رمان آشپز باشی پارت 32

5
(4)

 

 

#لاله

متعجب از آنچه دیده بودم به دیوار آشپزخانه تکیه دادم و بهت‌زده به اوس‌اسی زل زدم…

 

باورم نمیشد مرد گنده اول صبحی…

 

– چی شده خانم… حالتون خوبه؟!

 

دوست داشتم همانجا به دیوار تکیه دهم و روی زمین بنشینم…

 

اگر اوس اسی نبود یعنی او جرعتش را داشت که…

 

از تصور دوباره با او بودن ضعف کردم، سرم گیج می‌رفت!

 

– خوبم اوستا… صبحونه نخوردم سرم گیجه… یه آب‌قند می‌دی دستم؟!

 

به غلط کردن افتادم کاش کار در اینجا را قبول نمی‌کردم…

 

کاش شرایط خوبش وسوسه‌ام نمی‌کرد و قرارداد کوفتی‌شان را امضا نمی‌کردم!

 

اوس اسی با یک صندلی و لیوانی آب‌قند نزدیکم شد.

 

– دیدم سرتون داد زد خانم… فکر کنم شنید بهش گفتین هیولا…

 

روی صندلی نشستم و جرعه‌ای آب‌قند نوشیدم… اوس اسی هم خوش‌خیال بود!

 

زبان آن داد و بیداد‌هایش را داشتم اما هرچه بود او رئیس بود و من کارمندش!

 

نمی‌خواستم جنگ و جدالی میانمان شکل بگیرد…

 

– سگ بود اوستا! پاچه‌گیر!

 

پیرمرد خنده‌اش گرفت…

 

– نگید خانم… می‌شنوه باز شر می‌شه!

 

شر نمی‌شد! مردک هوس‌بازِ سگ‌صفت! دروغ که نمی‌گفتم!

 

سر صبحی برای چه من را به اتاقش کشانده بود که انرژی صبح‌گاهی‌اش از شلوارش بیرون زند!

 

– طوری نیست اوستا… تو برو گوشتو ورز بده یکم دیگه… منم میام… الان بقیه می‌رسن کمکمون می‌کنن…

 

تمام لیوان را یک‌نفس سر کشیدم و از جایم بلند شدم… محال بود به تهدیدهایش گوش دهم!

 

 

 

روپوش و پیشبند فرمشان به‌نظرم خیلی زشت بود!

 

کنار اوس‌اسی ایستادم و شروع به سیخ گرفتن کردم، کار خودم بود این یک قلم…

 

کم‌کم همه‌ی بچه‌های آشپزخانه رسیدند…

 

امیرحسین کارکنان فرنگی و ایرانی را با پیشبند رنگ‌های مختلف جدا کرده بود که در دست و پای هم نپیچیم…

 

خودش هم پیشبند زرشکی فرمش را روی شلوارش بسته بود و میان بچه‌های خودش می‌پیچید و گیر می‌داد…

 

چند نفر در کانتر جدای فرنگی بودند و چند نفر کمک‌دست من…

 

اوس‌اسی پای منقلی ایستاده بود که با دری شیشه‌ای از محفظه‌ی داخلی رستوران جدا می‌شد.

 

خانم دلجو در دیگ کوچک فسنجان را باز کرده و چکش می‌کرد…

 

دخترش هم ماهی‌های مواد زده را از سردخانه به کانتر می‌آورد…

 

سپیده، دختر خانم دلجو کنارم ایستاد و زیرچشمی نگاهی به امیرحسین انداخت.

 

– لاله‌جون سر صبحی چشه سرآشپز… یه منم گیر داد.

 

– غلط کرد! تو طرف منی… چرا گیر داد؟

 

شانه بالا انداخت و ماهی در دستش را در پودر سوخاری غلتاند.

 

– گفت دیر اومدم… ولی من فقط پنج دقیقه دیر کردم!

 

دستکش‌های یکبار مصرف را درآوردم و در سطل زیر میز انداختم.

 

– ولش کن… هرچی گفت جوابشو اگه بدی بدتر می‌کنه… فکر کنم چون افتتاحیه‌ست استرس داره!

