!

صدایم کمی بلند شد و آماده برای شنیدن هر اسمی بودم! حتی اگر نام جمشید رفیق

حیوان صفت عطا که در محل همه از او میترسیدند را میآورد!

آماده برای نابود کردن هر کسی که توانسته بود اِنقدر وحشیانه دست روی یک

دختربچه آسیب دیده بلند کند، بودم!

حال که دستم نه به بهرام و نه به آن پیرمرد حرام لقمه میرسید و از خوش

شانسیشان به جای منِ دیوانه شده، به جای منی که دیگر به آخر خطر رسیده بودم

اسیر قانون شده بودند، میخواستم دق و دلیام را تماماً بر سر این یکی حیوان خالی

کنم!793

میخواستم… قسم میخورم میخواستم اما وقتی خواهرم با گریه نالید:

-مامان بزرگ!

برای یک لحظه مغزم به کل خالی شد!

-چ..چی؟!

-و..وقتی اومدیم خونه گ..گفت خودش باید حمومم کنه. گ..گفت باید اِنقدر کیسه

بکشتم تا ن..نجاستم از بین بره و وقتی لخت شدم و ک..کبودیامو دید…

به سینه هایش اشاره کرد و خدایا کاش همین حالا فرشتهی مرگت را م دی یدم!

-و..وقتی دید نتونست طاقت بیاره! زد زیرگریه و داد و ب..بیداد کرد که… که مایه

آبروریزیم و بعد نفهمیدم چی شد. فقط یهو رفت سراغ کمربند ب..بابا و آوردتش.

دستم را چنگ دیوار کردم تا نیفتم و دریای معصومم با دلداریای که حتی حالم را

خرابتر از قبل میکرد، تند ادامه داد:794

-اما بابا هیچ کاری نکرد آبجی… حتی وقتی دید مامان بزرگ د..اره چیکار میکنه

س..سرشو پایین انداخت! ناراحت شده بود باورت میشه؟ من… من فکر میکنم اون یه

کم منو دوست داره!

مرد ایستاده و له شدن دخترش را تماشا کرده بود اما چون ناراحتی در نگاهش آمده

بود، خواهر دوازده سالهی من با صورتی کبود شده میگفت فکر میکنم دوستم دارد!

دستی به تیغه بینیام کشیدم و کمی در را باز کردم.

مامان بزرگ که دیگر نمیشد گفت اما آن زن، زنی که قبل ترها وقتی هنوز نتوانسته

بودم دریا را پیش خود ببرم بخاطر بودنش در خانه خیالم راحت میشد، در آشپزخانه

تاریک و دلگرفتهاش در حال چرخیدن به اینطرف و آنطرف بود. و از حرکات حرصی و

لب هایش که داشت تکان میخورد، مشخص بود در حال غر زدن است.

از بودنم در اینجا عصبانی بود چون مرا مایه آبروریزی میدید اما کارهای خودش و

پسرش را نرمال! چقدر احمق بودم که فکر میکردم بودنش کنار دریا خوب است و

حتی اگر خوب هم نباشد از هیچی بهتر است!795

چقدر احمق بودم که نفهمیدم از روحی که سیاه شده باید بیشتر از هر چیزی بترسم!

نگاهم از روی او روی عطا چرخید.

هنوز هم سرجای قبلیاش خوابیده بود اما مانند تمام وقتهایی که چرت میزد، پلک

هایش تماماً بسته نبودند و مدام این استرس را به آدم میداد که نکند یکدفعه

چشمانش را باز کند!

پنجرهها بسته و بوی موادش که انگار روی تک تک قسمتهای خانه نشسته بود!

تاریکی… تاریکی و تاریکی!

این خانه در تاریکی غرق شده بود و آدم هایش با آنکه نمیفهمیدند اما فقط جسماً

زنده بودند!

دوباره آرام در را بستم و نگاهم را با بغض از صورت ترکیده دریا گرفتم و در اتاقش که

مانند بقیه جاهای این خانه بوی غم میداد، چرخاندم.

