رمان آس کور پارت 13 - رمان دونی

 

 

…… ناله های سراب بیشتر شد و تمام تنش نبض گرفته و نیاز را فریاد میزد!

 

حامی که به هدفش رسیده بود، درست در اوج رهایش کرد و کنار کشید. سراب که انگار از ارتفاع سقوط کرده بود از لای چشمان نیمه بازش به چهره ی خبیث حامی نگاهی انداخت.

 

قاعدتا باید از کنار کشیدن حامی خوشحال میشد، اما نبود و اگر دهانش بسته نبود بدون شک از حامی میخواست که ادامه دهد!

 

نگاه مخمور و پر از نیازش را به حامی دوخت و کمی پاهایش را باز کرد! عطش و شهوت رابطه از او آدم دیگری ساخته بود.

 

حامی که مو به موی حرکاتش را زیر نظر داشت، زیر خنده زد

_ چی میخوای کوچولو؟!

 

سراب نامفهوم چیزی گفت و سرش را تکان داد.

 

_ مگه نمیخواستی ولت کنم؟!

 

سراب درمانده چشم بست و آهی کشید. لعنت به احساسات احمقانه ای که عقلش را زائل کرده بودند.

 

حامی دست زیر سرش برد و دهانش را باز کرد. سراب فک سِر شده اش را تکانی داد و از زور فشاری که تحمل میکرد نالید:

 

_ لعنت بهت عوضی…

 

حامی انگشت شستش را روی لبهای سراب کشید و طعنه زد:

 

_ چون به حرفت گوش کردم شدم عوضی؟! به کدوم سازت برقصم بیب؟!

 

سراب شاکی نگاهش کرد و پاهایش را بست. تکانی به تن دردناکش داد و زیر لب گفت:

 

_ دستم شکست، بازش کن.

 

_ چشم شما جون بخواه، اصلا امروز حرف حرف شماست مادمازل!

 

سراب فحشی زیر لب داد که خنده ی حامی را بلند کرد. او را روی زمین نشاند و پشتش قرار گرفت. دستانش را باز کرد و در همان حالت سینه هایش را میان مشتش فشرد.

 

_ اگه بگی چی میخوای بهت میدمش!

 

 

 

سراب دست روی دستان حامی گذاشت و زمزمه ی زیر لبی اش را به گوش او رساند.

 

_ واقعا میدیش؟!

 

حامی پیروزمندانه بادی به غبغب انداخت.

 

_ تو فقط بخواه!

 

سراب نفس عمیقی کشید و روی دستان حامی را نوازش کرد. حامی مغرورانه نیشخندی زد، بالاخره رامش کرده بود!

 

_ گورتو از زندگیم گم کن!

 

این بار حامی بود که یکه خورده خشکش زد. توقع هر چیزی را داشت جز شنیدن این جمله!

 

سراب دستانش را پس زد و از مقابلش برخاست. تکه پارچه ای که روی زمین افتاده بود را برداشت و روی بالا تنه اش گرفت.

 

انگشت اشاره اش را سمت در گرفت و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ همین حالا!

 

حامی به سرعت خودش را جمع و جور کرد

 

_ میای آرومم کنی یا خودم بیام؟!

 

سراب پارچه را بیشتر به خود چسباند و قدمی عقب رفت.

 

_ حالم از امثال تو بهم میخوره. تا یه دختر تنها میبینین عقده هاتون رو سرش خالی میکنین. من اگه بی کس و کارم، عوضش خدا رو دارم. همون خدا خوب بلده تقاصمو ازتون بگیره.

 

حامی لخت و عور مقابلش ایستاد. موهای پریشانش را لمس کرد و بی ربط به حرفهای سراب گفت:

 

_ فعلا من تقاص زری که زدی رو ازت میگیرم، بعدش به تقاص خداتونم میرسیم!

هر جور بلدی آرومم کن، تا همینجام زیادی باهات راه اومدم.

 

سراب توی صورتش براق شد.

 

_ چرا من؟

 

نگاه منتظر حامی را که دید ادامه داد:

 

_ اشاره کنی هزار تا دختر برات صف میکشن، چرا من؟

 

سوال سراب، سوال خودش هم بود. جوابی که در سرش پخش میشد را کنار زد و در عوض، بی ربط ترین دلیل را برای سراب آورد.

لزومی نداشت سراب راز سر به مهرش را بداند!

 

_ چون بی صاحابی!

 

 

سراب مات و مبهوت خیره اش ماند. حتی ذهنش هم رو به خاموشی رفت و قدرت هر کاری از او سلب شد.

 

بی کس بودنش تا کنون انقدر برایش درد آور نبود که حالا حرف حامی قلبش را شکست. بغض وامانده اش را پس زد و چند ثانیه ای پلک بست تا تصویر منحوس حامی را نبیند.

 

حامی همان لحظه از گفته اش پشیمان شد و درد سراب را با تمام وجود حس کرد اما پشیمانی اش دگر سودی نداشت.

 

حال داغانش، داغان تر شده بود. برای فرار از خانه و مشکلاتش به اینجا آمد اما مشکلات دخترک تنهای محله شان روی سرش آوار شد.

 

خم شد و لباس هایش را برداشت. پشت به سراب مشغول پوشیدنشان شد و زیر لب خودش را لعنت کرد.

 

شاید پسری بی ملاحظه بود اما بی کس بودن، چیزی نبود که حامی بخواهد با آن کسی را آزار دهد و حالا برخلاف عقایدش این کار را کرده بود.

 

سمت سراب برگشت و انگشت اشاره اش را به شقیقه ی سراب کوبید. سر پایین افتاده اش، قلب حامی را به درد آورد اما تغییر رویه نداد و با عصبانیتی که دلیلش رفتار خودش بود غرید:

 

_ گوه بزنن بهت که فقط بلدی برینی تو حال آدم…

 

بی قرار در آن اتاق چند متری مشغول راه رفتن شد و دستی به صورتش کشید. سراب را نگاه نمیکرد چون هر بار دیدن وضعیتش او را از خود متنفر میکرد.

 

باید هر چه سریعتر میرفت وگرنه دیوانه میشد و مغزش از هم میپاشید.

 

_ لباس بپوش برو ببین کسی تو کوچه نباشه گم شم برم.

 

سراب سرد و پر از تمسخر پچ زد:

 

_ بهت نمیاد نگران آبروت باشی پسر حاجی!

 

حامی مشتی به دیوار کنارش کوبید.

 

_ خفه شو سراب، نرو رو مخم. کاری که گفتمو بکن.

 

سراب لجبازانه روی زمین نشست و در تخم چشمانش زل زد.

 

_ به من هیچ ربطی نداره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیام
هیام
1 سال قبل

دیر به دیر پارت هارو میزارین :((

مریم
مریم
پاسخ به  هیام
1 سال قبل

عه پس من نخونم ای رمان رو خوبشد گفتی

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x