رمان آشپز باشی پارت 33

5
(3)

 

 

– من از اوناش نیستم رئیس… دنبال اهلش بگردین!

 

قدم‌هایم را تند کردم که حتی با او یک جا نفس نکشم…

 

بدی طلاق گرفتن همین بود، همین دل شکستن ها… همین طمع‌هایی که به جسم و روح زن‌ها می‌شد…

 

تمام راه را از رستوران تا دانشگاه فکر کردم و فکر کردم… به خودم، کیسان…

 

امیرحسین… حتی عمو منصور و پدرم… حتی شنهاز…

 

همه‌مان یک‌جور ضربه از زندگی خورده بودیم… عمو منصور از زنش، پدر از اعتماد به عمو منصور…

 

من از کیسان و امیرحسین هم از مادرش…

 

– رسیدیم خانم!

 

– متشکرم آقا… آنلاین پرداخت شده!

 

– مشکلی نیست خانم… بفرمایید…

 

از گیت ورودی گذشتم، ساختمان‌‌های خوابگاه کمی‌آنطرف‌تر بود و بازارچه‌ هم راهش از میان درخت‌های بلند کاج می‌گذشت…

 

آرزوی درس خواندن در این دانشگاه به دلم ماند… آرزوی درس‌خواندن بیشتر یا هم کمی جوانی کردن…

 

با قدم‌هایی آرام وارد بازارچه شدم، گرسنه بودم.

 

از صبح بوی غذا زیر دماغم اشتهایم را کور کرده بود ولی حالا در این هوای دلپذیز فقط دلم لیوانی نسکافه می‌خواست…

 

کافه‌ی کوچکی آخر بازار قدم‌هایم را آن‌طرف کشاند، ظهر بود، ظهری سرد و کمی خلوت.

 

چند دانشجو در فست‌فودی نشسته بودند و چندتایی در سوپرمارکت.

 

نسکافه و کیک شکلاتی سفارش دادم و نشستم، هنوز نیم ساعتی تا قرارم با آقای کشاورز مانده بود.

 

جرعه‌ی اول را که نوشیدم سایه‌ی کسی را روی میز حس کردم.

 

– خانم برازنده‌ی عزیز!

 

لیوان کاغذی را روی میز گذاشتم و نگاهم را بالا کشیدم… اسماعیل بود… نوه‌ی خاله‌ی مامان‌روحی!

 

– سلام…

 

 

 

 

 

 

 

– سلام از ماست دخترخاله! شما کجا اینجا کجا؟!

 

کمتر کسی در فامیل مادری از عشق آتشین او به من خبر نداشت…

 

همه می‌دانستند خواستگار پر وپا قرص دختر روح‌انگیز پسر ارشد گلشن است…

 

صندلی دایره‌ای شکل را بیرون کشید و رویش نشست…

 

با شنیدن صدایش دلم ریخت چه رسد به نشستنش‌… قلبم به تپش افتاد… چه تصادف مسخره‌ای!

 

– دریا خانم چطورن آقا اسماعیل؟! مامان خوبن؟!

 

نگاهش هنوز شیفته بود… همانقدر مهربان و دوست‌داشتنی.

 

عینکش را با انگشت بالا داد و لبخند زد.

 

– خوبن همه خداروشکر… دیدمت اومدی این سمت گفتم بیام ببینمت…

 

چه صنمی با او داشتم آخر… اشتهای زیادی که به کیک شکلاتی‌ام داشتم کور شد! دو سه دانشجوی دختر هم آمدند.

 

چنان شاد می‌خندیدند که حس می‌کردی غمی در دنیا نباشد…

 

– ممنونم… من قرار دارم با اجازه‌تون برم دیگه

 

با پشت انگشتش لیوان کاغذی را لمس کرد.

 

– هنوز داغه دخترخاله… مزاحمت شدم انگار!

 

هول شدم… مچم را گرفت مردک… هیچ فحشی به ذهنم نیامد که به او بدهم…

 

لبخند خجلی زدم و گفتم:

 

– این چه حرفیه آقا اسماعیل… اصلا اینجور نیست… من باید برم حراست، موقع ثبتنام خواهرم شماره‌ی منو داده بود حالا بهم زنگ زدن…

 

باز هم خندید… کت تک قهوه‌ای و شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش رسمی و کارمندی‌ نشانش می‌داد.

 

عینکش هم به صورت خندان و مهربانش می‌آمد.