«چه گرگ باشی چه بّره باید بلند شی دنیز! مجبوری این کارو کنی! بخاطر خودت

بخاطر دریا باید بلندشی وگرنه اینا میشن روزای خوشت. تو این دنیا اگه ضعیف باشی

کسی دستتو نمیگیره اینو دیگه بفهم! اینو قبول کن! َمردم آدم های ضعیفو دوست

ندارن. شاید یکی دو بار بهت صدقه بدن اما دفعه سوم یه دونه میزنن تو سرت و از

کنارت رد میشن! و تو تنها نیستی! یه دخترکوچولوی دوازدهساله الآن تو اون خونهی

ویلایی قدیمی تو پایین شهر نشسته و منتظره که تو نجاتش بدی! منتظره یه کاری796

براش کنی! منتظره بری سراغش! منتظره قبل اینکه تلخ هی ا بیشتر از این بزرگش کنن،

بهت پناه بیاره! صداشو بشنو دنیز… اونو ببین»

صدا شروع به چرخیدن در سرم کرد! یک بار دو بار و یا شاید هم دهمین بار بود!

نفهمیدم چندبار و یا چند دقیقه در سرم پیچید اما این بار که با عجله قدم برداشتم،

عزمی به شدت راسخ و قوی در من به وجود آمده بود!

-دنیز چیکار میکنی؟!

تند انگشتم را به نشانهی سکوت مقابل صورتم گرفتم و با عجله کمدش را باز

کردم چ. نگی به کولهاش زدم و لباسها و وسایل شخصیاش را در آن چپاندم و تند

زیپش را بستم. ضعیف بودن بس بود! احمق بودن کافی بود! هیچ ناجیای وجود

نداشت! ناجی خودمان بودیم… ناجی خودم بودم!

-دنیز؟!

دریا با ترسی فراوان نگاهم میکرد و دوزاریاش تا حدودی افتاده بود!

مقابلش زانو زدم و آرام گفتم:797

 

-می تونی یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بهم اعتماد کنی؟!

ترسش حتی بیشتر شد و چیزی نمانده بود زهره اش بترکد.

-آبجی توروخدا!

دستانم را قاب صورتش کردم و مطمئن لب زدم:

-میفهمم که میترسی اما تو دختر عاقل و آگاهی هستی مگه نه دریاجونم؟ خوب

میدونی تو این خونه نمیشه زندگی کرد… ما باید بریم. باید بریم وگرنه نابود میشیم!

اگه اینجا بمونی، تو هم دیر یا زود آلوده میشی و من بدون تو هیچ جایی نمیرم…

نمیتونم برم. پس باید با هم از اینجا بریم… باشه عزیزم؟!

…-798

-یه امروز فقط یه امروزو بخاطر من، بخاطر خودمون شجاع باش و کمکم کن. بهت قول

میدم از اینجا که دور شدیم هر وزنی رو شونه هات هستو بردارم، به روح مامان قسم

میخورم!

با آوردن اسم مامان حالش خرابتر شد اما دیگر چیزی نگفت!

خوب میفهمیدم که چقدر از این همه جنجال خسته شده اما دیگر آخر راه بود! ما از

این جهنم بیرون میرفتیم… به هر قیمتی که شده خودمان را نجات میدادیم!

-ب..اید چیکار کنم؟!

-عطا خوابه احتمالاً تا عصر هم بیدار نمیشه. من وسایلتو میبرم و تو خیابون پشتی

منتظر میمونم. لباس هاتو عوض کن. یه بولیز و شلوار بپوش که باهاش بشه رفت تو

خیابون اما حواست باشه لباس بیرون نباشه و در اتاقو نیمه باز بذار و حواستو جمع کن.

وقتی مامان بزرگ رفت دستشویی آروم و بیسرصدا از خونه بزن بیرون و در حیاطو و

هم کامل نبند و بعد که زدی بیرون بدون اینکه حتی یک ثانیه صبر کنی بدو سمت

کوچه پشتی… من یه ماشین میگیرم و همونجا منتظرت میمونم… باشه؟!

-اما… اما از کجا بدونم مامان بزرگ کی میره دستشویی؟!799

-اونش مهم نیست من تا شب حتی شده تا فردا همونجا منتظرت میمونم. فقط سعی

کن تابلو نکنی و ب سی روصدا باشی… باشه خوشگلم؟ این کارو بخاطر زندگی جفتمون

میکنی؟!

مظلومانه سر تکان داد.

-میکنم!

سر خم کردم و به نرمی پر گونه کبود شدهاش را بوسیدم اما با این حال دیدم که از درد

لرزید! و این آخریاش بود!

