چشم هامو بستم وگفتم؛
_باشه فراموش میکنم!
چشم هامو باز کردم که دیدم هنوز داره به لبم نگاه میکنه و نگاهش عوض شده!
ازش فاصله گرفتم و شالم رو مرتب کردم وگفتم:
_میشه در روباز کنی من برم؟
_چرا نمیخوای بری خونه؟
_همینجوری برگردم میخوان تاشب سوال جوابم کنن که چی شده وسط هفته و بی خبر اومدی؟!
_خب بیا برگردیم خونه آخر هفته میارمت دوباره!
کلافه دستمو به صورتم کشیدم وگفتم:
_میخوام تنها باشم وفکر کنم!
_اگه مشکل منم من….
میون حرفش پریدم وگفتم:
_مشکل خودمم! باخودم به مشکل خوردم و باید حلش کنم!
سرشو تکون داد و بادلخوری گفت:
_کدوم پارک بود؟ حداقل برسونمت اونجا!
_خودم میرم ممنون!
بدون حرف قفل مرکزی رو زد و منتظر شد پیاده شم!
به طرفش برگشتم و گفتم:
_نمیخوام باعث عذاب کسی بشم، توهم فراموشش کن! خداحافظ
ازماشین پیاده شدم و باقدم های بلند ازش دور شدم و فکرمیکردم الانه باسرعت ازکنارم رد بشه اما همونجا ایستاده بود و نمیدونم من احمق چه مرگم شده که فکرم پیشش موند!
به طرفش برگشتم که از همون دور دیدم سرشو روی فرمونش گذاشته!
خدایا من چمه.. چرا اینجوری شدم؟ چرا همه چیز داره برعکس میشه و بجای اون، من دارم بهش وابسته میشم؟
با وجود نسیم، بااینکه میدونم اون زندگی خودشو داره و عشق خودشو داره چرا من دارم واسه خودم یه عذاب بزرگ میسازم؟ چرا؟
دلم میخواست برگردم پیشش اما اگه ازهمین الان جلوی خودم رو نمیگرفتم،
درآینده از من هیچی جز یه سارای دل شکسته وتنها باقی نمیموند!
دوباره برگشتم و باهمون قدم های بلند کوچه رو ترک کردم و خودمو به پارک رسوندم!
توی تمام مسیر باخودم دعوا میکردم و دلیل این همه حماقت رو از خودم می پرسیدم و جوابی به ذهنم نمیرسید!
نشستم روی صندلی پارک و به سارگل پیام دادم..
بعداز چندتا پیام فان سر صبحت روباز کردم وفهمیدم امروز دانشگاه نرفته و خونه اس…
همونو بهونه کردم و حرف دلتنگی رو پیش کشیدم گفتم با صاحب کارم حرف میزنم اگه گذاشت بیام خونه باید از اون غذا دمی گوجه ها واسم درست کنی که اونم قبول کرد..
نیم ساعت به بهونه ی اینکه رفتم با صاحب کارم صحبت کنم خودمو با بازی مشغول کردم و بعدش به سارگل پیام دادم بساط ناهار رو به راه کن دارم میام!
خودمم بلند شدم و به یاد گذشته ها رفتم توی بازار روز یه کم خرید کردم و واسه خودم چرخیدم!
یک ساعت طولش دادم وبعد آروم آروم برگشتم سمت خونه!
رسیدم جلوی در خونه و اومدم زنگ رو بزنم که متوجه ماشین آرش ته کوچه شدم!
چشم هامو ریز کردم وبا گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم وشماره آرش رو گرفتم!
جواب داد.. الو..
_تو چرا نرفتی؟
_منتظر شدم بری خونه بعد برم!
_دیونه شدی؟
_فکرکنم!
_وا؟ انگاری حالت خوب نیستا!
دنده عقب از کوچه زد بیرون و همزمان به من گفت؛
_چیزی لازم داشتی خبرم کن!
باگیجی گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم و باخودم زمزمه کردم:
_نکنه اونم مثل من داره دیونه میشه؟
_سارا؟
باصدای بابا که از پشت سرم میومد برگشتم..
_عع بابا جونم.. سلامممم!
محکم بغلش کردم و بوسه بارانش کردم..
_سلام عروسک بابا.. این وقت روز؟ بی خبر؟ اومدی که بمونی قلبم؟
_قربون قلبت.. نه دورت بگردم با سارگل حرف میزدم یه دفعه دلم هوای خونه رو کرد اومدم یه کم دور هم باشیم!
کلید رو به در انداخت و همزمان گفت:
_خوب کاری کردی جان دلم.. خوش اومدی نور چشمم!
باهم رفتیم داخل و مامان هم مثل بابا اولش متعجب شد وبعدش یک عالمه قربون صدقه ام رفت!
باسارگل نشستیم سبزی هایی که خریده بودم رو پاک کردیم و همزمان از بقیه حرف میزدیم و مامان هم به جونمون غر میزد که غیبت نکنیم!
تاشب خودمونو مشغول فیلم وسریال کردیم واون روز تبدیل به بهترین روز زندگیم بعداز اون همه سختی شد!
تاقبل از اینکه بخوابن همه چیز خوب بوداما همین که باخودم تنها شدم دوباره فکر وخیال به ذهنم برگشت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کمه کمه کمه ولی خوب تنها دلیلی که دنبال می کنم خوب بودنشه🥺
چرا این پسرا مظلوم میشن انقد خواستنی میشن بعد وقتی باهاشون اوکی میشی میشن شمر
حقققققققققق
😂
دمتگرم دخترم 😂
میدونین نویسنده ارزوی عروسک مثل دلارای پارت میزاره ولی حداقل دمش گرم این یکی موضوعش جالبه
میگم اسمت خیلی خوشمزه س 😂