 

– باز چی‌کار کرده این حنانه خانم خاله روحی؟

 

چشم‌هایم چهارتا شد! در دانشگاه به این بزرگی حنانه او را از کجا پیدا کرده بود؟ دخترک مارموز!

 

– باز؟

 

لیوان را جلوی خودش کشید و انگشتان هر دو دستش را دور آن حلقه کرد.

 

 

 

– اهوم… چن دفه واسطه شدم براش… شیطونه ماشاله… اصلا شبیه تو نیست لاله… خانم!

 

شانس سگی من بود… در دانشگاهی به آن شلوغی باید با کسی برخورد می‌کردم که روزگاری در بچگی دلم برایش می‌رفت…

 

حالا به آن روز‌ها که فکر می‌کردم خنده‌ام می‌گرفت… من و اسماعیل هیچ جوره چفت هم نمی‌شدیم…

 

همان خدا را شکر که او هیچوقت نفهمید من هم بی‌میل نیستم…

 

– دوبار از حراست به من زنگ زدن… بار اول…

 

میان حرفم آمد و با حفظ همان لبخند مهربانش گفت:

 

– با مهیارش گرفتنش این بارم حتما با اون! درسته؟!

 

دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم، چقدر احمق بود این خواهر من…

 

اسماعیل هم باید می‌دانست او دل وامانده‌اش را به پسر بختیاری‌ها داده!

 

– وای! وای حنا!

 

انگشت‌هایم را پایین آوردم و درمانده به اسماعیل نگاه کردم.

 

نصف عمرم به‌دنبال جمع کردن گند‌های حنا بودم نصف دیگرش لاپوشانی غلط‌های کیسان!

 

-واقعا معذرت می‌خوام…

 

– سلام استاد! حساب کنیم!

 

نگاهش پی دختر و پسری رفت که جلوی در ایستاده و با شیطنت و کنجکاوی نگاهمان می‌کردند… دانشجوهایش!

 

– به‌به لیلی و مجنون دوران! شما بفرمایید بچه‌ها!

 

پای پسر از پله بالا آمد اما دخترک عینکی تپل کوله‌ی پسر را گرفت و عقب کشیدش.

– مرسی استاد مزاحم نمی‌شیم…

 

پسر هم با خنده‌ی شادی گفت:

 

– هرچی لیلی خانم بگن دیگه!

 

اسماعیل سمت من برگشت و لیوان نسکافه‌ام را به لبش نزدیک کرد و جرعه‌ای نوشید…

 

یادش رفته بود چیزی سفارش نداده و آن لیوان عزیزم مال من است…

 

– من برم دیگه…

 

– بمون! زنگ می‌زنم به کشاورز حلش می‌کنم… بعد سالها دیدمت هر دقیقه می‌خوای بری!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مستاصل این‌پا و آن‌پا کردم… می‌ترسیدم هر آن آشنایی رد شود و بودن ما با یکدیگر دردسر شود…

 

یک زن مطلقه حق نداشت با مردی متاهل هم‌کلام شود.

 

حق که دارد اما… عرف و جامعه نگاهشان زشت و کریه است…

 

– آخه درست نیست اینجا‌… کسی ببینه سوءتفاهم پیش میاد…

 

از جایش بلند شد و همانطور ایستاده بقیه‌ی نسکافه‌ی من را سر کشید.

 

– پس بریم بیرون… یا تو دفتر من!

 

به اجبار سری تکان دادم که حداقل از آن خراب‌شده بیرون بزنم…

 

دوست نداشتم برای دریا هیچ‌وقت سوءتفاهمی پیش بیاید…

 

دریا زن خوب و صبوری بود… درست یک هفته بعد از عروسی من و کیسان خبر ازدواجش با اسماعیل پیچید.

 

عجیب نبود، خاله گلشن عاشق دختر همسایه‌شان بود…

 

دختری با چشم‌هایی به رنگ آسمان! آخرش هم آستینش را بالا زد و دریا را عروس اسماعیل کرد.

 

زیر یکی از کاج‌ها ایستادم و پرسیدم:

 

– به آقای کشاورز زنگ می‌زنین؟!