آخرین آسیب های جهنم!

ایستادم و لب زدم:

-من دیگه میرم… مواظب خودت باش باشه؟!

و در حالی که پر از آشفتگی و استرس بود، پرسید:

-اگه تونستم بیام و موفق شدیم، قراره کجا بریم؟!800

ضعیف بودن بس بود…

-جایی که بتونیم دوباره بلندشیم. یا نه جایی که بتونیم برای اولین بار بلندشیم!

هفده ماه بعد…

شهراد:

کلافه و برای بار بیستم صدا بلند کرد:

-بلندشـید… مایـا ماهـین دیـر شـده!

میز را چید و همانطور که ساندویچ بچهها را حاضر و قمقمههایشان را با آبمیوه پر

میکرد، در ذهن تند کارهای امروزش را برنامه ریزی کرد.

شش عمل پشت سر هم و بعد هم باید کارهای شعبه جدید را سروسامان میداد و برای

شب هم قول سینما به بچهها داده بود. امروز هم مثل دیگر روزهایش تماماً پر بود.801

چه بهتر… مثل تراکتور کردن از دیوانه شدنش جلوگیری میکرد!

با دینگ دینگ ساعت از فکر بیرون آمد و از دیدن عقربهها و سکوت خانه حرصش

بیشتر شد. تا نیم ساعت دیگر باید به مدرسه میرسیدند اما خرسهای تنبلش هنوز

خواب بودند!

اخمالود سمت اتاقشان رفت.

-مگه من با شما نیستم… دخترا؟!

با دیدن مایا که با دهانی باز خوابیده و ماهین که مثل همیشه مانند یک نوزاد تپل با

دستهای مشت شده در خوابی عمیق غوطه ور بود، ناخودآگاه آرام شد. خرسهای

کوچکش زیادی شیرین بودند.

-بیدار شید ببینم دیر شد مدرسهتون.

اول سمت ماهین رفت و از تخت جدایش کرد.

-بابایی نه!802

بوسهای به گردن و سر عرق کرده دخترش زد و او را از روی تخت پایین گذاشت.

-یه صبحانه خیلی خوشمزه حاضر کردم، نمیخوای بخوری؟!

با آوردن اسم صبحانه چشمان نیمه باز ماهین برقی زد اما با این حال غرغر کرد:

-خوابمه.

-برو دست و صورتتو قشنگ بشور بعد صبحانه تو بخور، اگه بازم خوابت میومد بخواب…

خب؟

-اوممم…

-اگر بدونی خامه گذاشتم، توت فرنگی برای پرنسسم بریدم، آبمیوه…803

و هنوز جملهاش تمام نشده بود که ماهین با دو از اتاق بیرون و مستقیم سمت

آشپزخانه رفت. دلش میخواست قهقهه بزند اما خندیدن را به یاد نمیآورد پس نفس

عمیقی کشید و سراغ مایا رفت.

دستانش را دور تن دخترش حلقه و او را در آغوشش بلند کرد. مایا را نمیشد با وعدهی

خوراکی راضی کرد پس باید خودش صورتش را میشست تا خواب از سرش بپرد.

مایا یم ان خواب و بیداری نالید:

-بابا خواب لطفا!ً

کمر کوچک دخترش را ماساژ داد و سمت سرویس اتاقشان رفت. و به نرمی و

بیاهمیت به نق زدن های مایا و حالتش که چیزی نمانده بود زیرگریه بزند، صورتش را

با آب وِلرم شست.

-مگه هی بهم نمی گفتی دوست داری باسواد بشی؟ برای این باید بری مدرسه دیگه

عزیزم… چیزیم نیست که فقط مختص شما باشه! همهی هم سن و سال هات… همه

بچه های مدرسه همین موقع بیدار میشن.804

مایا همچنان با چشمان سرخ نگاهش میکرد و اخمالود گفت:

-دوست دارم بابایی اما الآن نه عصر برم خو!

سمت آشپزخانه رفت و همانطور که مایا را پشت صندلی می گذاشت، متاسف برای

ماهین که با صورت نَشسته یک لقمه اندازهی تمام هیکلش برای خود گرفته بود،

 

سرتکان داد و گفت:

-تایم مدرسهتون صبحه مثل وقتی که مهد بودین. حالا این یه کم زودتره اما شما

موظفید سر ساعت اونجا باشید چه خوابتون بیاد چه نه… این یه قانونه!