 

به ساعت نگاه کردم، داشت دیر می‌شد… باید قبل از دو به دانشگاه حنا می‌رفتم…

 

معلوم نبود چه غلطی می‌کرد در آن خراب‌شده که حراستشان به من زنگ زده بود‌‌‌…

 

 

 

– عزیزم به مامانت بگو حواسش باشه‌… من واسه منوی شام برمی‌گردم…

 

گفتم و از پشت میز بیرون آمدم.

 

مثل نگهبان دوزخ جلوی در آشپزخانه ایستاده بود…

 

– کجا؟! مگه اینجا صاحاب نداره هر وقت دلت می‌خواد می‌ای هر وقت دلت می‌خواد می‌ری!

 

نگاهش نکردم… حالم از او و صدایش به هم می‌خورد… مردک هول!

 

– صب بهتون گفتم… اجازه دادین!

 

– صبح صبح بود الان الانه! حق نداری بری! رفتی دیگه نیا! انگار طویله‌ست!

 

لب گزیدم که دعوا نکنم… انگار موج بداخلاقی‌اش گرفته بود…

 

اجازه نمی‌داد بروم مطمئن بودم!

 

اصلا تنها صاحب اینجا که او نبود!

 

بی‌توجه به حرفی که زد از کنارش گذشتم و پله‌های کم منتهی به سالن اصلی را بالا رفتم…

 

تک و توک مشتری‌ها پشت میز‌های مستطیلی نشسته و مشغول پیش‌غذاهایی که این چند روز با خون دل آماده کرده بودم با هم گپ و گفت می‌کردند…

 

اکثرشان انگار خانواده بودند.

رستوران کم‌کم داشت شلوغ می‌شد، این را از صف پذیرشی دیدم که کمی آن‌طرف تر شلوغ‌تر از سالن اصلی به‌نظر می‌رسید.

 

سالن رستوران کرم،طلایی بود. تلفیق رنگی که در ستاره‌ی روی سینه‌ی من هم دیده می‌شد.

 

بسیار مجلل‌تر از رستوران عمو منصور و زیباتر… مثل قصری که سیندرلا در آن با شاهزاده‌ی سپید‌پوش می‌رقصید…

 

پرده‌ی طلایی… صندلی‌های کرم با تاج طلایی و میز‌های مستطیلی کرم که رگه‌های طلایی در آن خودنمایی می‌کرد…

 

نفسی گرفتم… از اینجا کار کردن پشیمان بودم اما به‌خاطر آزار‌های امیرحسین…

 

وگرنه روحیه‌ای که دیزاین آن به کارکنان می‌داد غیرقابل انکار بود!

 

پشت قاب طلایی در مدیریت ایستادم و با انگشت تقه‌ای به در زدم.

– بفرمایید…

 

 

 

 

 

 

آرام در را باز کردم و وارد شدم، مهیار داشت به دقت ورقه‌ای را مطالعه می‌کرد.

 

کت و شلوار سرمه‌ای‌اش به هیکل چهارشانه‌اش می‌آمد…

 

برعکس سالن اتاق مدیریت پر بود از رنگ‌های سیاه و خاکستری…

 

انگار که از قصر سیندرلا به قعر چاهی خشک پرت شوی که نوری به آن نمی‌تابد…

 

– لاله… تو هنوز نرفتی؟!

 

– سلام… شما از کجا می‌دونید…

 

خودکارش را برداشت و مظلومانه نگاهم کرد… می‌دانست دل خوشی از او و کارهایش ندارم…

 

– سلام عزیزم… دیروز با من در دانشگاه گرفتنش… خودش حدس می‌زد زنگ بزنن به تو…

 

عزیزم گفتنش به من که از سر عادتش بود، مهیار چشمش هیچ‌وقت به من هرز نمی‌رفت چون قرار بود شوهر حنا باشد…

 

حنایی که زیبایی‌اش دوبرابر من بود!

 

– واقعا که! سر ندونم‌کاری شما دوتا من باید از سر صبح از این شازده کلفت بشنوم!

 

خودم را روی صندلی جلوی میزش رها کردم و غرغر‌کنان ادامه دادم:

 

– مسخره کردین خودتونو؟! چرا رسمی‌ش نمی‌کنی مهیار! خسته شدم بسکه گندای شما دوتا رو جمع کردم!

 

بلند شد و از یخچال کوچک گوشه‌ی اتاقش قوطی آب معدنی بیرون کشید و سمتم آمد.