 

ایستاد و نگاهم کرد، متفکر و دقیق… کت چهارخانه‌ی آبی و مشکی و شال دودی پوشیده بودم…

 

شلوارم کمی بالاتر از قوزک پا و موهایم کمی بیرون مانده بودند…

 

خجالت کشیدم از نگاهش، عادت داشتم به اینطور لباس پوشیدن…

 

– خیلی تغییر کردی لاله…

 

یک حسرت… یک غم نهفته در صدایش بود که قلبم را تکه تکه کرد…

 

دلم برایش سوخت… جوانی که به مراد دلش نرسد همیشه در حسرت می‌سوزد و می‌سازد…

 

قرمزتر شدم… برای چه آمده بودم و چه نصیبم شد!

 

این روزها شانسم رو به سیاهی می‌رفت و افسوس که دست‌هایم برای مقابله با سرنوشت خالی خالی بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

– من خودم برم پیششون…

 

– عجول بودی! همیشه عجول بودی…

 

منظورش را فهمیدم اما خودم را به آن راه زدم.

 

نمی‌خواستم شنوای حسرت‌هایش باشم…

 

موبایلش را درآورد و شماره‌ای گرفت و چند قدم آن‌طرف‌تر رفت…

 

دلم می‌خواست حنا را طوری تنبیه کنم که دیگر از این غلط‌ها نکند! به‌خاطر او بود بیشتر بدبختی‌هایم!

 

– باهاش صحبت کردم… لازم نیست بری تا اونجا!

 

به‌زور لبخندی تحویلش دادم.

 

– خیلی ازتون ممنونم… من باید برم با اجازه‌تون…

 

– دوست داشتم یکم هم‌کلام بشیم… بعد مدتها…

 

خدایا… خدایا این دیگر چه مخمصه‌ای بود! گوشه‌ی لبم را از تو گزیدم که حرصم را خالی کنم.

 

– باعث افتخاره اما… امروز افتتاحیه‌ی رستورانه… باید اونجا باشم…

 

– شنیدم جدا شدی… چرا؟! تو که عاشقش بودی…

 

چه می‌گفتم به او… از اجبار ازدواجم می‌گفتم یا دعواهای مامان و بابا…

 

از خودخواهی عمو منصور یا آتش‌ بیار معرکه شدن عمه فرخنده…

 

– دنیا به کام نمی‌چرخه پسرخاله… همیشه همینجوریه!

 

سرش را تکان داد.

 

– آره… پنج شیش ساله اینو فهمیدم… دلم شیرینی می‌خواست اما تلخی نصیبم شد…

 

دستش را روی چانه‌اش کشید، چشم‌هایش را هم بست.

 

می‌دانستم دردش را..‌. بیشتر از همه منی می‌دانستم که شب عروسی‌ام با کیسان، دیدمش میان جمعیت مردها… اسماعیل بود اما خودش نبود.

 

نم اشکش را دیده بودم… بغضش را…

 

– دریا خانم زن خوبیه.

 

– نه به خوبی اونی که من می‌خواستم…

 

لال شدم… امروز چندمین بار بود که لال میشدم خدا می‌دانست…

 

چرا ولم نمی‌کرد چرا نمی‌گذاشت بروم که از شر این معذب بودن لعنتی خلاص شوم…

 

– دیرم شده آقا اسماعیل…

 

 

 

 

 

 

 

 

سکوت کرد، مثل شبی که در تالار کلاسیک عروسی من و کیسان بود…

 

عقب رفتم، تنها یک قدم… چشم‌هایش پر از غم و اندوه بود…

 

دلم داشت دوباره می‌لرزید… برای مردانگی چهره‌ی مظلومش…

 

در آن گیر و دار صدای دلنشین امیرحسین در گوشم طنین انداخت…

 

“اون شب بهترین شب زندگی من بود…”

 

باید می‌رفتم… از او دور می‌شدم… من و اسماعیل هیچ‌وقت نباید دلمان دوباره برای هم می‌لرزید… نباید!

 

خداحافظی زمزمه کردم و نایستادم که جوابش را بگیرم… دویدم… تند و تند…

 

امیرحسین راست می‌گفت من بچه بودم… بچه‌گانه رفتار می‌کردم!

 

چرا باید دلم پی این مرد می‌رفت و می‌لرزید…

 

نفس‌نفس‌زنان از گیت رد شدم و بیرون از محوطه‌ی دانشگاه به دیوار تکیه دادم…

 

دیوار‌های با آرم دانشگاهشان.

 

– خدایا توبه… خدایا منو ببخش…

 

آرام گوشی‌ام را از جیب بیرون کشیدم و انگشتم را روی آیکون سبز اسنپ فشار دادم…

 

#امیرحسین

 

عصبی پیشبندم را روی میز مهیار کوبیدم… گند زده بودم گند!

