رمان آس کور پارت 16

5
(2)

 

 

خنده ی حرص در آری کرد و کف دستش را به پیشانی اش کوبید، با تاسف سری تکان داد.

 

_ فراموش کرده بودم که نگار جان اول کارشو میکنه بعد بقیه رو در جریان میذاره!

 

آقای فخار که دیگر خونش از کارهای حامی به جوش آمده بود، دم عمیقی از هوا گرفت و بی حوصله گفت:

 

_ نگار، چی میگه این؟

 

نگار دستپاچه دستی به موهای بازش کشید و سر به زیر انداخت. مظلومانه پچ زد:

 

_ نمیدونم بابا جون!

 

حامی پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:

 

_ ای مار خوش خط و خال!

 

گوشه ی لبش سمت بالا کشیده شد و خطاب به پدرش گفت:

 

_ حاج آقا مگه نگفتین ایشون گفتن هر آزمایشی که لازم باشه میدن؟!

 

پدرش ناچارا سری به تایید تکان داد و حامی سمت نگار برگشت.

 

_ جدیدا خیلی چیزا رو داری فراموش میکنی عزیزم، واقعا دارم نگرانت میشم!

 

فخار که از حامی جوابی نگرفته بود سمت حاج آقا برگشت و کلافه پرسید:

 

_ در مورد چی صحبت میکنین؟

 

حامی پیش دستی کرد و قبل از پدرش گفت:

 

_ بمیرم آقا، فقط واسه تعیین مهریه نشوندنتون اینجا؟!

 

سرخ شدن دوباره ی صورت بقیه، جگرش را حال میاورد. همین را میخواست، همان اندازه که خون به دلش کرده بودند خون به دلشان میکرد.

 

_ والا از اونجایی که من مطمئن بودم رابطه ای بین من و دختر شما انجام نشده، ایشون برای نشون دادن صحت حرفاشون گفتن که حاضرن هر آزمایشی که لازمه انجام بدن.

میدونین دیگه؟ آزمایش ژنتیک و این داستانا، تا ثابت شه من پدر بچشم!

 

آقای فخار با خشمی بی سابقه از جا برخاست و سمت حامی پا تند کرد. مادر نگار هم به دنبالش روانه شد و روی گونه اش کوبید.

 

_ یا خدا، عزیزم آروم باش.

 

 

 

چند قدمی حامی بود که حاج آقا و حاج خانم هم بلند شدند و نگران دنبالش دویدند. حامی بدون اینکه ذره ای خم به ابرو بیاورد، با خونسردی تمام نگاهش میکرد.

 

سایه اش که روی سر حامی افتاد، حامی پوزخندی زد و یقه اش اسیر مشت های فخار شد.

او را بلند کرد و محکم تکانش داد.

 

_ چه زری زدی پسره ی پاپتی؟

 

همسرش به آنها رسید و دستان آقای فخار را گرفت. سعی کرد او را سمت عقب بکشد و ترسیده گفت:

 

_ تو رو خدا آروم باش، چیکار داری میکنی؟ بیا اینور.

 

سمت حاج آقا برگشت و ملتمس دست به دامانش شد.

 

_ آقا تو رو خدا دست پسرتو بگیر از اینجا برو تا خون به پا نشده.

 

حاج آقا کنار حامی ایستاد و دست روی دستان آقای فخار گذاشت.

 

_ ای بابا، مرد مومن به اعصابت مسلط باش.

 

آقای فخار بی توجه به بقیه، مشتش را محکم تر کرد و حامی را روی مبل پرت کرد.

 

_ تو، توی کثافت داری به دختر من تهمت میزنی؟

 

حامی انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید و لباسش را مرتب کرد. بلند شد و مقابل فخار که به زور نگهش داشته بودند ایستاد.

 

انگشت اشاره اش را سمت نگار که رنگش پریده بود گرفت و برخلاف دقایقی قبل، با جدیت و تحکم گفت:

 

_ تهمت یا هر چیزی که اسمش هست آقای فخار، برخلاف این خانم من فکر نمیکنم پدر بچه ی توی شکمش من باشم.

شرطمم برای این ازدواج یه چیزه، آزمایش!

 

_ تو کی هستی که برای ما شرط میذاری؟ گمشو بیرون از خونه ی من.

 

_ باور کنین تمایلی به موندن تو خونتون ندارم جناب، اما حالا که دخترتون آبروی منو نشونه رفته باید تکلیف یه سری چیزا روشن شه.

 

چشم ریز کرد و با همان آرامشی که از نظر سراب ترسناکش میکرد سمت نگار رفت.

 

 

 

 

مقابل نگار ایستاد و دست داخل جیبش برد. کمی خیره نگاهش کرد و نیشخندی زد.

 

_ من تو این مورد کوتاه نمیام نگار خانم، اگه فکر کردی خرت که از پل گذشت میتونی از زیر دادن آزمایش در بری کور خوندی.

عقدت میکنم، تا دنیا اومدن بچه ات صبر میکنم، بعدش باید ثابت کنی بچه ی منه.

وای به روزی که نتیجه، خلاف ادعاهات بشه… وای نگار… تقاص تک تک این لحظات رو ازت میگیرم.

 

صدای خشمگین فخار بلند شد و حاج آقا را کنار زد.

 

_ توی خونه ی من، داری دختر منو تهدید میکنی؟ جمع کنین بساطتونو، من دخترمو شوهر نمیدم هری!

 

حامی خیره در چشمان ترسیده ی نگار پچ زد:

 

_ اما دخترت بدجور دلش شوهر میخواد!

فکراتو کردی خبرم کن.

 

سمت جمع چهار نفره شان برگشت و دستش را با لودگی در هوا تکان داد.

 

_ با اجازه من دیگه رفع زحمت کنم.

 

سمت در خروج رفت و صدای پدرش را شنید که مشغول عذرخواهی بابت رفتارهای ناشایست پسرش بود.

 

_ من نمیدونم این پسر چه مرگش شده، بابت رفتارهاش ازتون معذرت میخوام. انشالله تو یه فرصت مناسب راجع به این قضیه تصمیم میگیریم.

خانم بفرما بریم، شرمنده مزاحمتون شدیم.

 

از خانه شان که خارج شد، نیم نگاهی به عقب انداخت و خانه را از نظر گذراند.

خانه ای اعیانی در بهترین محله ی شهر، مشخص بود وضع مالیشان خوب است. قطعا انگیزه ی نگار از این کار رسیدن به مال و منال نبود، اما پس… انگیزه اش چه بود؟!

 

شانه ای بالا انداخت و سمت ماشینش رفت.

 

_ هر چی باشه مهم نیست، به هدفش نمیرسه.

 

با صدای خشن پدرش از حرکت ایستاد و با خنده زیر لب گفت:

 

_ اوه اوه! کفن مفن دم دست نداریم که، چجوری میخواد خاکمون کنه حالا؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
10 ماه قبل

واییی کاش من این خوصوصیت حامی که تو بدترین شرایط همچیو به اونجاش میگیرع داشتم 😂😂

Bahareh
Bahareh
10 ماه قبل

چه پدر بی منطقی داره حامی خوب راست میگه باید اول آزمایش بگیرن

🙃...
🙃...
10 ماه قبل

مرضضضض که تو اعصاب خوردیم نمیتونه جدی باشه😂 ولی اینا بنظرم آه سرابه که دامنشو گرفته

Fateme
Fateme
پاسخ به  🙃...
10 ماه قبل

من فکر میکنم نگار دوست سرابه و با سراب نقشه کشیدن
نمیدونم چرا فکر میکنم اینجوریه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x