 

– چه غلطی کنم من خب… وقتی بابات چشم دیدن منو نداره دقیقا چی‌کار کنم…

 

بطری را باز کرد و سمتم گرفت.

 

– بیا… بگیر. اینقد حرص نخور دختر درست می‌شه…

 

از دستش گرفتم و جرعه‌ای نوشیدم، هنوز روی میز نگذاشته بودمش که در اتاق بی در زدن باز شد و امیرحسین با کت و شلواری دقیقا به شکل همان که تن مهیار بود وارد اتاق شد…

 

از مهیار کمی کوتاه‌تر می‌زد اما سینه‌ی پهنش با آن پیراهن آبی آسمانی و یقه‌ی انگلیسی کتش جان می‌داد برای رقص تانگو!

 

 

– تو اینجا چی‌کار می‌کنی برازنده! بدم میاد از زیر کار در می‌ری!

 

– من از زیر کار در نرفتم!

 

– با من بحث نکن! بلند شو برو سر کارت…

 

عصبی بودم و او هم داشت بدترش می‌کرد…

 

این چند روز آینقدر تحمل کرده بودم که دیگر داشتم به نقطه‌ی بخار می‌رسیدم!

 

– من با کسی بحثی ندارم ولی شما انگار همه‌ی عقده‌هاتونو می‌خواین همین امروز خالی کنین جناب سرآشپز!

 

مهیار آرام صدایم زد.

 

– لاله‌جان…

 

امیرحسین با قیافه‌ای عادی روبه‌رویم ایستاد و فقط نگاهم کرد…

 

مهیار هم آماده برای میانجی‌گری یک نگاهش به من بود و نگاه دیگرش به امیرحسین…

 

– آره… کلی عقده دارم که همشو می‌خوام سر تو یکی خالی کنم…

 

– امیر داداش! بی‌خیال…

 

با دو سه قدم خودش را به صندلی پشت میز رساند و رویش نشست…

 

نه اخم داشت و نه چهره‌ی عصبی… رییس مآبانه پا روی پا انداخت‌‌…

 

– برازنده.‌‌.. امروز روز افتتاحیه‌ست… به ستاره‌ی روی سینه‌ت نگاه کردی؟! تو یکی از سرآشپزایی… اینقدر بچه‌گانه رفتار نکن!

 

می‌خواست بیش‌تر از این عصبی‌ام کند… می‌خواست کنترلم را از دست بدهم که بهانه‌ای برای آزار‌های بعدی‌اش داشته باشد! اما کور خوانده بود…

 

– بله‌… رئیس! حق با شماست…

 

رو به مهیاری که قالب تهی کرده بود ادامه دادم:

 

– شما هم بهتره مشکلتو خودت حل کنی… دیدین که! رئیس اجازه‌ی مرخصی نمی‌دن!

 

با آرامش از جایم بلند شدم که از اتاق بیرون بروم اما مهیار گوشه‌ی پیشبندم را گرفت.

 

– تو برو لاله… اون سر دردسر میشه زنگ بزنن بابات…

 

 

 

 

 

 

– اون باید تو مراسم افتتاحیه باشه مهیار!

 

مهیار اخم در هم فرو برد و به او توپید:

 

– اون که شبه حسین! برمی‌گرده!

 

لب‌هایش را به هم فشرد و خصمانه نگاهم کرد… دیگر چیزی از دستش بر نمی‌آمد، مهیار شریکش بود و اندازه‌ی او حق داشت مرخصی بدهد یا ندهد…

 

لباس‌ عوض کردم و آماده در آینه‌ای که طبق عادت به در کمد ام‌دی‌اف قهوه‌ای چسبانده بودم، خودم را نگاه کردم…

 

صورتم بی‌روح بود… لب‌هایم هم به سفیدی می‌زد…

 

برق‌لب شیشه‌ای کوچکم را در کمد برداشتم و روی لبم کشیدم.

 

کمد آن رستوران یادم آمد… حتی دوست نداشتم بروم و خالی‌اش کنم…

 

دیگر حتی عمو منصور را هم دوست نداشتم…

 

– فکر نکن می‌تونی از رابطه‌ی خواهرت و مهیار سو استفاده کنی لاله‌خانم!

 

لبم را گزیدم… با یاد‌آوری حالت صبحش بی‌آنکه بخواهم، خنده‌ی گشادی صورتم را پوشاند… روبه‌روی کمدش داشت کراوات آبی‌نفتی‌اش را در می‌آورد.