و در این لحظه انتظار هر چیزی را داشت جز اینکه مایا با ناراحتی تمام بگوید:

-هفت روز از عملمو بخاطر این قانون عذاب کشیدم… فکر کنم درس به درد نمیخوله!

و ماهین نیز تایید کند:805

را بینشان چرخاند. هنوز یک هفته از مدرسه رفتنشان هم نم گی ذشت و-مبافقم.

وارفته نگاهش

این حال و احوالشان بود و. هیچ حدسش سخت نبود که قرار است دیوانهاش کنند!

_♡_

دنیز:

-خب؟ نظرتون چیه؟!

با لبخند این را از زنی که با بینی چین خورده به اینطرف و آنطرف نگاه میکرد و

شوهرش که لحظهای چشم از روی صورتم برنمیداشت، پرسیدم.

زن گفت:

-نمیدونم والا… به نظرم اگه بگردیم میتونیم جاهای بهتری پیدا کنیم.

ابرویم بالا پرید اما لبخندم را حفظ کردم.806

-درسته… البته حدس میزدم شاید نوع دکوراسیون اینجا خیلی مناسب شما نباشه. به

هر حال سبکش زیادی مدرن و جوون پسنده و زیاد برای شما مناسب نیست!

این بار ابروی زن بود که بالا پرید و با کمی حرص گفت:

-والا ما هم همچین سن و سالی نداریم خانوم محترم!

ساختگی چشم درشت کردم و کمی نزدیکش شدم.

-آآ نه خواهش میکنم این چه حرفیه؟ والا شما اِنقدر زیبا به نظر میرسید که از

لحظهای که دیدمتون نمیتونم نگاهمو بردارم فقط…

صدایم را پایین آوردم و آرام ادامه دادم:

-فقط میگم احتمالاً برای همسرتون مناسب نیست چطوری بگم ایشون… ایشون به نظر

خیلی سنتی میاد. حتی اول که دیدم فکر کردم با پدرتون تشریف اوردین!807

ایمان داشتم کم کم ده سال از مرد بزرگتر است و برقی که ناگهان در نگاهش آمد،

نشان دهنده درست بودن فکرم بود. با عشوه موهایش را لمس کرد.

-چی بگم والا… اولین نفری نیستید که این حرفو میزنید.

با نگاه به حالت پرافاده و چینهای صورتش در دل زمزمه کردم:

«آره جون عمهات»

-واقعاً بعضی از ما خانوم ها داریم حیف میشیم!

این بار لبخندی هم روی لبش نشست اما هنوز به قدر کافی قانع به نظر نمیرسید! پس

سمت مرد راه افتادم و بیآنکه نگاه هیزش را به رو بیاورم، پیشنهادی را دادم که

مطمئن بودم عمراً ردش نمیکند!

-خب جناب نظرتون چیه من چندجا دیگه رو بهتون نشون بدم؟ یه سری مکان سنتی

و کلاسیک هست که مطمئنم خوشتون میاد فقط الآن باید یه جای دیگه برم اگه موافق808

باشید شمارهتون رو بهم بدین تا شب برای نشون دادن جاهای جدید باهاتون تماس

بگیرم.

چشمان گرگی و حریص مرد برقی زد و با عجله دستش را سمت جیبش برد.

-حتماً… حتماً چراکه نه اتفاقاً من عاشق جاهای کلاسیکم!

-اگر بدونید یه جارو میشناسم حیاطش فوقالعادهاس. یه حوض آبی کوچیک، ماهی،

تخت و فرش های قرمز. مطمئنم میپسندید!

دیگر عملاً دهانش آب افتاده بود… شغال!

-میپسندم چرا نپسندم؟ مخصوصاً اگه هندونه بندازی توش و شب با شب با یار بشینی.

یه چایی بخوری و…

-صبر کن چی داری یم گی همینجوری برای خودت؟ هندونه چیه آخه مرد؟

-چیزی نگفتم که فقط…809

-خیلیخب حالا ولش کن… خانوم عامری شبیه اینجا بازم نمونه دارید بهمون نشون

بدین!

