رمان آس کور پارت 9

4.9
(7)

 

 

میان صدای چرخ خیاطی، صدای زنگ را شنید و نگاهی به ساعت دیواری کوچکش انداخت. کلافه پارچه را از روی پایش کنار زد و بلند شد.

 

حدس زد باید ملیحه خانم باشد، قرار بود امروز برای پرو لباسش بیاید. چادرش را از روی چوب لباسی چنگ زد و خسته غر زد:

 

_ قرار بود غروب بیای که ملیحه خانم، شیش ماهه دنیا اومدی مگه؟

 

چادر را روی سرش کشید و از حیاط کوچکش گذشت. بدون حرف در را باز کرد و با دیدن حامی، وحشت زده هینی کشید.

 

تا به خودش بجنبد و در را ببندد، حامی پایش را میان در فرستاد. آشفته از فکر به تکرار دوباره ی آن اتفاق، لرزان پچ زد:

 

_ به خدا جیغ میزنم، پاتو بردار.

 

حامی کلافه فشاری به در وارد کرد و آرام زمزمه کرد:

 

_ کاریت ندارم، بذار بیام تو.

 

سراب هم از سمت دیگر تن نحیفش را به در میفشرد تا از باز شدن بیشترش جلوگیری کند و عصبی و تهدیدگر پچ زد:

 

_ جیغ میزنم یه محله رو میریزم سرتا، برو رد کارت!

 

حامی که دیگر ظرفیتش تکمیل شده بود، تمام حرصش را سر در خالی کرد و با یک فشار محکم در را چهار طاق باز کرد.

 

سراب که خودش را به در چسبانده بود، به عقب پرت شد و ناباور ورود حامی را به خانه اش تماشا کرد. پسرک مریض چه از جانش می خواست؟

 

خودش را از روی زمین جمع کرد و چادر را سفت و محکم دور خود پیچید. نمی خواست کار به اینجا برسد اما سکوتش حامی را گستاخ تر میکرد.

 

تاکنون نگران آبرویش بود اما گور پدر آبرو وقتی که حامی هر بار قرار بود عفتش را لکه دار کند.

 

دهان باز کرد تا تهدیدش را عملی کند اما دست حامی به سرعت روی دهانش نشست و نفسش را بند آورد.

 

 

زیر دستش تقلا کرد تا خودش را از دست حامی آزاد کند که صدای ملتمس حامی را شنید.

 

_ گفتم کاریت ندارم، حالم خوش نیست جفتک ننداز.

 

با اینکه میخواست همان حامی وحشی و مریض را به نمایش بگذارد، اما التماس و خواهش صدایش به حدی محسوس بود که سراب متوجهش شد.

 

آرام گرفت و دست از تقلا برداشت. دست حامی روی دهانش شل شد و نفس خسته اش را کنار گوش سراب خالی کرد.

 

آرام از کنار سراب گذشت و وارد خانه شد. حامی امروز عجیب شده بود. سراب پاک گیج شده بود و نمی توانست درست تصمیم بگیرد.

 

باید اجازه میداد حامی به راحتی وارد خانه اش شود؟ هیچ صورت درستی نداشت که رفت و آمد مردی را به خانه اش ببینند.

به سختی توانسته بود این اتاق کوچک را پیدا کند، کسی به دختر تنها و مجرد خانه نمیداد.

 

شاید هم باید قید آبرویش را میزد و با داد و قال پای حامی را برای همیشه از زندگی اش میبرید.

مستاصل وسط حیاط ایستاده بود و نگاه مرددش بین در خانه و در حیاط در گردش بود.

 

اگر این کار را میکرد برایش دردسرهای زیادی درست میشد. باید دوباره دنبال خانه میگشت و قید زندگی در این محل را میزد.

 

این جماعت را به خوبی میشناخت. حتی اگر از تجاوز حامی هم میگفت، دست آخر خودش مقصر شناخته میشد. تمام حرفهایشان را از بر بود.

 

_ کرم از خود درخته!

_ حتما خودش یه کاری کرده که پسره از راه به در شده!

_ معلوم نیست چه قر و قمیشی اومده که پسره نتونسته خودشو کنترل کنه!

_ واسه مال و منال پسره نقشه کشیده!

_ چرا باید در روی پسر غریبه باز میکرد، حتما خودشم میخارید!

 

 

 

 

سرگردان و بلاتکلیف دستی به صورتش کشید. با قدمهایی آرام و لرزان سمت خانه رفت. کنار در نیمه باز ایستاد و داخل اتاقش را نگریست.

 

حامی گوشه ی اتاق دراز کشیده و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود. پسرک پررو، چقدر هم راحت لم داده بود، انگار نه انگار به زور وارد خانه شده!

 

به جان پوست لبش افتاد و دست روی قلب بی قرارش گذاشت.

قدم دیگری برداشت و داخل اتاق شد. آب دهانش را بلعید و من و من کنان گفت:

 

_ چرا اومدی اینجا؟

 

حامی با صدایی گرفته پچ زد:

 

_ نمیدونم!

 

حال بد حامی متاثرش کرده بود، حامی را همیشه قوی و محکم دیده بود. جز بار آخر که جسمش را درید، همیشه از او حمایت کرده بود.

 

اوایل که وارد محل شده بود را به یاد داشت. تعدادی از جوان های محل که متوجه تنها بودنش شده بودند، برایش مزاحمت ایجاد میکردند و این حامی بود که شر همه شان را از سرش باز کرد.

 

_ منو بی آبرو نکن، بو ببرن تو اومدی خونه ام دیگه نمیذارن زندگی کنم. پاشو برو بیرون برام شر درست نکن.

 

_ بلدی لال شی یا خودم باید دست به کار شم؟!

 

سراب نالان پچ زد:

 

_ آخه…

 

حامی ساعدش را برداشت و چشمان سرخ و به خون نشسته اش را به سراب دوخت. بند دل سراب از نوع نگاهش لرزید و لبهایش را به هم فشرد.

 

_ بگیر بشین انقدرم بالا سر من وز وز نکن، نشنوم صداتو.

 

ناچار سری تکان داد و دم عمیقی از هوا گرفت. همان جا مقابل در نشست و با پوست کنار ناخنش ور رفت. در زندگی هیچگاه تا این حد درمانده نشده بود.

 

حامی مگر خانه و زندگی نداشت؟ در خانه ی او چه میکرد؟

اگر از حامی نمیترسید حتما سوالش را میپرسید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیچ
هیچ
11 ماه قبل

کل پارت : در باز شد اومد داخل و دراز کشید 😐

Yas
Yas
11 ماه قبل

ی حسی بهم میگه داستانش باید ژذاب باشه🤔🧐

همتا
همتا
11 ماه قبل

چقدر کم بود آخه

Aramesh..
Aramesh..
11 ماه قبل

وای یکی به دادم برسه دارم کور میشم آنقدر که زیاد بود

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x