…… ناله های سراب بیشتر شد و تمام تنش نبض گرفته و نیاز را فریاد میزد!
حامی که به هدفش رسیده بود، درست در اوج رهایش کرد و کنار کشید. سراب که انگار از ارتفاع سقوط کرده بود از لای چشمان نیمه بازش به چهره ی خبیث حامی نگاهی انداخت.
قاعدتا باید از کنار کشیدن حامی خوشحال میشد، اما نبود و اگر دهانش بسته نبود بدون شک از حامی میخواست که ادامه دهد!
نگاه مخمور و پر از نیازش را به حامی دوخت و کمی پاهایش را باز کرد! عطش و شهوت رابطه از او آدم دیگری ساخته بود.
حامی که مو به موی حرکاتش را زیر نظر داشت، زیر خنده زد
_ چی میخوای کوچولو؟!
سراب نامفهوم چیزی گفت و سرش را تکان داد.
_ مگه نمیخواستی ولت کنم؟!
سراب درمانده چشم بست و آهی کشید. لعنت به احساسات احمقانه ای که عقلش را زائل کرده بودند.
حامی دست زیر سرش برد و دهانش را باز کرد. سراب فک سِر شده اش را تکانی داد و از زور فشاری که تحمل میکرد نالید:
_ لعنت بهت عوضی…
حامی انگشت شستش را روی لبهای سراب کشید و طعنه زد:
_ چون به حرفت گوش کردم شدم عوضی؟! به کدوم سازت برقصم بیب؟!
سراب شاکی نگاهش کرد و پاهایش را بست. تکانی به تن دردناکش داد و زیر لب گفت:
_ دستم شکست، بازش کن.
_ چشم شما جون بخواه، اصلا امروز حرف حرف شماست مادمازل!
سراب فحشی زیر لب داد که خنده ی حامی را بلند کرد. او را روی زمین نشاند و پشتش قرار گرفت. دستانش را باز کرد و در همان حالت سینه هایش را میان مشتش فشرد.
_ اگه بگی چی میخوای بهت میدمش!
سراب دست روی دستان حامی گذاشت و زمزمه ی زیر لبی اش را به گوش او رساند.
_ واقعا میدیش؟!
حامی پیروزمندانه بادی به غبغب انداخت.
_ تو فقط بخواه!
سراب نفس عمیقی کشید و روی دستان حامی را نوازش کرد. حامی مغرورانه نیشخندی زد، بالاخره رامش کرده بود!
_ گورتو از زندگیم گم کن!
این بار حامی بود که یکه خورده خشکش زد. توقع هر چیزی را داشت جز شنیدن این جمله!
سراب دستانش را پس زد و از مقابلش برخاست. تکه پارچه ای که روی زمین افتاده بود را برداشت و روی بالا تنه اش گرفت.
انگشت اشاره اش را سمت در گرفت و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:
_ همین حالا!
حامی به سرعت خودش را جمع و جور کرد
_ میای آرومم کنی یا خودم بیام؟!
سراب پارچه را بیشتر به خود چسباند و قدمی عقب رفت.
_ حالم از امثال تو بهم میخوره. تا یه دختر تنها میبینین عقده هاتون رو سرش خالی میکنین. من اگه بی کس و کارم، عوضش خدا رو دارم. همون خدا خوب بلده تقاصمو ازتون بگیره.
حامی لخت و عور مقابلش ایستاد. موهای پریشانش را لمس کرد و بی ربط به حرفهای سراب گفت:
_ فعلا من تقاص زری که زدی رو ازت میگیرم، بعدش به تقاص خداتونم میرسیم!
هر جور بلدی آرومم کن، تا همینجام زیادی باهات راه اومدم.
سراب توی صورتش براق شد.
_ چرا من؟
نگاه منتظر حامی را که دید ادامه داد:
_ اشاره کنی هزار تا دختر برات صف میکشن، چرا من؟
سوال سراب، سوال خودش هم بود. جوابی که در سرش پخش میشد را کنار زد و در عوض، بی ربط ترین دلیل را برای سراب آورد.
لزومی نداشت سراب راز سر به مهرش را بداند!
_ چون بی صاحابی!
سراب مات و مبهوت خیره اش ماند. حتی ذهنش هم رو به خاموشی رفت و قدرت هر کاری از او سلب شد.
بی کس بودنش تا کنون انقدر برایش درد آور نبود که حالا حرف حامی قلبش را شکست. بغض وامانده اش را پس زد و چند ثانیه ای پلک بست تا تصویر منحوس حامی را نبیند.
حامی همان لحظه از گفته اش پشیمان شد و درد سراب را با تمام وجود حس کرد اما پشیمانی اش دگر سودی نداشت.
حال داغانش، داغان تر شده بود. برای فرار از خانه و مشکلاتش به اینجا آمد اما مشکلات دخترک تنهای محله شان روی سرش آوار شد.
خم شد و لباس هایش را برداشت. پشت به سراب مشغول پوشیدنشان شد و زیر لب خودش را لعنت کرد.
شاید پسری بی ملاحظه بود اما بی کس بودن، چیزی نبود که حامی بخواهد با آن کسی را آزار دهد و حالا برخلاف عقایدش این کار را کرده بود.
سمت سراب برگشت و انگشت اشاره اش را به شقیقه ی سراب کوبید. سر پایین افتاده اش، قلب حامی را به درد آورد اما تغییر رویه نداد و با عصبانیتی که دلیلش رفتار خودش بود غرید:
_ گوه بزنن بهت که فقط بلدی برینی تو حال آدم…
بی قرار در آن اتاق چند متری مشغول راه رفتن شد و دستی به صورتش کشید. سراب را نگاه نمیکرد چون هر بار دیدن وضعیتش او را از خود متنفر میکرد.
باید هر چه سریعتر میرفت وگرنه دیوانه میشد و مغزش از هم میپاشید.
_ لباس بپوش برو ببین کسی تو کوچه نباشه گم شم برم.
سراب سرد و پر از تمسخر پچ زد:
_ بهت نمیاد نگران آبروت باشی پسر حاجی!
حامی مشتی به دیوار کنارش کوبید.
_ خفه شو سراب، نرو رو مخم. کاری که گفتمو بکن.
سراب لجبازانه روی زمین نشست و در تخم چشمانش زل زد.
_ به من هیچ ربطی نداره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیر به دیر پارت هارو میزارین :((
عه پس من نخونم ای رمان رو خوبشد گفتی