با همان لبخند معصومانه و بیگناهم ناراحت گفتم:

-خیلی دلم میخواست اما متاسفانه فعلاً همین یه موردو آرشیو داریم. مخصوصاً که تو

فصل بدی هم برای جا به جایی هستیم!

لب هایش را روی هم فشرد و کمی دیگر نگاهش را در فضا چرخاند و سپس یکدفعه

بلند گفت:

-خیلیخب ما عجله داریم و و من هم عمراً دکوراسیون و معماری سنتی نمیخوام

پس…

-پس؟!

-همینجارو میگیریم!810

_♡_

در را باز کردم و داخل رفتم. با صدای کفشهای پاشنه دارم نگاه تک تکشان به سمتم

چرخید و نرگس به صندلی مدیریتش تکیه داد.

-بگو ببینم دنیز خانوم شیری یا روباه؟!

لب هایم کج شدند و بلند گفتم:

-قرار شد شب برای بیعانه دادن بیان.

صدای دست زدن دخترها و جیغ بلند الناز:

-ایول بهت ایول… عاشقتم پنجه طلایی منی تو دختر!

محکم در آغوشم گرفت و مهر این دختر همیشه باعث لبخندم میشد.811

-دیوونه نکن اینجوری خفه شدم.

بوسهای آبدار به گونهام زد و رو به نرگس چرخید:

-خب رئیس شیرینی این کارو قراره تو کدوم رستوران بخوریم؟!

نرگس با همان حالت فوق لوکس زنانه و خاصش سر تکان داد و آرام گفت:

-شیرینی هم میخوریم نگران نباش النازجان اما شیرینیه اصلی برای دنیزه!

اول فکر کردم مانند همیشه در مورد درصدی که از معامله جوش دادنها میگرفتیم

حرف میزند. اما با کمی دقت دریافتم که این بار عطش چشمانش متفاوت است!

-چیزی شده؟!

-چیز بدی نیست نگران نباش… الآن میخوای بری دنبال خواهرت درسته؟812

با نگاهی به ساعت سر تکان دادم.

-آره یه کم دیگه تعطیل میشه.

-خیلیخب برو برسونش خونه بعد برگرد صحبت میکنیم… ماشین مغازه رو ببر که دیر

نکنی.

اگر دنیز سابق بودم نگران میشدم اما مدتی بود که دیگر هر چیزی نمیتواست آشفتهام

کند. پس فقط خونسرد سر تکان دادم.

-باشه پس من رفتم… بعداً میبینمتون بچه ها

_♡_

 

-خب چه خبرا دریاجون؟ امروز همه چی خوب پیش رفت؟ مدرسه خوب بود؟!

با صورت سر813

-بد نبود.

فرمان را چرخاندم و بیشتر برای ارتباطگیری تلاش کردم.

محتاطانه گفتم:

-امروز مدیرتون زنگ زد، مثل اینکه صبح با هم کلاسی هات دعوات کردی!

کلافه از پنجرهی ماشین چشم گرفت… دقیقاً شبیه یک نوجوان تخس و حرص درار! از

بعد تغییر هورمون هایش و بلوغ کامل و وقتی نسبت به تمام مسائل آگاه شده بود،

جوری رنگ عوض کرد که گاهی فراموش میکردم این نوجوانِ بیاحساس همان دریای

معصوم و مظلوم خودم است!

-دعوا نکردم حقشونو گذاشتم کف دستشون، زیادی حرف مفت میزدن.

اخمالود ماشین را مقابل خانه نقلیمان نگه داشتم.

-دریا خوب میدونی که از این سبک حرف زدنت خوشم نمیاد مگه نه؟!814

چنگی به کولهاش زد و همانطور که پیاده میشد غرغر کرد:

-منم دنیز منم اصلاً از بازجوییهای تموم نشدنیت خوشم نمیاد… پس بدون حسمون

کاملاً متقابله!

در ماشین را محکم کوبید و سمت خانه رفت.وقتی خیالم از داخل شدنش راحت شد،

کلافه سر تکان دادم و دوباره استارت زدم. نگاهم به خیابان های شهر و دقیقاً هفده ماه

بود که اینجا زندگی میکردیم. یک زندگی بسیار متفاوت از گذشته برای خودمان

ساخته بودم.

