باحرفی که پندار زد خون توی رگ هام یخ بست! چی داره میگه این مردک؟ با عصبانیت وصدای بالا رفته گفتم:
_چی؟؟؟ کجای قرار داد ما حرفی از عقد وازدواج ویا حتی اجباربود؟
چشم هاشو روی هم گذاشت و گفت:
_صداتو بالا نبر دخترجان! اون فقط یک مثال بود!
_واسه من مثال های بی پایه واساس نزنید لطفا!
پوزخندی زد وبا همون چشم های بسته گفت:
_بیشترازاینا ازت توقع داشتم… خیلی بیشترازاینا!
_من خودفروش نیستم آقای پندار.. قطعا پولتون پس داده میشه واگه اینجام فقط وفقط قصدم کمک بوده!
_قطره اشکی از گوشه چشم های بسته اش چکید وسرخورد به طرف شقیقه هاش!
_اصلا نمیدونم چرا فکرمیکردم تو میتونی پسرمو نگهداری…! نمیدونم!
خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم؛
_من.. من….
_برو به کارت برس دخترم! یه وقت دیگه حرف میزنیم.. من زیاد حالم خوب نیست!
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم پس بدون هیچ حرفی موافقت کردم و اتاقو ترک کردم!
همین که دراتاقو بستم با آرش سینه به سینه شدم!
ترسیده هین آرومی گفتم و خواستم کنار بکشم که میون فک قفل شده اش غرید:
_چی میگفتین بهم؟
ترسیده ازاینکه چیزی شنیده باشه خودمو کنارکشیدم و گفتم:
_برید کنار لطفا..
به بازوم محکم چنگ زد و عصبی تر غرید؛
_میگم چی میگفتین؟ از چه قراردادی حرف میزدین؟
وای خدایا.. پس شنیده چی گفتیم.. حالا چه خاکی توسرم کنم..!!
با لکنت گفتم:
_هی.. هی.. هچی.. بخدا.. آخ دستم…
بازومو ول کرد وگفت:
_فکرنمیکنم اگه اونا بفهمن تو چیکاره ای یک ساعت بهت فرصت بدن اینجا بمونی!
سرموبلند کردم وبه چشم های نافذش نگاه کردم.. ازحق نگذریم چشمای قشنگی داشت!
_از چی حرف میزنید؟
_جواب سوال منو با سوال نده!
یه لحظه یاد حماقت روز گذشته ام افتادم.. یاد حرف ها وتهمت های کوهیار و وقتی که بدون نگاه کردن به ماشین ها سوار ماشین این یاروشدم!
خدایا نه! من قلبم تحمل یه تهمت بزرگترنداره!
چشم هامو ریز کردم و توی چندسانتی از صورتش پرسیدم:
_چیکاره ام اونوقت؟؟؟
پوزخندی زد وبه حالت هیز بهم نگاهی انداخت وگفت؛
_اگه آشنا درنمیومدم شب خوبی میشد نه؟
درست حدس زده بودم.. اون احمق فکرکرده بود من…..
نمیفهمیدم چی شد که تموم عقده هام و تموم حرف های سردی که شنیده بودم توی دستم جمع شد و خوابوندم زیرگوشش!
باصدای بالا رفته داد زدم:
_اینو زدم تاوقتی میخوای راجع به من حرف بزنی یا نظری بدی دهنتو آب بکشی…
حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی توی گوشم کوبیده شد و زخم گوشه ی لبم که هنر دست کوهیار بود به دست یه هنرمند دیگه بازشد و طعم شوری خون توی دهنم حس شد!
_دست روی من بلند میکنی دختره ی حمال؟ اومد سیلی دوم روبزنه که دستش توی هوا موند..
صدای فریاد پندار لرز به جونم انداخت..
_چه خبره اینجا؟
پندار که دست آرش رو محکم گرفته بود باصدای بلندی گفت:
_از کی تاحالا یاد گرفتی روی زن دست بلند کنی؟ هان؟
آرش هم باحرص دستشو از دست باباش بیرون کشید وگفت:
_اول این زد.. اینو از این حمال بپرس که به چه حقی دست روی من بلند کرد؟
_خجالت بکش آرش..
بانفرت توی صورتش داد زدم وگفتم:
_یه باردیگه به من تهمت بزنی فقط بامرگت آروم میشم سیلی که چیزی نیست!
روبه پندار کرد وگفت:
_تحویل بگیر! من چطوری نزنم فکشو نیارم پایین؟ هان؟ چطوری؟
پندار روبه من کرد وگفت:
_بروتوی اتاقت.. امروز به حدکافی عصبی هستم.. ظرفیتم تکمیله.. روبه آرش کرد وادامه داد:
_وتو… بار آخرت باشه روی زن جماعت دست بلند میکنی!
بانفرت نگاه چندشی به آرش انداختم و رفتم توی اتاقم…
رفتم جلوی آینه.. لبم پاره شده بود.. بی اراده زدم زیر گریه.. باهمون گریه دستمالی برداشتم و خون لبم رو آروم آروم تمیز کردم..
زیرلب زمزمه کردم:
_ازهمتون متنفرم!
داشتم گریه میکردم که آمنه اومد توی اتاقم!
اصلا حوصله ی نازوغمزه های مسخره وافسردگی های این زن رو نداشتم…
سرمو روی زانو هام گذاشتم و سعی کردم بی محلش کنم تا بره!
_دخترم؟ ازمن دلخوری؟؟
ای بابا.. این سوال های مسخره رو کجای دلم بذارم.. هردفعه باید توضیح بدم که نخیر باشمامشکلی ندارم!
نفس کش داری کشیدم وگفتم:
_نه آمنه جون من ازدست هیچکس دلخورنیستم!
اومد کنارم نشست وگفت:
_پندار بهت گفت آرش چیکارکرد؟
بدون حرف سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم…
_شاید اون دخترخوبی باشه.. شاید مازیادی داریم شلوغش میکنیم.. هرکسی توزندگیش ممکنه باشکست مواجه بشه و تجربه ناموفق داشته باشه واین دلیل نمیشه که بادیدگاه منفی بهش نگاه کنیم وبه اون دختر لقب های بد بدیم!
باحرص اما کنترل شده گفتم:
_لالایی میدونید اما خوابتون نمیاد…
قطره اشکی از چشمش چکید وگفت:
_شاید چون تک بچه اس و هزار آرزو واسش داشتیم اینقدر خودخواه شدیم!
بی حوصله سرمو به حالت کج روی زانو هام تکیه دادم که گفت:
_خاک به سرم.. لبت چی شده؟
وای خدایا جلوی منو بگیر بتونم خودمو کنترل کنم وبی ادبی نکنم!
یعنی میخواد بگه اون همه دادوفریاد رو نشیده و نمیدونه طبقه بالا چه خبر بوده؟
والا بخدا این دیگه آخرشه!
_دست گل پسرتونه! یعنی متوجه نشدید؟
باچشم های گرد شده ولحنی ترسیده گفت:
_خدامنو مرگ بده.. من توی حیاط بودم.. چی شده؟ آرش من این کارو کرد؟ چرا؟؟؟
بی حوصله گفتم:
_ازخودش بپرسید.. آمنه جون من شرمنده شما هستم میشه لطفا نیم ساعت تنها باشم؟ یه کم آروم بشم میام خدمتتون!
با غمگین ترین حالت ممکن گفت:
_میخواد توروهم فراری بده.. اگه بری تا روزی که زنده ام حلالش نمیکنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه