رمان آس کور پارت 6

5
(3)

 

 

حامی انگار که صاعقه ای قوی به مغزش زده باشد، بی حرکت و با چشمانی از حدقه بیرون زده به مادرش زل زد.

 

دختر از شوکه بودنش سوء استفاده کرده و خودش را آزاد کرد. شتاب زده سمت حاج خانم دوید و پشتش پناه گرفت.

 

حامله؟ غیر ممکن بود!

هیچ گاه اشتباه نمیکرد و تمام رابطه هایش را با احتیاط انجام میداد.

 

تمام خاطرات چند سال اخیرش را مرور کرد. آن دو روزی که مربوط به این دختر میشد را بیشتر!

لحظه به لحظه ی آن دو روز را با دقت به یاد آورد و در نهایت پوزخندی زد.

 

تهدیدگر به نگار زل زد و با چشمانی ریز شده غرید:

 

_ همین حالا گورتو از اینجا گم میکنی، فهمیدی؟

 

نگار از بازوی حاج خانم آویزان شد و به پشتوانه ی حمایتش سر بالا انداخت. آب دهانش را بلعید و نگاه لرزانش را با پررویی به حامی دوخت.

 

_ تکلیف من و این بچه رو مشخص کن بعد!

 

حامی هیستریک به خنده افتاد و سری به طرفین تکان داد. دستی به پشت گردنش کشید و به یکباره ابرو در هم کشید.

 

_ به احترام مادرم چیزی بهت نمیگم، با زبون خوش برو پی کارت.

 

حاج خانم میان بحثشان پرید و دلگیر و شاکی از حامی رو گرفت.

 

_ هیچکس جایی نمیره تا بابات بیاد.

 

حامی ناباور دست مشت شده اش را مقابل دهانش نگه داشت.

 

_ مسئله ی مهمی نیست خودم حلش میکنم مامان.

 

سمت نگار برگشت و با سر به بیرون اشاره زد.

 

_ بیا بیرون هر حرفی داری با خودم بزن.

 

نگار از جانبداری حاج خانم شیر شده بود. لبخند حرص در آری زد و سر بالا انداخت.

 

_ تو اگه حرف حالیت میشد کارمون به اینجا نمیرسید. حالام همینجا میمونم تا خونواده ات برام تصمیم بگیرن!

 

 

 

حامی دهان باز کرد تا چیزی بگوید که صدای باز شدن در نفس در سینه اش حبس کرد. پدرش بود… از آنچه می ترسید سرش آمد.

 

طلبکار به مادرش نگاهی انداخت و سر تکان داد.

 

_ دمت گرم حاج خانم، خوب آبرو داری کردی!

 

به آنی رنگ نگاهش عوض شد، پر از خشم و غضب نگاه به خون نشسته اش را به نگار داد.

 

_ تصویه حساب من و تو میمونه واسه بعد!

 

پدرش یاالله گویان وارد شد و با دیدن دختر غریبه ای که حاج خانم حضورش را اطلاع داده بود، لبخند محوی زد.

 

_ سلام دخترم، خوش اومدی.

 

سمت حامی برگشت. حامی شرمنده سر پایین انداخت تا نگاه ناامید و سرزنشگر پدرش را نبیند. کارد میزدی خونش در نمی آمد و در پس ذهنش نفس نگار را به هزار روش مختلف برید!

 

_ آقا حامی! خوب معرکه گرفته بودی پسر، چرا ساکت شدی؟ قدم من سنگین بود؟

 

با ادامه دار شدن سکوت حامی، نفسش را با صدا بیرون داد و از حامی فاصله گرفت. سمت حاج خانم رفت و روی صورتش خم شد.

دستی به گونه هایش کشید و با لحنی آرام و پر از آرامش گفت:

 

_ رنگت پریده خانمم، نگران چیزی نباش حال تو از هر چیزی مهم تره.

 

حاج خانم با عشق نگاهش کرد و برای راحتی خیالش پچ زد:

 

_ خوبم عزیزم، نگران من نباش.

 

بعد از رد و بدل کردن نگاهی شیفته و شیدا، کنار حاج خانم نشست و رو به نگار گفت:

 

_ بشین دخترم.

 

سمت حامی برگشت و با غیظ اما آرام گفت:

 

_ آقا حامی، اگه افتخار میدین چند دقیقه ای از محضرتون بهره مند شیم!

 

حامی دندان قروچه ای کرد و سر بالا آورد. با انزجار و تنفر به نگار اشاره زد و در صدد تبرئه ی خودش برآمد.

 

_ دروغ میگه حاجی.

 

_ معلوم میشه، بشین!

 

تحکم کلامش حامی را مجبور به نشستن کرد.

 

 

 

دستان مشت شده اش را روی پاهایش گذاشت و مشغول خودخوری بود که پدرش گلویی صاف کرد.

 

_ خب، میشنوم.

 

نگار دورتر از حامی مقابل حاج خانم نشسته بود. زودتر از حامی به حرف آمد و رو به حاج سلطانی، با پررویی و بدون خجالت گفت:

 

_ من از پسرتون باردارم، هر بلایی دلش خواست سرم آورد و ولم کرد. کار خدا بود که تونستم آدرس شما رو پیدا کنم… من الان با این بچه ی تو شکمم چیکار کنم؟

 

تک تک کلماتی که به راحتی از زبانش خارج میشد، برای خانواده ی سلطانی خط قرمز محسوب میشد.

 

رابطه ی بدون حد و مرز با جنس مخالف، بارداری بدون محرمیت، مقابل بزرگتر از خود نشستن و صحبت از رد کردن خط قرمزها!

 

حامی چون شیری زخمی، مشتش را به دسته ی مبل کوبید و غرید:

 

_ ببند دهنتو، چرا داری مزخرف میگی؟ بچه چیه دیگه؟

 

نگار بی توجه به خشم فوران کرده ی حامی، رو به حاج آقا ادامه داد:

 

_ شما مرد فهمیده ای به نظر میاین. شما بگین که این کارش درسته؟ مگه من تنها این بچه رو به وجود آوردم که حالا باید تنها راجع بهش تصمیم بگیرم؟

 

حاج خانم با نگرانی از واکنش همسرش به حرف آمد.

 

_ آروم باش دخترم صحبت میکنیم.

 

حاج آقا سمت حامی چرخید و طعنه زد.

 

_ شما صحبتی ندارین جناب؟ بالاخره یه سمت قضیه شمایی!

 

آبروی حامی که رفته بود، دیگر باز شدن بیشتر موضوع برایش مهم نبود. با حرص بلند شد و هیستریک خندید.

 

_ چه فرقی داره چی بگم؟ مگه شما اصلا حرفای منو باور میکنین؟

 

_ اگه عین آدم راستشو بگی چرا که نه؟!

 

خسته از کنایه های پدرش، به سیم آخر زد و دندان قروچه ای کرد.

 

_ من باهاش نخوابیدم، باور کردن یا نکردنش با خودتونه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x