راننده بیچاره که گریه ی من شوکه شده بود فقط توی آینه نگاه میکرد و منتظربود مقصدم رو بگم.. دلم نمیخواست برم خونه و حال خرابمو به بقیه منتقل کنم..
_برید بام…
_چشم!
سعی کردم گریه هامو بی صدا کنم اما مگه دست خودم بود.. اصلا کنترل اشک هام دست خودم نبود و داشتم از غصه دق میکردم!!
گوشیم زنگ خورد.. کوهیار بود.. دلم میخواست جوابشو بدم وتا جایی میتونم فوشش بدم اما دلم حتی برای شنیدن صداش پشت تلفن هم تنگ شده بود..
جواب دادم اما حرف نزدم تا حرفاشو بزنه!
صدای عصبیش توی گوشی پیچید:
_الووو!
سکوت کردم.. چقدر بی وفا شده بود همه زندگیم!
_لالی دختره ی نکبت؟ تف توصورت من میندازی آره؟
جلو دهنمو گرفتم تا هق هقمو نشنوه..
_پشت سرتم پیاده شو یالا…
ترسیدم.. دلم نمیخواست ببینمش.. فقط صداش کافی بود.. نبود؟
_سارا پیاده شو تا ماشین این یارو نزدم له کنم!
_برو کوهیار.. من غلط کردم به دیدنت اومدم.. خواهش میکنم برو!
_تف توصورت کی انداختی؟ هان؟؟؟
صدای بوق ممتد ماشین پشت سر صدای راننده رو درآورد..
راننده توی آینه نگاه کرد و با فریاد گفت؛
_بیا برو دیگه خب مرتیکه!
به پشت سرم نگاه کردم.. کوهیار بود.. داشت تندتند چراغ میزد ودستش روی بوق بود…
با التماس وضجه زنان گفتم:
_کوهیار غلط کردم.. توروخدا برو…
_پیاده میشی یا بزنم؟
ماشین اون بنده خدا همینجوریش داغون بود.. ترسیدم واقعا بزنه به ماشینش.. کوهیار دیونه شده بود…
_پیاده میشم.. توروخدا دستتو ازرو بوق بردار.. پیاده میشمممم!
ازتو کیفم یه دونه ده هزاری درآوردم وبه راننده گفتم:
_آقا من پیاده میشم… ماشین پشت سربامن کار داره..
راننده_ هنوز راهی نرفتیم آبجی پول نمیخوام برو به سلامت!
گوشه خیابون نگهداشت و من هم پیاده شدم!
ماشین کوهیارم اومد جلوی پام و اگه خودمو عقب نکشیده بودم میزد لهم میکرد…
دررو باز کردم و به محض نشستم چنان کشیده ای خورد توی صورتم که جلو چشمام سیاهی رفت…
فورا لبم پاره شد و شک نداشتم صورتم هم کبود میشد..
_رو من تف میندازی؟
نعره میکشید…
هیچی نگفتم وفقط دستمو روی صورتم که به شدت درد میکرد گذاشتم وچشمامو که سیاهی میرفت بستم!
خدایا.. میشه التماست کنم همینجا جونمو ازم بگیری؟
حرکت کرد وسرعتش اونقدر زیاد بود که تودلم آرزو میکردم نتونه کنترل کنه و تصادف کنیم.. دعا کردم فقط توی این تصادف بمیرم!
_آشغال پول پرست! ماشین چطوره؟ سواریش خوبه؟ ازمال اون پیرسگ گرون تره ها! میتونستم گرون ترهم بخما اما شرمنده من بیشتراز این پول به آهن نمیدم مثل تو آهن پرست نیستم!
_کجا داری منو می بری؟
_میبرم تحویل خانوادت بدم بگم دخترشونو جمع کنن دفعه دیگه دور وبرم نبینمت!
_نمیخواد این کارو بکنی کوهیار.. من قول میدم دیگه سمتت نیام!
پوزخند زد..
_نچچچ! نشد دیگه! باید حرف اون بابای (….) رو به خودش برگردونم وگرنه دلم آروم نمیگیره!
