رمان آرزوی عروسک پارت 36 - رمان دونی

 

تشکر کردم و به طرف اتاقم رفتم که آرش گفت:
_توصیه های توی آسانسور فراموش نشه! توجیب کاپشنمه!
باحرص نگاهش کردم که باهمون نیش بازش ادامه داد:
_راستی کابشنم رو شسته شده واتو شده تحویلم میدی مطمئنا بوی گند گرفته!

اومدم یه چیزی بارش کنم که ارسلان با تشر اسمشو زد وگفت:
_عع آرش! یه شبو بدون نیش زدن بگذرونی میمیری؟
بانفرت نگاهمو ازش گرفتم و همین که رفتم توی اتاق کابشتشو ازتنم درآوردم و روی زمین انداختم و چند بار باپاهام لگدش کردم!

اومدم شالم رو ازسرم دربیارم که آمنه اومدتوی اتاق و من فورا کابشن آرشو از روی میزن برداشتم وبا لبخند اجباری گفتم:
_چیز شد! ازدستم افتاد!
اومد نزدیکم وبا نگرانی پرسید:
_چیزی شده سارا جان؟ من نبودم اتفاقی افتاد؟ خیلی نگرانت شدم!

_اوم.. نه! داشتم میخوابیدم که آقا آرش اومدن و یه کم کلکل کردیم و دست آخر به شرط بندی وشام ختم شد!
_به من راستشو بگو دخترجان! وقتی برگشتم دوش حموم باز بود و تموم کف اتاق خیس شده بود.. ترسیدم به ارسلان چیزی بگم اما مطمئنم که این صورت رنگ پریده بخاطر شرط بندی نبوده ونیست!

با صدا آب دهنمو قورت دادم و فقط نگاهش کردم!
اگه واقعیت رو میگفتم ممکن بود بقیه روزایی که آرش قرار بود خون به جیگر بشه رو ازدست بدم اما با سکوتمم حمایت آمنه رو ازدست میدادم!

وقتی سکوتمو دید با آرامش گفت:
_به من اعتماد کن! میدونم آرش تهدیدت کرده خودم پوستشو میکنم!
آرش تهدیدم نکرده بود واتفاقا همه ی تهدید ها ازطرف من بود و خیلی حیف میشد اگه ازدستشون میدادم!
_خب.. چی بگم!! هرچی بود گذشت! من فراموش کردم شماهم نادیده بگیرید لطفا!
دستمو گرفت وگفت:
_نمیذارم اذیتت کنه ساراجان.. واسه چی کف اتاق خیس بود من فکرم داره به جاهای خیلی ترسناکی میره!

اوه متوجه منظورش شدم! طبق تهدید مسخره آرش حتما باخودش فکرمیکنه بلایی سرم آورده.. چاره ای نبود! پای آبروم وسط بود و باید واقعیت رو میگفتم!
_نه نه! اصلا.. اونی که فکرمیکنید نیست! فقط…..
_فقط چی؟ بگو دخترم نترس من پشت توام!
شالمو برداشتم و به زخم سرم اشاره کردم وگفتم:
_توحموم بودم که اومد بترسونتم.. فکرکردم دزد اومده باعجله رفتم در رو قفل کنم که پام لیز خورد و افتادم زمین!!

بادیدن سرم با دوستش کوبید توی صورتش وگفت:
_هیع! خاک برسرم شد! سرت شکسته؟! من این آرشو تیکه تیکه نکنم اسمم آمنه نیست! اومد بره سمت در که دستشو گرفتم وگفتم:
_صبرکنید! تقصیر اون نیست خودم لیز خوردم بخدا!! اصلاهم قصد بدی نداشت فقط میخواست یه کم بترسم فقط همین! خیلی هم پیشمون شد بنده خدا! باور کنید کسی تهدیدم نکرده این حرفارو بزنم هرچی میگم واقعیته!

_سارا جان تو دست ما امانتی خدایی نکرده ضربه مغزی میشدی چه خاکی باید توسرم میریختم و جواب خانواده تو چی میدادم!
با لبخند گفتم:
_ای بابا آمنه جونم چیزی نشده که فعلا سالم سالمم و درخدمت شما! اصلا چیزمهمی نبود اینم یه زخم کوچیکه!

_زخم کوچیک بخیه میخوره پانسمان میشه؟ ای خدا ذلیلت کنه آرش من باید بااین پسر چیکار کنم آخه!!
همونطور که دستشو گرفته بودم وادارش کردم روی تخت بشینه…
_هرچیزی که عمدی بوده این یه دونه عمد نبود و من هم واسه اینکه ببخشمش جریمه اش کردم تواین مدت که اینجاییم وقتشو بامن بگذرونه و این کار هم باعث میشه از اون دختره دورش کنم، هم خودمو بهش نزدیک و چشمکی زدم وبا خنده ادامه دادم:
_هم یه کوچولو سربه سرش بذارم!!

باهزار بدبختی و هرجور ترفندی که بلد بودم آمنه رو راضی کردم که خودشو بزنه به ندونستن تا منم بتونم تواین مدت از اون دختره دورش کنم چون الکی به آمنه گفتم یکی از مجازات هاش اینه که جواب تلفن نسیم رو نده اما این یکی رو عمرا به آرش میگفتم چون اینجوری فکرمیکرد به اون عفریته حسودیم میشه یا خدایی نکرده علاقه ای به این کمپوت دراز دارم!

آمنه هم چون پای نسیم رو وسط کشیده بودم، قبول کرد که خودشو بزنه به اون راه…
صبح با اصرار ارسلان همگی باهم رفتیم پلاژ و من بخاطر زخم سرم مجبور بودم ازدریا دوربمونم…

روی یکی از نیمکت های صاحلی نشسته بودم که آرش درحالی که بالا تنه اش لخت بود و شلوارک پو‌شیده بود اومد کنارم وگفت؛
_می بینم که زبونتو موش خورده و مثل این بچه مدرسه ای ها دست به سینه نشستی!

بامسخرگی اداشو درآوردم وگفتم:
_هه..هه..هه.. خیارشور! به لطف جنابعالی سرم درد میکنه و اینکه با بیشعوری به دردکشیدن کسی بخندی خیلی کار زشتیه!
یه دفعه جدی شد وگفت:
_درد داری؟ دارو هاتو خوردی؟ چرا نگفتی سرت درد میکنه؟ میخوای بریم دکتر؟

_نه خیر! هیچ جا نمیام.. حالاهم برو کنار بذار باد بیاد..
_پاشو.. پاشو بریم داروهاتو بخور!
_دارو نمیخورم الکی تلاش نکن!
_یعنی چی اونوقت؟ دکتر اون قرص هارو الکی ننوشته که! اصلا کجاست خودم میرم میارم!

_زحمت نکش همون دیشب انداختم سطل آشغال!
_چی؟ توحالت خوبه؟ زحمت عفونت کنه میخوای بندازی گردن من منو گرفتارکنی؟ بلندشو ببینم.. باید بریم ازاول نسخه واست بپیچن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
درسا
درسا
2 سال قبل

لطفاً فقط بگو آخرش سارا به آرش میرسه🙏🙏

انیسا
انیسا
2 سال قبل

عالیییییییییه

پ ا
پ ا
2 سال قبل

جالب بود ولی یکم اتفاقارو زیاد کن

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x