آمنه بافکر اینکه اگه چمدون هامو باخودم ببرم ممکنه که دیگه برنگردم، با اسرار زیاد چمدون هامو نگهداشت و من بازهم مثل احمق هایی که هر دفعه به یک شکل ضایع میشن، بادست خالی راهی خونه پدریم شدم!
آرش توماشین منتظرم بود و انگار چاره ای جز تحمل کردن این حس های جدید مسخره واسم نمونده بود!
باآمنه و ارسلان خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین آرش شدم!
_بریم؟
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
_یعنی قراره دیگه باهم حرف هم نزنیم؟
_من چه حرفی میتونم با شما داشته باشم؟
کلافه مشتی به فرمون کوبید و باحالت زاری گفت:
_لعنت من به.. لعنت به تموم حماقت هام! باشه حق باشماست سارا خانوم مقصر من هستم و شرمنده ام..
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و پشت چشمی واسش نازک کردم و دیگه چیزی نگفتم!
درد من ازچیزی دیگه ای بود و متاسفانه مشکل من با بوسیدنش نبود، مشکل منه خاک برسر این بود بوسیدنش اذیتم نکرده بود!
توی مسیرخونه رو پیش گرفته بود که یادم اومد این وقت روز اگه برگردم خونه همه رو به شک میندازم و مطمئن بودم تاشب قراره سوال وجوابم کنن واسه همون تصمیم گرفتم اول یه زمینه سازی کنم بعد برم خونه!
_نزدیک خونه ما یه پارک هست منو اونجا پیاده کنید لطفا…
اخم هاش توهم بود و بالحنی که یه کوچولو عصبی میزد گفت؛
_من وظیفه دارم شماروبه خونه برگردونم بعداز اون اگر جایی قراره برید خودتون صلاح میدونید!
باحرص خودمو توی صندلی جابجا کردم و کامل به طرفش برگشتم و گفتم:
_من صلاحم به اینه فعلا خونه نباشم، شماهم وظیفه ای ندارید!
اصلا همین بغل نگهدار من پیاده میشم!
بادلخوری نیم نگاهی بهم انداخت و به سکوت و مسیرش ادامه داد!
زیرلب چندتافحش به خودم و اجداد آرش دادم و بالحن آروم ترو کنترل شده تری گفتم:
_بادیوار حرف میزنم؟!
بازهم سکوت جوابم چیزی جز سکوت نبود!
باخودم گفتم خب به جهنم واسه چی منت این دیوونه رو بکشم؟ جلوی خونه پیاده میشم و ازاونجا تغییر مسیرمیدم!
برگشتم سرجای خودم و نگاهمو به خیابون دوختم!
اما یه جوری که صدامو بشنوه گفتم:
_به جهنممممم!
بخاطر ترافیک حدود چهل دقیقه توی راه بودیم و توی تموم مسیر سکوت بین ما حکم فرما بود!
واسه اینکه زودتر برسیم از خیابون فرعی وکوچه پشتی اومده بود و همین که وارد کوچه شد با دیدن بابا که داشت به طرف ما میومد چشم هام گرد شد و به سرعت سرمو کشیدم پایین و گفتم:
_دنده عقب بگیر.. دنده عقب بگیررر!
_چی شد؟
_بابام داره میاد سمتمون خواهش میکنم دنده عقب بگیر نمیخوام منو ببینه!
ماشین رو نگهداشت و با تعجب پرسید:
_مگه داریم محموله جابجا میکنیم؟ کارخلافی میکنیم؟
باحرص نگاهش کردم و گفتم:
_آرش دنده عقب بگیر، اگه بابام منو ببینه هیچوقت نمی بخشمت! هیچوووقت!
پوزخندی زد و باسرعت عقب عقب ازکوچه اومد بیرون و گاز داد به طرف خیابون اصلی!
_کجا میری؟
عصبی گفت:
_سر قبر من! میای؟
_نخیر خودت تنها برو همین بغل مغلا نگهدار پیاده میشم!
_چرا این کارهارو میکنی؟
_ای بابا کدوم کار؟ نمیخواستم بابام مارو باهم ببینه، همینجوریش کلی حرف پشتمه!
_یعنی میخوای بگی بابات بهت اعتماد نداره؟
_من کی این حرفو زدم؟ من گفتم نمیخوام به حرف بقیه دامن بزنم! حالا میشه این ماشینو نگهداری؟ کلی راهم دور شد باید پیاده برگردم!
_صبرمیکنیم بابات برگرده، میرسونمت نگران نباش!
_من نگرانم! اصلا هر ثانیه که کنار تو میگذره بیشتر نگرانم میکنه! خوب شد؟
پیچید توی یه کوچه خلوت و ماشین رو نگهداشت وبه طرفم برگشت!
_چرا؟ یعنی یه بوسه اینقدر ازمن یه غول و هیولا ساخته؟
_میشه دیگه اسم اون کلمه لعنتی رو نیاری؟ من هرچی میخوام فراموش کنم انگار هردفعه باید تازه اش کنی وا!
_سارا؟
کلافه بود وانگار داشتم زیاده روی میکردم! اگه پیاده نمیشدم ممکن بود کار به دعوا برسه که من اصلا این رو نمیخواستم!
_خیلی ممنون که منو رسوندی، من دیگه میرم، خداحافظ!
اومدم پیاده شم که قفل مرکزی رو زد و کلافه تر از قبل اسمم رو صدا زد!
_سارااااا
برگشتم سمتش وتوی چشم هاش بران شدم و باپرخاش گفتم:
_چیه؟؟؟؟ چرا دررو قفل کردی؟؟؟؟
خودشو بهم نزدیک کرد و تو فاصله خیلی کم از صورتم گفت:
_میشه تمومش کنی؟
_چی رو تموم کنم؟ اصلا تو چته؟ چرا اینجوری شدی؟
نگاهشو ازچشم هام گرفت و به لب هام دوخت!
بی اراده آب دهنم رو با صدا قورت دادم!
_بیا فراموش کنیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان قشنگیه فقط پارت ها رو طولانی تر کنید
لطفا ساعت گذاشتن پارت رو یکی بهم بگه
هر روز ۹ صبح
ساعت پارت گذاری عوض شده؟
لعنتی جای حساسش تموم شد😐
خخخخخخخخخ واقعا
بهبه ولی کمه نویسندههمنمی دونم صدای مارو میشنوفه یا نه ولی کلا اهمیتی نمیده به اعتراضای ما
منم ازین فراموشی ها میخوام 😂😂😂😂
رمان ناسپاس و کی میزاری؟