رمان آس کور پارت 23

4
(4)

 

 

از بخت و اقبال خوب او بود یا سراب که جز چند پسر بچه ی کوچک که دنبال توپ می دویدند کسی در کوچه نبود.

 

رسا در عقب ماشینش را باز کرد و حامی با سرعتی که نمیدانست منشاش کجا بود، خودش را همراه سراب داخل ماشین انداخت.

 

رسا پشت فرمان نشست و حین روشن کردن ماشین گفت:

 

_ نذار چاقو تکون بخوره، سعی کن ثابت نگهش داری.

 

سر سراب را به آغوش کشید و دست روی موهایش گذاشت. رنگ او بیشتر از سراب پریده بود و نبضش کندتر میزد.

چرا؟ نمیدانست!

 

_ برو رسا، خیلی سرده.

 

در ذهنش، سرابی را میدید که از تنفرش نسبت به او میگفت و تقلا میکرد تا رهایش کند.

 

دلش برای دیدن آن سراب به جای دیدن این دخترک بی جانی که زنده ماندنش هم بعید به نظر میرسید پر میکشید.

 

انگشت اشاره اش را به نرمی روی مژه های سراب کشید و زیر لب پچ زد:

 

_ چشماتو باز میکنی، دوباره بهم زل میزنی.

 

رسا غر زنان از کوچه های تنگ و باریک محله بیرون زد.

 

_ به جای زنگ زدن به من از همون اول میبردیش بیمارستان اینجوری نمیشد. کدوم وری برم؟ نزدیک ترین بیمارستان کجاست؟

 

دست روی گونه ی یخ زده ی سراب گذاشت و دل نگرانی هایش را لا به لای فریاد های گوش خراشش بیرون ریخت.

 

_ خفه شو رسا فقط برو.

 

فریادش به رسا برخورده بود. او را از کار و زندگی انداخته و حالا طلبکار هم بود. مانند خودش فریاد زد:

 

_ کجا برم روانی؟ من اینجاها رو نمیشناسم.

 

از آینه نگاهی به صورت چون روح حامی و اشک جمع شده در چشمانش انداخت. کنجکاو بود رابطه ی میان حامی و آن دختر را بداند.

 

دختری که حامی به خاطرش اشک میریخت!

 

_ تف تو روحت حامی!

 

نزدیک ترین بیمارستان را در گوشی اش سرچ کرد و سمتش رفت.

 

 

 

مقابل بیمارستان، سرعتش را که کم کرد حامی در گشود و بی توجه به فریاد رسا از ماشین بیرون رفت.

 

_ هوی، بذار نگه دارم!

 

با دو سمت بیمارستان رفت و در جواب پرستاری که میگفت «چیشده آقا؟»، نفس زنان و بریده بریده گفت:

 

_ نذارین بمیره، تو رو خدا نذارین.

 

گوش هایش بعد از حرفی که پرستار با آشفتگی زد کر شد.

 

_ نبض نداره!

 

از آن دقایق مرگ باز جز تصاویری پشت سر هم که در ذهنش نقش بسته بود، چیزی به یاد نداشت.

 

لبهایی که تکان میخورد، سه پرستار که به هول و ولا افتاده بودند، دخترکی روی برانکارد که میگفتند نبض ندارد… نبض ندارد… نبض ندارد…

 

دستی زیر کتفش نشست و او را از حبابی که درونش غرق میشد بیرون کشید. صدای رسا را میشنید اما آخرین شنیده هایش هنوز همان بود، نبض ندارد…

 

_ چرا اینجا نشستی؟حامی با توام؟ چت شد؟ حامی؟

 

نگاهی به خودش انداخت. کی روی زمین افتاده بود؟ اصلا متوجه نشد.

 

با کشیده شدن دستش توسط رسا، بلند شد و تلو تلو خوران دنبال رسا رفت. چشمش به راهی بود که دخترک را بردند.

 

خیره به راهی که در نظرش تاریک ترین راه دنیا بود، لبهایش را از هم فاصله داد و پچ زد:

 

_ نبض نداره…

 

رسا که نشنیده بود، سرش را نزدیک تر برد و کلافه تکانی به حامی داد.

 

_ چی میگی؟ چت شد تو آخه؟

 

آب دهانش را بلعید اما چیزی به بزرگی غمی که به قلب سراب داده بود، سد راه گلویش شده و راه نفسش را بسته بود.

 

دست روی گلوی دردناکش گذاشت و خس خس کنان سعی کرد نفسی بکشد اما نفس کشیدن هم برای حیوانی چون او حرام بود.

 

رسا خسته از کلنجار رفتن با او، رهایش کرد و سمت همان راه تاریک دوید.

 

 

 

تمام بلاهایی که سر سراب آورده بود مانند فیلمی دلهره آور از مقابل چشمانش گذشت.

 

خودش را که جای سراب گذاشت تمام ترس و وحشتی که حس کرده بود را چشید و از خودِ حیوان صفتش بیزار شد.

 

تا قبل از این دختران هرزه ای که در مهمانی های شبانه زیر خواب هر کسی میشدند را لایق هر نوع رفتاری میدانست اما سراب…

 

سراب که مانند آنها نبود. اصلا شبیهشان نبود… یک دنیا تفاوت بود میان سراب و تک تک آنها.

 

چون مظلوم بود و زورش به او نمیرسید، چون کسی را نداشت که مانند نگار بلای جانش شود لایق این رفتارها بود؟

نه ابدا نه…

 

سر دردناکش را میان دستانش فشرد و بی آنکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشد، چشمانش شروع به باریدن کرد.

 

دلیل حالش را نمیدانست، حتی نمیدانست چرا بابت کاری که با سراب کرده بود خود را سرزنش میکرد.

 

حس عجیبی به سراب داشت، نوعی کشش که او را وادار میکرد نزدیکش باشد.

 

همین حس بود که مجبورش میکرد وقت و بی وقت، به هر بهانه ی مزخرفی سراغش رفته و آزارش دهد.

 

اما حالا سراب از شر او و آزارهایش رها شده بود.

نبضش نمیزد و شاید این اتفاق، مدتها آرزوی سراب بود… آرزویی که حالا محقق شده بود.

 

_ راحت شدی نه؟ من فقط نمیخواستم بری… اومدم که جلوتو بگیرم اما نتونستم، تو بازم رفتی…

 

زیر لب با سرابی که در ذهنش بود سخن میگفت و در انتظار پاسخی از او، چند ثانیه ای سکوت میکرد.

 

جواب که نمیداد دوباره و دوباره سخن میگفت و باز هم انتظار… انتظاری بی پایان…

مجنون شده بود انگار!

 

_ تو اتاق عمله، کبدش آسیب دیده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

شک ندارم سراب نمیمیره🥲
ولی کیف کردم حامی داره عذاب میکشه مرتیکه ی عبضی

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x