رمان آس کور پارت 19

4.8
(4)

 

 

سمت پلاستیک ها رفت و با غصه به پارچه هایی که برای هر کدام نقشه ای داشت چشم دوخت.

 

_ بیا بشین عزیزم، چای یا قهوه؟

 

سراب لبخند خجولی زد و سمت مبل ها رفت.

 

_ ممنون مزاحمتون نمیشم، فقط یه نگاهی به اینا بندازین که کم و کسری ای توشون نباشه رفع زحمت میکنم.

 

حاج خانم اخم کمرنگی کرد و دست روی شانه ی سراب گذاشت.

 

_ این چه حرفیه دختر؟ تو ثابت شده ای.

 

از این دختر خوشش می آمد، تنها بود و برای امرار معاش هر سختی ای را تحمل کرده و صبح تا شب خیاطی میکرد.

 

در حالی که میتوانست به راحتی به هزار راه دیگر کشیده شده و بی کس بودنش را توجیهی برای انجام کارهایش بداند.

 

سراب قدردان نگاهش کرد.

 

_ شما به من لطف دارین حاج خانم. عجله ای همه چیز رو جمع کردم گفتم یه وقت چیزی جا نمونده باشه یا اشتباهی تو وسایل کس دیگه نرفته باشه.

نگاه مینداختین مطمئن تر بود.

 

حاج خانم با ناراحتی سری تکان داد و دست سراب را گرفت.

 

_ چرا میخوای بری؟ تو که چند ماه بیشتر نیست اومدی. والا اینهمه خیاط این اطراف هست، هیچکس به گرد پاتم نمیرسه‌.

پارچه رو که میدادم دستت خیالم راحت بود که معجزه میکنی.

 

سراب سر پایین انداخت و با گفتن «چی میشه گفت؟ قسمت!» قصد رفتن کرد.

خداحافظی پر و پیمانی با حاج خانم کرد و راهی خانه شد.

 

در را که باز کرد با خستگی چادرش را درآورد و روی دستش انداخت.

روسری اش را هم کشید و سرش را تکانی داد تا هوا زیر موهایش رفته و جانش را حال بیاورد.

 

آهی کشید و وارد خانه شد. روسری و چادرش را سمتی پرت کرد و دستش را به دکمه های مانتواش رساند.

 

_ کجا میخوای بری؟!

 

 

 

با دیدن هیبتی آشنا در گوشه ی اتاق، نفسش بند آمد و زبانش هم! صدای حامی همچون صاعقه به جانش زد و او خشک شده فقط تماشایش کرد.

 

حامی چند قدمی جلو رفت و برق چیزی در دستانش، چشم سراب را زد. لعنت به این دخمه که حتی وسط روز هم غرق تاریکیست.

 

با نزدیک تر شدن حامی و پیچیدن بوی الکل در بینی اش، سراسیمه تکانی خورد و قدمی رفت اما دست حامی چابک تر از پای او بود که به مچ دستش چنگ شد.

 

_ کجا میخوای بری؟ هوم؟

 

نزدیک تر که شد چشمان سرخ و به خون نشسته اش را به رخ سراب کشید و در تخم چشمانش زل زد.

 

_ کجا؟ ها سراب خانم؟ ها؟

 

سراب با انزجار چینی به بینی اش داد و کف دستش را به شانه ی پهنش کوبید.

 

_ برو عقب، بوی گند میدی.

 

دستش را عقب کشید و دندان روی هم سایید.

 

_ ولم کن… گفتم ولم کن.

 

دست حامی بالا آمد و برق آن شی بیشتر شد. چاقو، درست میدید، چاقو بود!

میشد از آدم مستی که چاقو در دست دارد نترسید؟

 

آن هم حامی که در حالت عادی هم قاتل روح و جسمش میشد، وای به حال مستی اش.

 

ترس در سلول به سلولش پیچید و در کسری از ثانیه رعشه ای به تنش افتاد. سرمای چاقو که به پوست صورتش برخورد کرد، رنگ از رخش پرید.

 

_ میخوای بری یه محله ی دیگه رو آباد کنی؟ به همه اهل محل سرویس دادی؟ برات تکراری شدن؟ من چی؟ منم تکراری شدم؟

 

مزخرف میگفت، حال درستی نداشت. سراب لب های لرزانش را از هم فاصله داد و با صدایی تحلیل رفته پچ زد:

 

_ حامی تو مستی، نکن.

 

_ اونقدری مست نیستم که نتونم سرتو ببرم!

 

چاقو را با فشار آرامی به صورتش فشرد که تن سراب یخ بست و نالید:

 

_ تو رو خدا… چیکار میخوای کنی؟ حامی…

 

 

 

نوک تیز چاقو را از روی صورتش تا بناگوش و گردنش پایین کشید. دست دیگرش را به گردنش رساند و انگشتانش را با تمام توان دورش حلقه کرد.

 

_ دیدی تنت میخاره لاشی؟ تو عادت کردی، نمیتونی ندی! دو هفته است کاریت ندارم و سمتت نیومدم طاقت نیاوردی.

دیدی اینجا ماستت کیسه شده و کار و بارت کساده، گفتی برم یه قبرستون دیگه رو آباد کنم آره؟!

 

حرف هایش برنده تر از آن چاقو بود، زخم هایی که میزد عمیق بود و تا عمق جانش را میسوزاند.

 

بی صدا اشک میریخت. دست روی دست حامی گذاشت و بی هوا فشرد، چاقو پوستش را خراش داد و شدت ریزش اشک هایش بیشتر شد.

 

_ سرمو ببر… خسته شدم دیگه…

 

حامی مبهوت از حرکت غیر قابل پیش بینی اش، چشمان از حدقه بیرون زده اش را به جای زخمی که چند قطره خون دورش را گرفته بود دوخت.

 

زیر دست حامی زد و گردنش که رها شد، انگشتان لرزانش را دور مچ دستش پیچید و چاقو را روی شکمش گذاشت.

 

_ بزن، بزن دیگه…

 

حامی خواست دستش را عقب بکشد اما دخترک بی پناه مقابلش قدرتی چند برابر یافته بود انگار. چنان دست حامی را چسبیده بود که هر چه زور زد ذره ای تکان نخورد.

 

قصدش ترساندن سراب بود اما تا این حد از دیوانگی او را پیش بینی نمیکرد. از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ دستمو ول کن احمق، میخوای بمیری؟

 

سراب جنون وار سر تکان داد و جیغی کشید.

 

_ آره آره میخوام بمیرم، بزن بی وجود… مگه نمیخواستی سرمو ببری ها؟ ببر دیگه…

اصلا میخوام برم به کل مردای این شهر سرویس بدم، جلومو بگیر… یه هرزه ی آشغال کمتر میشه، نترس… بزن… یه لحظه است فقط…

 

نور چشمانش رو به خاموشی رفت و توی صورت حامی فریاد زد:

 

_ بزن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
10 ماه قبل

روانیِ این حامی هم..چقدر دل این سرابو شکوند با حرفاش چرا اینجوریهه

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

احساسی
احساسی
10 ماه قبل

چرا رمان ها همشون به جا های غمگین رسیدن 🥺

هیام
هیام
10 ماه قبل

خدایی چرا انقد دیر پارت میزارین؟!!!

yegan
yegan
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

فردا بذارییی پس

yegan
yegan
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

⁦ ❤️ ⁩

Fateme
Fateme
10 ماه قبل

تند تند پارت بده 🥺ترخدا پارت بعد من میمیرمممم

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x