او نماز میخواند؟!
سجادهی پهن گوشهی پذیرایی خانهاش را دیدم اما فکر نمیکردم مال خودش باشد…
داخل رفت و از روی جاکفشی چوبی کیف کمریاش را برداشت…
سویچم را بیرون کشید و از در بیرون آمد.
– بیا… بگیرش!
تک پلهی ایوان را بالا رفتم و دست دراز کردم اما دستش را عقب کشید…
لبهایش را کمی با دندانش بازی گرفت…
– اگه این بار آخر باشه چی؟! یعنی…
نمیدونم چرا مردا اینطورین…
من تو رو تجربه کردم برام سخته که…
اخم در هم کشیدم…
زیادی هوا برش داشته بود!
– چیکار کنم این تجربه یادت بره؟! داره زیادی واسم دردسر میشه! ببین من چه برنامههایی داشتم با تو… کاش پام میشکست و نمیاومدم اون مهمونی که حالا راه به راه ازت حرف بشنوم!
خندید… خندهاش را دیده بودم…
جذاب میشد و خواستنی…
یک طوری نگاهم کرد که خودم دوست داشتم جلو بروم و لبهای صورتیاش را ببوسم!
– میخواستم ببینم چقدر دختر خوبی هستی! شاید گرفتمت واسه داداشم!
– تو نمیخواد واسه هادی دایهی مهربونتر از مادر بشی! هادی چهل تا مث تو رو تو جیبش میذاره!
با سوءظن خیرهام شد…
حتما برایش عجیب بود چهطور اینقدر خوب برادرش را شناختهام…
– آره…
گفت سویچ را دوباره در جیبش فرو کرد…
– بیا یه ناهار بهت بدم… سر ظهر بی ناهار بیرون بری زشته!
کلافه کفشم را درآوردم… لجبازیاش را در همین مدت کوتاه کاملا شناخته بودم…
جنس اعصابخوردکنی داشت!
در سکوت مثل جوجهاردکی پشت سرش قدم برداشتم…
مرد مهربانی بود اما قایمش میکرد…
پشت کینه و نفرتی که از شهناز شنیده بودم بعد ازدواج مجددش در ذهن او به وجود آمده بود…
هیچ حس بدی نداشتم، نه میترسیدم نه نفرت داشتم.
بهنظرم مثل پسربچهها کوچکی بود که بهخاطر از دست دادن دختر کوچولوی همسایه اخمهایش در هم است…
– چیه زل زدی به من؟! بیا دستبهکار شو ببینم چند مرده حلاجی!
– به قول خودت تحفهای! چی میخوای درست کنی؟!
نایلون ها را از روی میز برداشت و روی کابینت کناریاش گذاشت.
– چیا بلدی؟!
– از کجا بدونم تو چی دوست داری؟!
– کتهگوجه و ماست…
خندهام را خوردم و سعی کردم موهایم را با روسریام جمع کنم…
او میخواست به من ناهار بدهد و خودم را وادار به پختن میکرد…
با او سر و کله زدن بهتر بود تا مامانروحی…
یکجورهایی از خانهی پدرم فراری بودم!
با اینکه میدانستم فردا بابا و عمهفرح میآیند مامان را دستتنها گذاشتم و اینجا آمدم…
برای چکهای تنهایی چکهای به یاد نیاوردن…
– برنجت کجاست؟!
کیسهی ده کیلویی برنج چمپا را جلویم گذاشت...
از عطر دلانگیزش شناختمش.
بوی زندگی میداد…
– چمپا میخوری؟! بابا باکلاس!
– آره… مشدی کریم رفیقای برنجی زیاد داشت… اون وقتا بنکدار بود…
لبخندی به رویش زدم و مشتی برنج برداشتم و بوییدمش.
مثل بوی شالیزار مست کننده بود…
انگار وسط شالیزارهای کامفیروز ایستاده بودم و کوههای اطراف را نگاه میکردم…
– میتونی بپزیش؟! قلق داره ها…
به تیریش غبایم برخورد… اخم در هم کشیدم و جواب دادم:
– تو که بلدی خودت بپز! چرا به من میگی؟!
نایلون گوجهها را برداشت، جلویم گذاشتش و بستهای مرغ از فریزر بیرون آورد…
– میخوام کار کردنتو ببینم… شاید همکار شدیم…
منظورش را نفهمیدم.
تغریبا از زندگیاش خبر داشتم اما کارش را نمیدانستم…
– همکار؟!
– اوهوم… اول غذاتو بخورم اگه پسندیدم توضیح میدم…
اخم در هم کشیدم… حسابی فکر کرده بود همیشه مقابل حرفهایش کوتاه میآیم!
– تا نگی دست به سیاه و سفید نمیزنم!
– خودت میدونی! میتونستم یه کار درست و حسابی برات پیدا کنم… همون که الان میگفتی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به صورت خلاصه: 1- همکار، 2- همخونه، 3- همسر اجباری از رو لجبازی، 4- عاشق، 5- والدین میشوند. چشم کیسان و تینا و همه احمقهای عالم هم در بیاد
پرا اینقدر کم بود پارت