لبم داشت خون میومد..
با پشت دستم خون رو پاک کردم وگفتم:
_بابای من مریضه.. اون مقصر نیست! من اومدم برات همه چی رو توضیح بدم…
حرفم تموم نشده بود که دوباره نعره کشید:
_توخیلی بیجا کردی دختره ی خود فروش!…..
اشکام می ریختن روی زخم دهنم ومیسوختن…
_دلم برات تنگ شده بود که اومدم…
_ععع؟؟ تودلم داری؟؟؟
_بذار پیاده شم کوهیار.. مامان اینا صورتمو ببینن غصه میخورن!
_ازهرکی پرسیدم جوابمو نداد.. اگه جواب سوالمو بدی ولت میکنم بری اما به شرط اینکه خوب جواب بدی!!
_جواب میدم.. بذار برم کوهیار…
_چند؟
نگاهش کردم.. چقدر خوشگل شده بود..
همیشه عمدا عصبیش میکردم چون قیافه اش خوشگل ترهمیشه میشد ومن عاشق تر میشدم!
_لالی؟
_چی چند کوهیار؟؟؟ اگه بذاری حرف بزنم میفهمی من خودفروشی نکردم!
_خفه شووو! قیمتت برای اون پیری چقدر بوده میخوام بیشترشو بدم امشبو مثل سگ (….)
وای.. وای.. وای.. من داشتم چی میشنیدم؟ کوهیار… کوهیار من… چی داشت به من میگفت؟؟؟ خدایا داری می بینی مگه نه؟؟؟؟
_اگه درو بازنکنی خودمو پرت میکنم پایین!
سرعتشو بیشتر کرد وبا بی رحمی تمام گفت:
_بنداز.. یالا.. اگه یه ذره وجود داری خودتو پرت کن وثابت کن یه لکه ننگ از جامعه پاک میشه!
چشمامو بستم و دستگیره کشیدم و در رو باز کردم…
اومدم خودمو بندازم پایین که محکم کشیده شدم و ماشین با صدای بدی کنار اتوبان ایستاد..
باجیغ گفتم:
_چرا نذاشتی پس؟ هان؟ مگه لکه ننگ نیستم؟ چرا نمیذاری این لکه ننگ رو پاک کنم عوضی؟
_بروپایین سارا.. دیگه هم هیچوقت دور وبر من پیدات نشه!
_چرا کوهیار؟ چرا نذاشتی حرف بزنم؟ چرا پایان این رابطه رو میخوای؟ چرا میخوای اینقدر تلخ تمومش کنی؟
_زندگی غصه و داستان نیست.. گاهی پایان تلخ داره و متاسفانه ما توی واقعیت زندگی میکنیم!
بروپایین نذار بیشتر ازاین تحقیرت کنم.. من هیچوقت، تحت هیچ شرایطی دلم ازت صاف نمیشه.. پس برو دنبال زندگیت و دیگه هم سمت من نیا!
با هق هق گفتم:
_چطور دلت میاد نامرد؟ یعنی تو دلت تنگ نمیشه؟ یعنی خاطرات اذیتت نمیکنه؟
_آره من نامردم… اونی که نامردی کرد من بودم! هرچی تومیگی درست! بروپایین سرم داره میترکه.. مجبورم نکن به زندگی جفتمون پایان بدم!
بهش نزدیک شدم..
توی چشماش زل زدم و اشک ریختم..
_کوهیار من ترجیح میدم کنارت بمیرم تا اینکه بدون تو دق کنم وبمیرم!
پوزخند زد… با لبخندی که تلخیش به جگرم رسید بهم نگاه کرد وگفت:
_برووو بچه جان.. حنات پیش من رنگی نداره! بسلامت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقده طفلکین این دوتا الهی ریشه هر چی بی پولی و مریضی بخشکه.
خیلی بی شعوره کوهیار که زود قضاوت میکنه
منم اگر کسی زود قضاوتم کنه عصبی میشم