دیگر خبری از دنیز گذشته که خیلی راحت دل م سی وزاند و خام میشد، نبود! دیگر

اول از همه فقط خودمان را در نظر میگرفتم! با انسانها چه مرد و چه زن تنها در حد

نیاز هم کلام م شی دم و هرگز اجازه نمیدادم چیزی از زندگیمان بفهمند!

به مردهایی که سمتم میآمدند، لبخندهای شیرین میزدم اما اجازه نمیدادم جمله

اولشان به دوم برسد! الناز میگفت عاشق اینم انسانها را شیفته خود کنم و به در آب

نمک خواندن معروف شدهام اما ذرهای برایم اهمیت نداشت!

در اصل آن ها نمیفهمیدند زندگی برای دختری تنها که بار خواهر کوچکترش هم به

دوش میرسد، به چه شکل است! نمیفهمیدند وقتی از هر کسی که نزدیک است نیش815

میخوری، چه درد وحشتناکی دارد اما من میفهمیدم! خیلی خوب میفهمیدم و فقط

در حد نیاز به این موجود دو پا نزدیک میشدم!

زن و مردش برایم فرقی نداشت. چیزی که فرق داشت انجام دادن مهمترین قانون بود!

قانونی که میگفت هر نوع صمیمیتی ممنوع است!

از به اینجا رسیدنم کاملاً راضی بودم اما مسیر تا اینجا رسیدن تقریباً توانسته بود مرا

بکشد!

دو ماه اول قرارمان را با دریا در پانسیون گذراندیم و آن روزها به قدر دوباره راه رفتن

یک انسانِ فلج سخت بود.

ترسیده، نگران و آشفته حال بودم.

نگران حال و آینده… نگران اینکه بعد فرارمان عطا و مامان بزرگ چه واکنشی نشان

به پلیس شکایت

ممکن است دستگیر شوم؟!

ممکن است دوباره دریا را از دست دهم؟!

ممکن است همه چیز را به جای درست کردن بدتر خراب کرده باشم؟!816

اما هر روز که میگذشت و خبری نمیشد، ترس کم کم رنگ میباخت و علاوه بر آن

پولی که از خانوم نویدی برای خالی کردن خانه گرفته بودم هم در حال تمام شدن بود.

پس باز هم خودم را مجبور به بلند شدن کردم!

مقابل مکان بزرگی که سردرش نوشته بود، «املاک فرشته» توقف کردم. پیاده شدم و

نگاهی به تابلوی درخشان مقابلم انداختم.

وقتی در آن روز بارانی و بعد تمام تجربیات مزخرفم در کلینیکها تصمیم گرفتم بودن

در یک شغل جدید را امتحان کنم، حتی فکرش را هم نمیکردم که یک شروع دیگر

بتواند چقدر زیاد برام مفید باشد!

_♡_

شهراد:

روپوشش را پوشید و پشت میز نشست. مانند همیشه تا تنها ماند، فکر و خیال و نگرانیِ

وحشیانه به ذهن و قلبش حمله کرد. بیاختیار دست داخل کشویش برد و تنها عکسی

که از چشم آهویی داشت را بیرون آورد.

با دیدنش شقیقه هایش شروع به نبض زدن کرد و قلبش تیر کشید.

این دختر برایش ت817

درست از روزی که نتوانست به او دسترسی پیدا کند، از روزی که وجب به وجب شهر را

گشت اما پیدایش نکرد، فهمید وقتی م گی ویند در حسرت شدید سوختن یعنی چه!

روی صورت دنیز را ناز کرد و پچ زد:

-میدونی دارم می یم رم برای یه بار دیگه دیدنت هووم؟ میدونی عروسکم؟ کجا رفتی

آخه!

تلفن روی یم ز زنگ خورد و از فکر بیرون کشاندتش.

-بله؟

صدای بیتا در گوشش پیچید.

-آقای دکتر یه خانومی اومدن میگن با شما کار کردن.

-کی؟ اسمش چیه؟818

– یم گن گلاره هستن ه..همسر سابقتون!

چشمانش درشت شد و عکس از یم ان انگشتانش سر خورد. گلاره؟ نه… همچین چیزی

امکان نداشت! نفهمید چطور تلفن را کوبید و با قدمهای بلند از اتاق بیرون زد. این

افتضاح را باور نمیکرد! قطعاً یک سوتفاهم رخ داده بود!

