رمان آس کور پارت 167 - رمان دونی

 

 

وارد حیاط شد و قبل از اینکه در را باز کند، دست به کمر نگاهی به دور و برش انداخت.

 

پایه ی چوبی میز را گوشه ی حیاط دید. فکرش را هم نمیکرد وسایل شکسته شان روزی به دردش بخورد.

 

بی صدا و پاورچین سراغ پایه رفت و وقتی برش داشت، صدای گوش خراشی از در شنید.

 

انگار که کسی داشت از در بالا می آمد!

 

چشمانش درشت شده و لبهایش را با عصبانیت به هم فشرد.

 

_ ای دیوث، بیا که دارم واست!

 

پشت ستون کنار در کمین کرده و با نگاهش انتظار رسیدن شخصی را میکشید که خانه خرابش کرده بود.

 

همین که تیرگی موهای شخص را دید، دستش را برای زدنش بالا برد اما با دیدن صورتش، پوکر فیس شد.

 

چند ثانیه ای به هم زل زدند و بعد چوب درون دستش را طوری که به سرش اصابت نکند، سمتش پرت کرد.

 

_ چرا از دیوار خونه بالا میای؟ دزدی مگه کسخل؟!

 

سعید برزخی نگاهش کرده و انگشت وسطش را با حرص سمتش گرفت.

 

_ گوه نخور، زنگتون سوخت بس که باهاش کشتی گرفتم!

خبر مرگت، زنده ای درو وا نمیکنی؟!

حالا باز میکنی یا ادامه بدم؟

 

_ یه کلام میگفتی تویی باز کنم، مریض بدبخت!

 

حامی سری به تاسف تکان داده و در را که باز کرد، سعید طلبکار و معترض سمتش هجوم برد.

 

_ چقدر تو کونده پررویی بشر!

اصلا کونتو تکون دادی بیای ببینی کیه؟ سکته کردم پشت در، گفتم حتما بلا ملایی سرتون اومده.

شیطونه میگه بزنم دهن مَهنشو پر خون کنما، الله اکبر!

 

حامی که اهل کم آوردن آن هم مقابل سعید نبود، اخمی سطحی روی چهره اش انداخت و با پررویی گردن کشید.

 

_ اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ خونه زندگی نداری مگه رِ به رِ اینجا پلاسی؟

 

#پارت_۶۱۳

 

با کوبیدن تنه ای محکم به حامی، از کنارش گذشت.

بعد از تماس حاج خانم با چنان دلشوره ای خودش را به خانه شان رسانده بود که چند باری در مسیر تا مرز تصادف رفت.

 

وقتی هم که جوابی از جانبشان نگرفت هزار رقم فکر شوم در سرش پدیدار شد و واقعا هم داشت سکته میکرد.

 

آنقدر اتفاقات عجیب و غریب را گذرانده بودند که احتمال هر اتفاقی را میداد.

 

در این مدت او هم کنار حامی عذاب کشیده بود و حالا که از شدت نگرانی به این روز افتاده بود، به شدت از دست حامی شکار بود.

 

_ من خونه ی تو واسه ریدنم نمیام پفیوز، هوا ورت نداره!

حاج خانم زنگ زد نتونستم روشو زمین بندازم.

سراب کو؟

 

مهلت جواب دادن به حامی را نداد و به سرعت که وارد خانه شد، شروع به داد و بیداد کرد.

 

_ سراب؟ کجایی؟ هوی زنیکه؟ زنده ای؟ لال شدی یا مردی که جوابمو نمیدی؟ هوی؟ زر بزن دیگه!

 

کمی صدایش را بالاتر برده و رو به حامی که پشت سرش وارد خانه شده بود توپید:

 

_ کوش پس؟ چیکارش کردی؟

 

حامی دست به سینه و زیر چشمی نگاهش کرد. چه در مورد او فکر کرده بودند که قشون کشی کرده اند؟

که میتواند به سرابش آسیب بزند؟

 

_ کشتمش، داشتم تیکه تیکش میکردم که سر رسیدی!

 

نگاه پر از فحش و ناسزای سعید رویش نشست و برایش دهان کجی کرد.

 

_ اسگل، چیکارش میخوام کنم آخه؟

 

بی حوصله و سلانه سلانه سمت اتاق رفت و تقه ای به درش کوبید.

 

_ بیا بیرون عزیزم، سعید بود.

 

سعید با دیدن سراب نفس راحتی کشید و کش و قوسی به تنش داد.

 

_ ای بابا، توام سالمی که!

 

#پارت_۶۱۴

 

حامی با لودگی تابی به گردنش داد و از خنده هایش حرص بود که بیرون میپاشید.

 

_ شرمندت شدم داداش، یکم بدقلقی میکرد نتونستم گردنشو بزنم!

ایشالا دفعه ی دیگه جنازه تحویلت میدم!

 

سراب نتوانست از مکالمه ی دیوانه وار بینشان خنده اش را کنترل کند و پقی زیر خنده زد.

 

سعید هر دویشان را چپکی و شاکی نگاه کرده و خودش را روی مبل انداخت.

 

انگشت هر دستش را سمت یک کدامشان گرفته و به حالت مسخره ای خندید.

 

_ گم شین بابا، حوصلتونو ندارم.

 

شقیقه های نبض گرفته اش را مالید و سر به پشتی مبل چسباند.

 

_ حاج خانم زنگ زد همچین گریه و زاری راه انداخت که من میخواستم سر راه کفنتونم بخرم!

گفت با دعوا زدین بیرون، خودشم ازت ناراحت بود نمیخواست سراغتو بگیره منو مامور کرد بیام بهتون سر بزنم یه وقت همو تیکه پاره نکرده باشین.

اون گوشی بی صاحابتو اگه جواب میدادی منم تو زحمت نمیفتادم که بکوبم تا اینجا بیام.

 

حامی با گرفتن دست سراب، کنار سعید نشست و شرمنده دست میان موهایش برد.

 

_ اصلا نمیدونم گوشیم کجاست، نفهمیدم زنگ زدی.

 

سعید که گویی باز هم داغ دلش تازه شده بود، مشتی به بازوی حامی کوبید و همان مشت را مقابل دهانش برد.

 

_ زنگ خونتونم نفهمیدی که زدم؟ قلبم تو دهنم میزد حیوون.

مرده شورمو ببرن که رفیقی عین تو دارم.

 

حامی از گوشه ی چشم نگاه کوتاهی به سراب انداخت و با آهی عمیق پچ زد:

 

_ تو چی میدونی آخه؟ بدبختیم یکی دو تا نیست که.

فکر کردیم شاید از آدمای اونا باشن که باز نکردیم، شرمنده اذیت شدی.

 

نگاه متاثر سعید روی هر دویشان نشست و پوفی کرد.

مشخص بود که هر دو زمان زیادی میخواستند تا از اعماق این ماجرا بیرون بیایند.

 

برای عوض کردن جو سنگین و تلخ حاکم بر فضا، با خنده کف دستانش را به هم کوبید.

 

_ چقدر طولش میده این توله سگ عمو، کی دنیا میاد پس؟!

 

کم کم بحثشان سمت دیگری رفت و سراب از ته دل به سر و کله زدنشان میخندید.

 

#پارت_۶۱۵

 

سعید آن شب را کنارشان ماند. سراب را راهی تخت کردند و سراب هم از خدا خواسته به آغوش خواب پناه برد.

 

خودشان هم با جدیت مشغول تهیه ی شام بودند تا به سرابی که گفته بود شبیه پت و مت هستند، ثابت کنند از پس هر کاری برمی آیند!

 

تا گردن داخل گوشی سعید بودند و داشتند با دقت طرز تهیه ی کباب تابه ای را میخواندند.

 

_ گوشت چرخ کردتون که یخ زده، چه غلطی کنیم؟

 

حامی نگاه عاقل اندر سفیهی به سعید انداخت و پوزخندی زد.

 

_ خیرسرت چند ساله خونه مجردی داری الان باید یه آشپز حرفه ای میشدی، فقط دنبال فسق و فجوری پلشت!

 

سلقمه ی محکم سعید آخش را درآورد.

 

_ چه ربطی داره؟ آدم تک بعدی مزخرف!

تا وقتی میتونم زنگ بزنم غذا سفارش بدم چرا وقت با ارزشمو بذارم پای غذا پختن؟!

 

بسته ی سفت و یخ زده ی گوشت را روی سینک گذاشت و دست به کمر زد.

 

_ چیکارش کنم اینو؟ صبر کنیم یخش باز شه؟

 

حامی در حال کندن پوست پیاز و سیر سر بالا انداخت.

 

_ نصفه شبه دیگه، سحری که نمیخوایم درست کنیم.

بذارش تو ماکروفر بعدشم بیا اینا رو رنده کن.

 

سعید با سرتقی پشتش را به حامی کرده و خم شد.

 

_ داداش تعارف نکن، میخوای یه دستم بهت بدم؟!

خیلی نرم داری همه ی کارا رو میکنی تو من!

 

حامی به خنده افتاد و لگدی نثار باسنش کرد.

 

_ پسر نمیکنم، سوراخاتو جمع کن از دست و پا!

 

_ نه به قرآن معلومه داری تعارف میکنی، بذار بِکَنم لباسامو!

 

پیچیدن صدای زنگ در خانه، خنده هایشان را محو کرد. هر دو نگاهی به ساعت انداختند و حامی با نفسی عمیق پچ زد:

 

_ تا کی قراره تن و بدنم بلرزه؟

 

برای باز کردن در پیش قدم شد و حاج آقا را پریشان و آشفته دم در دید.

چیزی به قلبش چنگ انداخت وقتی حاج آقا هولزده و بی نفس گفت:

 

_ سراب… باید ببینمش!

 

#پارت_۶۱۶

 

دست روی سینه ی حاج آقا که قصد داخل شدن داشت، گذاشت و مردمک چشمانش لرزیدند.

 

_ باز چیشده بابا؟

 

حاج آقا پریشان تر از آنی بود که به حامی جواب پس بدهد.