 

– کوفت! به چی می‌خندی؟

 

– به شما!

 

کمدم را بستم و قفل کردم، نزدیک آمدنش از صدای کفش‌هایش معلوم بود!

 

– به چیِ من اونوقت؟!

 

برگشتم و به در کمدم تکیه دادم… رختکن سرآشپزها را جدا طراحی کرده بودند…

 

شاید فکرش را هم نمی‌کردند یکی از آنها یک زن باشد… به‌خاطر همین دیدی به رختکن بقیه‌ی کارکنان نداشت.

 

امیرحسین اخمو روبه‌رویم بود اما نمی‌ترسیدم…

 

هر کاری می‌خواست بکند با دو جیغ و داد آبرویش می‌رفت! این را به خوبی می‌دانست…

 

– به این که الکی خصومت درست کردی… من چی‌کار تو دارم آخه… از روزی که اومدم بد اخلاقی می‌کنی!

 

مثل پسربچه‌های تسخ لب‌هایش را تر کرد و همانطور لجباز گفت:

 

– الکی نیست! ازت خوشم نمیاد!

 

– چرا؟!

 

– از خدا دورم کردی! نماز می‌خونم ولی شرمنده‌م…

 

 

سری به تاسف تکان دادم… انگار تنها من بودم که آن شب مستی می‌کردم…

 

انگار او نبود که نمی‌دانم چه‌طور من را از آن‌همه پله پایین آورد و به اتاق طبقه‌ی اول رساند و بعد…

 

کیفم را روی شانه‌ام فیکس کردم و راست ایستادم.

 

– اون ماجرا تموم شد… لازم نیست کشش بدیم! من که گفتم فراموش کن!

 

– نمی‌تونم! دست خودم که نیست… خودتم می‌دونی داری حرف مفت می‌زنی لاله! خودت می‌تونی فراموش کنی؟!

 

راست می‌گفت… از یاد رفتنی نبود! نه آن گرما نه آن همه شور و التهابی که تن هر دویمان داشت… مبهم بود…

 

حرف‌هایش، کارهایش… اگر از من بدش می‌آمد… اگر من او را از خدا دور می‌کردم، پس چرا پیشنهاد کار داد؟!

 

چرا من را اینجایی آورد که حالا روبه‌رویش بایستم و او از نفرت‌هایش حرف بزند…

 

صدای گوشی که نشان از رسیدن اسنپ می‌داد نگاهم را از چشم‌‌های شبرنگش گرفت…

 

نارنگی را هادی برده بود، نمی‌دانم کجا اما حسابی لنگم گذاشت…

 

– وقت واسه این حرفا زیاده‌… اسنپ اومد من برم دیگه!

 

بند کیفم را کشید، ایستادم و نامطمئن سمتش برگشتم…

 

موبایل در دستم لرزید…

حتما اسنپ بود که زنگ می‌زد.

 

همان پژوی نقره‌ای که در اپلیکیشن دیده بودم اما… امیرحسین انگار می‌خواست به قراری که داشتم نرسم…

 

– تو ذره‌ذره‌شو یادته! مطمئنم… مثل من! توم دلت گاهی می‌خواد لاله… تو شوهر داشتی اونم پنج سال!

 

– منظورتو بگو! دیرم شده!

 

– خودت می‌دونی چی می‌گم… باهوش‌تر از این حرفایی!

 

ناراحت نشدم از او… اما خنده‌ای تلخ روی لبانم نقش بست…

 

مردها همین بودند، همینقدر خودخواه و وقیح…

 

او شبیه کیسان و کیسان شبیه او! فرقشان چه بود!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاسی
یاسی
1 سال قبل

فاطمه جان روزی دو پارت میزارید؟ حول وهوش چه ساعتی؟

علوی
علوی
1 سال قبل

3 ماه و 10 روز طاقت کنن (که احتمالاً طبق داستان یک ماه یا بیشتر از یک ماهش گذشته) بعد عقد یا صیغه کنن.
اصلاً تو این مدت بره تینا رو هم طلاق غیابی بده اگه تا الان نداده.
نمازشون رو هم بعد عقد به جماعت بخونن که تأهل دین‌شون رو کامل کرده.
والا!!!

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x