رمان آس کور پارت 57 - رمان دونی

 

 

 

حامی دست مادرش را به ضرب کنار زده و توی صورتش غرید:

 

_ گور بابای زن، زن کیلو چنده بابا…

 

سراب لب گزید و سراسیمه کمی عقب رفت. در دلش جماعتی در حال رخت شستن بودند و پشیمان از تصمیم احمقانه اش، چادرش را چنگ زد.

 

_ من… من برم… ببخ…

 

حامی از روی شانه ی حاج خانم گردن کشید و دستش را سمت سراب دراز کرد.

 

_ کجا بری؟ واسه چی اومدی اصلا؟ چیکار داری اینجا، ها؟

 

فریادش هر دو زن درمانده و ترسیده را در جا پراند. حاج خانم گونه اش را چنگ زده و سعی داشت حامی را عقب براند اما ذره ای در این کار موفق نبود.

 

_ خاک بر سرم چرا اینجوری شدی تو مادر؟

خوب بودی که الان…

بیا برو بیرون بعدا حرف میزنیم.

خوبیت نداره اینجوری نکن پیش مرگت بشم، چرا به مهمون توهین میکنی؟

برو مادر، برو…

 

مهمانی که میگفت زنش بود و جرات کرده بود اسم خواستگار به زبان بیاورد!

آمده بود تا برایش بزرگی کنند؟ بزرگی را نشانش میداد، دخترک زبان نفهم!

 

همانطور که دستانش را به سینه ی حامی میفشرد سمت سراب که گوشه ای به خود میلرزید چرخید و شرمسار چشم و ابرویی آمد.

 

_ شرمنده دخترم، روم سیاه… میشه بری؟

 

سراب از خداخواسته سری تکان داد و بدون نگاه کردن به حامی سمت در رفت اما حامی در لحظات آخر هم رهایش نکرد.

 

_ سر در اینجا زده بنگاه خیریه و شادمانی؟

هر کی هر غلطی میخواد کنه سر خرو کج میکنه این سمتی، این خونه بزرگ نداره که دنبال بزرگتر اومدی خانم!

 

حاج خانم یقه اش را چسبید و با تمام توان تکانش داد و حالا که سراب نبود، با خیالی راحت تر صدایش را بالا برد.

 

_ به تو چه آخه؟ به تو چه؟

تو خیلی زرنگی زندگی خودتو جمع کن…

 

 

 

از زمین و زمان شاکی بود. همه دست به دست هم داده بودند تا زندگی اش را بهم بریزند و کار سراب همچون ضربه ی آخری بود که از پا درش آورد.

 

مشتی به پیشانی خود کوبید، چشمان از حدقه درآمده اش را بیشتر باز کرد و در صورت مادرش فریاد زد:

 

_ کدوم زندگی؟

این زندگی ای که ازش حرف میزنی مال من نیست…

شما این زندگیو به من تحمیل کردین، من نمیخوامش.

به کی بگم که صدام به گوشش برسه؟ من… این زندگیو… نِ می خوام!

 

حاج خانم که بابت آبرو ریزی پیش آمده کفری بود، حس مادرانه اش را کنار گذاشته و علی رغم میل باطنی اش دست لرزانش را بلند کرده و با تمام توان به صورت حامی کوبید.

 

حامی مبهوت و ناباور تکخندی زد و دهانش بسته شد.

 

_ به جهنم که نمیخوای بی چشم و رو، لیاقت این زندگی رو نداشتی.

وقت و انرژیمو رو سنگ میذاشتم تا الان گل داده بود، اما این زبون تو یه بار به تشکر نچرخید، فقط نیش زدی، گلایه کردی.

بچه بزرگ کردم بشه عصای دستم، حالا که گردنشو تبر نمیزنه تو روم در میاد، حاشا به غیرتت.

برو نبینمت حامی، خوب جواب زحمتامو دادی…

 

پشتش را به حامی کرد و تکان ریز شانه هایش نشان میداد که حرف هایش بیشتر از حامی قلب خودش را سوزانده.

 

دخترک نحس بود!

از زمانی که پا به این خانه گذاشت تماما عذاب و بدبختی بر سرشان نازل کرد.

 

قبل از نگار هم رابطه ی خوبی با پدر و مادرش نداشت اما حداقل حفظ ظاهر کرده و هیچوقت حرمت هم را نشکسته بودند.

 

اما حالا چه؟

این دومین بار بود یا سومین بار که ضرب دست آنها را میچشید؟

 

چندمین بار بود که برای هم شاخ و شانه کشیده و صدایشان بلند میشد؟

حسابش دیگر از دست همه شان در رفته بود…

 

 

سر کوچه این پا و آن پا میکرد و برای رفتن به خانه مردد بود.

میدانست حامی سراغش می آید و نمیخواست مورد غضبش قرار گیرد.

 

اما فرار هم چاره ی کارش نبود. اصلا این کار را کرده بود که حامی را به خود بیاورد و حالا هم باید پای عواقبش میماند.

 

قطره ی آبی که روی گونه اش افتاد حواسش را جمع کرد. سر بلند کرد و نگاهش را به آسمان دوخت.

 

هوا گرفته بود و پاییز کم کم داشت خودنمایی میکرد.

باران را نشانه ای برای پایان دادن به تردیدش تلقی کرد و با قدمهایی کوتاه سمت خانه رفت.

 

چهره اش برخلاف آشوب دلش خونسرد و خنثی بود. کتری را روی گاز گذاشت و دو پیمانه برنج داخل سینی ریخت.

 

با تکیه به دیوار مشغول پاک کردن برنج شد که صدای قدم های پر حرصی که روی زمین کوبیده میشد را شنید.

 

خیره به در ورودی، لبخندی زد. قامت حامی که نمایان شد لبخندش عمق گرفت و سری تکان داد.

 

_ چقدر زود اومدی! نهار که نخوردی؟

 

نگاه خیره و خون آلود حامی میترساندش، اما باز هم تغییری در چهره اش ایجاد نشد.

 

_ بشین الان آب جوش میاد چای میذارم، هوا داره سرد میشه میچسبه!

 

خون حامی از خونسردی اش به جوش آمده بود. می آمد، گرد و خاک به پا میکرد، دلش را خون میکرد و میرفت…

بعد هم انگار نه انگار اتفاقی افتاده، لبخند مضحکی روی لبش مینشاند و از دم کردن چای سخن میگفت!

 

در را که بست سمت سراب رفت و با غیظ زیر سینی زد. دانه های برنج در کل خانه پخش شدند و سراب نفس عمیقی کشید تا واکنشی نشان ندهد.

 

هنوز هم نمیخواست ترسش را بروز دهد اما حامی که تنش را با خشونت به دیوار چسباند و دست روی گردنش گذاشت، به خود لرزید.

 

_ با این کارا میخوای به چی برسی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x