دستش را پس زده و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشدند، وارد خانه شد.

 

_ دخترم، کجایی؟

 

سعید در آستانه ی آشپزخانه ایستاد و با نگاه کنکاش گرش به حاج آقا زل زد.

 

_ سلام حاجی، خوب هستین؟

 

حاج آقا بدون جواب دادن به سلامش، سراغ سراب را گرفت که سعید انگشت اشاره اش را سمت اتاق گرفت.

 

حامی «بابا» گویان پشت سرش راه افتاده بود که سعید خودش را به او رسانده و کنار گوشش پچ زد:

 

_ چیشده؟

 

شانه بالا انداخت و کلافه سری به نشانه ی ندانستن تکان داد.

 

_ بابا جان صبر کن یه لحظه، خسته بود با بدبختی یکم خوابید…

شما به من بگو چیشده آخه.

 

حاج آقا کف دستش را به فرق سرش کوبید و نالان سراب را صدا زد.

 

_ سراب بابا، سراب جان… برو بیارش حامی، بیارش…

 

در کشمکش بودند که در اتاق باز شده و سراب با چشمانی پف کرده و خواب آلود نگاهشان کرد.

 

_ بابا… چی… چیشده؟

 

حاج آقا نفس زنان بازوهای سراب را چسبید و آرام تکانش داد.

 

خواب از سرش پرید و رنگ پریده به صورت او زل زد. این حال و روز نابسامان و داغان را فقط راغب میتوانست رقم بزند.

 

روح از تنش پر کشید و سرش گیج رفت. با تکیه به چهارچوب در خودش را سر پا نگه داشت و مغموم گفت:

 

_ پس بیخود نمیگفت تازه شروع شده…

 

#پارت_۶۱۷

 

حاج آقا خس خس کنان سر پایین انداخت. او هم تکیه اش را به چهارچوب در داده و نالان گفت:

 

_ از مدارک استفاده کرد تا گولمون بزنه، پلیسا که ریختن یاشا رو بردن هممون حواسمون پرت شد و…

 

آهی کشید و دست روی صورتش گذاشت. بی صدا هقی زد و شانه هایش لرزید.

 

حامی وحشت زده تکانش داد و زانوان سراب سست تر شد.

 

_ عمو رو چرا بردن؟ بعدش چی شد؟ ها بابا؟ چه خبره اینجا؟

 

_ هممون وسط خیابون بودیم…  نفهمیدیم چی شد، به خودمون اومدیم و دیدیم مَدی داره تو خون خودش غلت میزنه…

یه ماشینی ناغافل زد بهش و…

الان تو کماست ولی حالش اصلا خوب نیست…

بچه ی طفل معصوم شده یه تیکه گوشت تیکه پاره رو تخت بیمارستان…

 

صدای ضجه های بیتابانه اش که بلند شد، حامی هر دو دستش را روی سرش گذاشته و با زانو روی زمین فرود آمد.

 

_ یا امام حسین… یا امام حسین…

 

تمام خانه دور سر سراب چرخید و قبل از سقوط، به لباس حاج آقا چنگ انداخت.

 

مدی را در بیمارستان دیده بود، دخترک شیرین و بی آزاری به نظر میرسید.

 

راغب چرا تمامش نمیکرد؟

هدفش چه بود؟ دیدن نابودی تک تک فرزندانشان؟

 

_ کار خودشه، شک ندارم… کمکم کن پیداش کنم باباجان…

تو جاشو میدونی، مگه نه؟ میدونی سراب، کمکم کن…

قبل از اینکه هممونو نابود کنه باید جلوشو بگیرم…

 

وحشت رگ و پی اش را مسموم کرده و همچون بید میلرزید.

نای صحبت نداشت و در آغوش امن حاج آقا، صحبت های راغب در گوشش زنگ میخورد.

 

حامی هم از شوک زبانش بند آمده و یکسره توی سر خودش میکوبید.

 

خیال میکرد راحت شده باشند اما این کابوس مدام تکرار میشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خام🥝
کیوی خام🥝
5 ماه قبل

پوووووووووف😮‍💨😮‍💨🥴🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️

سارا
سارا
5 ماه قبل

لعنت به راغب وامثال راغب نسلشون منقرض بشه کاش ازروزمین

Shiva
Shiva
5 ماه قبل

سلام و وقت بخیر
چرا نمیتونم وارد پنل کاربری اشتراک بشم
لطفا رسیدگی بفرمایید
نام کاربری vafa
با تشکر

admin
مدیر
پاسخ به  Shiva
5 ماه قبل

سلام الان چک کنید ببینید میره

Shiva
Shiva
5 ماه قبل

سلام و خسته نباشید
چند روزه میخوام وارد بشم خطا میزنه
لطفا رسیدگی بفرمایید
رمز رو هم از ایمیل میگیرم بازم اجازه ورود نمیده
مشکل چیه
نام کاربری همvafa هست
ممنون

آدم معمولی
آدم معمولی
5 ماه قبل

وای این رمان دیگه خیلی قمر در عقرب شده

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x