اما وقتی در سالن با آن زن رو به رو شد، سرجایش خشک شد و آتش خیلی زود در

همهی جانش زَبانه کشید!

_♡_

دنیز:

-همه چی خوب پیش یم ره؟ از کار کردن باهامون راضی ای؟

لبخندی به نرگس زدم و سر تکان دادم.

-شما خیلی چیزها بهم یاد دادین چرا راضی نباشم؟ راضیام و ممنون.819

لبخند متقابلی زد و دستانش را درهم پیچاند.

-میتونم بگم یکی از بهترین کارمندامی. وقتی اول اومدی متوجه شدم چقدر کاریای

 

اما انتظار نداشتم تو این مدت کوتاه اِنقدر خوب راه بیفتی. واقعاً دختر باهوشی هستی!

-خوشحالم تونستم اونجوری که میخواید باشم و مزد اینکه بهم اعتماد کردینو بدم

نرگس جون.

-عزیزمی خب بریم سراغ موضوع امروزمون، یه پروژه جدید داریم. یه کلینیکه که

میخواد شعبه جدید بزنه و این شهرو انتخاب کردن. دستیارشون امروز صبح بهم زنگ

زد.

با آمدن اسم کلینیک مورمورم شد اما صورتم را بیحس نگه داشتم!

-و میخواید من به عنوان نماینده برم؟

-قبلاً گفته بودی چندین سال به عنوان دستیار تو کلینیکها بودی. به نظرم خیلی

خوب میتونی متوجه خواسته هاشون بشی و جاییو پیدا کنی که براشون مناسب باشه.820

اگه بتونی از پس این کار بربیای خیلی برات خوب میشه. گفتن مشکل مالی ندارن و از

اونجایی که یه جای بزرگ و بینقص میخوان پس با موفقیت سه برابر همیشه درصد

میگیری!

سه برابر همیشه عالی بود! می توانستم پول پسانداز کنم اما با حالت تهوعم چه

میکردم؟!

-خب نظرت چیه؟ قبول میکنی؟

-چطوری بگم من چون از اون شغل خسته بودم خواستم یه چیز جدیدو امتحان کنم و

اومدم اینجا.

-میدونم قرار نیست کار خاصی بکنی فقط با دقت بهشون گوش میدی و یه جای

مناسب براشون پیدا میکنی. بعدم کلاً برای یک هفتهاس مثل اینکه مجیدی جون

سرش بدجوری شلوغه و بیشتر از یه هفته نمیتونه بمونه.

-مجیدی؟!821

-همونی که میخواد اینجا شعبه جدید بزنه… سه روز دیگه میاد و قرار شد یه جلسه

بذاریم برای آشنایی و اینکه جزئیات چیزی که میخوادو بررسی کنیم.

-آهان.

-خب چی میگی؟!

مور مور شدنم را فراموش کردم و با تایید سر تکان دادم. به هر حال نمیشد یک فرصت

شغلی خوب را فقط بخاطر اینکه موهای نداشتهام سیخ میشد از دست بدهم!

-اوکیه انجامش میدم.

_♡_

شهراد:

او را به سمت پارکینگ و جایی که کسی متوجهشان نشود هول داد و با خشمی که

داشت دیوانهاش میکرد، غرید:822

-تو اینجا چیکار میکنی؟!

-شهراد

-با چه جراتی یم ای میگی م خی وای منو ببینی؟!

-یه لحظه گوش کن…

-فکر کردی کی هستی که یم ای با افتخار میگی زن سابق منه بیغیرت بودی؟!

-شهراد لطفاً!

بیاختیار چانهی ظریف زن را گرفت و در صورتش فوران کرد:

-لطـفاً چـی؟ لطـفاً چـی هـرزه؟!

صدای فریادش در پارکینگ پیچید و گلاره هق هق کنان بلند گفت:823

-دارم یم رم. دو… دو ماه دیگه برای همیشه از این کشور یم رم!

ناباور سر تکان داد و حس میکرد چیزی تا ایستادن قلبش نمانده.

-خـب که چـی داری یم ـری؟ بـه درک… به جهنـم… به تخمم که داری میری! برای

چی اومدی اینجا؟ مگه من بهت نگفتم یه بار دیگه سر راهم قرار بگیری جنازهات

میمونه رو دستم؟ هووم؟ مگه من بهت نگفتم؟!

آنقدر محکم چانه گلاره را فشار میداد که چیزی نمانده بود بشکند و زن با مدام اشک

ریختن جای آرام کردنش عصبانیتش را بیشتر میکرد.

این اشکها نفرت انگیز بودند!

از تک تکشان متنفر بود!

این اشکها او را به یاد وقتهایی که در تخت خواب بودند، میانداختند!

وقتهایی که زن برای درد کشیدن التماس میکرد!

-ی..یه لحظه بهم گوش بده لطفا!ً

-بـه چیت گوش بـدم هرزه؟ به چیـت گـوش بـدم؟!824

-شهراد؟ شهراد چیکار میکنی؟!

با آمدن شیلا و صدای ترسیدهاش زن را رو به عقب هول داد و جریتر فریاد کشید:

-گمشـو بـرو گـلاره… گـمشـو برو قبل اینکه یه کار دستـت بدم. گـمشو بـرو وگرنه

بـرات بـد تموم یم ـشه!

-شهراد جان لطفاً آروم باش.

شیلا ملتمسانه جلویش ایستاده و دستانش را از دو طرف باز کرده بود.

-ارزششو نداره باشه؟ آروم باش.

بیاهمیت به شیلا دستش را بالا برد و با خشم ادامه داد:

-پاشو گمشو برو… گمشو برو تا نموندی رو دستم… یالا!825

و گلاره همانطور که گریان در خود جمع شده بود، بلند گفت:

-نمیرم من میخوام دخترامو ببینم. میخوام ق..قبل اینکه از اینجا برم باهاشون

آشناشم! م..میخوا اونا منو بشناسن! مادرش..ونو بشناسن!

این بار حتی شیلا هم خشمگین شد و عصبانی رو به گلاره گفت:

-چی میگی تو دیوونه شدی؟!

اما خودش تماماً وارفت و حس کرد خون در رگ هایش خشک شده!

داشت خواب میدید مگر نه؟!

-یه بار دیگه بگو چی گفتی!

…-826

-یه بار دیگه بگو اسم کی هارو اوردی!

گویی این حالت آرامش بیشتر گلاره را ترساند که سریع از جا برخواست و بیحرف

د گی ری سمت ورودی پارکینگ دوید!

می خواست دنبالش برود…

می خواست بیخیال هر چه باور دارد بشود و زن مقابلش را چنان له کند، چنان در هم

بشکند که دیگر هرگز مانند قبل نشود! اما حسی که داشت، تماماً دست و پایش را

لَمس کرده بود!

خونش را یخ زده کرده بود!

آرام زمزمه کرد:

-چطوری میشه؟ چطوری یم شه یه نفر وقتی حاملهاس ده بار بخواد سقط کنه و با هزار

زور و التماس و مجبورشه بچه هاشو نگه داره! چطوری یم شه وقتی حاملهاس، وقتی

شکمش جلو اومده، وقتی سینه هاش بخاطر جمع شدن شیر سنگین شده، بره زیر یکی

دیگه بخوابه و ککشم نگزه! چطوری یم شه زایمان کنه حتی یه بارم نخواد بچه هاشو

ببینه اما بخاطر کات کردن با عشق نامشروعش راهی دیوونه خونه بشه و بعد چند سال

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

حتما کلینیک برای شهراد یا دوستاشه و باعث میشه دنیز رو ببینه ممنون فاطمه بانو😘

شیما
شیما
پاسخ به  خواننده رمان
3 ماه قبل

ماله شهراده

علوی
علوی
پاسخ به  خواننده رمان
3 ماه قبل

تو متن از زاویه دید شهراد گفته بود که کارهای کلینیک جدید روی روال پیش می‌رفت. بله کلینیک مال شهراده

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

عجب چیزایی پیش روی هر دو قرار گرفت
خب دیگه سر تاسیس شعبه‌ی جدید همدیگه رو میبینن
ولی دریا خیلی تغییر کرده

علوی
علوی
3 ماه قبل

زندگی قبلی شهراد زندگی نبوده. رسماً جنون خالص بوده.
ولی ترکیب یه آقای جراح زیبایی با یه خانم مشاور املاک، جالبیه برای ازدواج

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x