 

عملا به دختر مردم پیشنهاد صیغه و رابطه دادم!

 

دست خودم که نبود… همین که انحنای کمر و برجستگی‌هایش را می‌دیدم طاقتم از کف می‌رفت… بی‌غیرت شده بودم!

 

– چه‌خبرته پسر! باز چی شده!

 

دندان به هم ساییدم و با همان حرص گفتم:

 

– این دختره لاله! نیومد؟!

 

– چی‌کار به اون بدبخت داری! دوساعت نشده رفته!

 

خودم را روی مبل راحتی کنار یخچال کوچک ول دادم…

 

– بهش پیشنهاد دادم! رد کرد…

 

 

 

 

 

 

 

 

چشم‌هایش درشت شدند… باورش نمی‌شد منِ بچه‌مثبت به زنی پیشنهاد دوستی داده باشم…

 

حق داشت، حتی تینا هم خودش جلو آمد… من آرام آرام دل دادم…

 

– چی؟! چه غلطی کردی امیرحسین؟!

 

گوشه‌ی لبم بی‌اختیار بالا رفت، خودش سالها با خواهر همین دختر دوست بود حالا منع من می‌کرد!

 

– تو چرا جلز و ولز می‌کنی؟! به تو چه؟! مگه ننه باباشی؟

 

اخم در هم کشید و تکیه‌اش را به صندلی چرخ‌دارش داد.

 

– تو نمی‌فهمی پسر! لاله تومنی هفت صنار با حنا فرق داره! لاله بی‌زبونه مظلومه… گناه داره به درد این کارا نمی‌خوره نامشروع تو کتش نمی‌ره!

 

– واسه من سه متر و نیم زبون داره مهیار خان… آقای وکیل مدافع!

 

پوفی کشید و نگاهش را به آشپزخانه داد، کاملا می‌شد از پنجره کارهای کارکنان را نظارت کرد…

 

همه مشغول بودند، گارسون‌ها می‌آمدند و کمک اشپز‌ها غذا‌ها را با دیزاینی شیک تحویلشان می‌دادند…

 

مهیار از جایش بلند شد و به دیوار کنار پنجره تکیه زد، نگاهش هنوز به کارکنان بود.

 

– اگه بخوای باهاش ازدواج کنی… من همه‌ی تلاشمو می‌کنم بهش برسی… ولی اینطوری که تو می‌خوای هم خودتو خراب می‌کنی هم اونو! نکن امیرحسین‌…

 

گوشم از این حرف‌ها پر بود! ازدواج چه کشک چه؟ نمی‌خواستمش که زنم باشد!

 

حوصله‌ی زندگی مشترک را نداشتم…

 

تنها چیزی که بود نمی‌توانستم میل جنسی‌ام به این دختر را افسار کنم…

 

انگار همه‌ی زن‌های دنیا نمی‌توانستند چیزی به اسم هوس را در من بیدار کنند جز او!

 

– خب منم همینو بهش گفتم… ولی فکر کنم نفهمید…

 

متعجب سمتم برگشت و دو قدم پر از حیرت و بهت برداشت.

 

– یعنی خواستگاری کردی؟

 

 

 

 

 

 

لبم را جویدم، حوصله‌ی سوال و جواب شدن نداشتم‌.

 

– به گور هفت جدم خندیدم! من و ازدواج دیگه شدیم دوتا خط موازی!

 

پنچر شد! بی‌صدا دوباره سر جایش برگشت.

 

سرش را پایین انداخت و گفت:

 

– می‌خوای محرمت شه؟!

 

فکرش هم هوسم را به قل‌قل می‌انداخت. بوسیدنش کبود کردنش…

 

موهایش را میان مشت گرفتن و آخرش هم…

 

– می‌خوام!

 

لپ‌هایش را تو کشید و رهایشان کرد.

 

وقتی تینا را می‌خواستم تمام تلاشش را کرد که این وصلت سر نگیرد.

 

می‌دانست خواهرش مناسب من نیست و من نشنیدم. حالا اما انگار بی‌میل نبود.

 

– فقط واسه اینکه امید داشته باشم یه روز شما دوتا کنار هم باشین، با پیشنهادت موافقم امیرحسین.

 

لبخند کجی روی لبم نشست، چه امید واهی و بی‌معنایی!

 

من و یک زن دیگر! او را فقط برای هوس می‌خواستم و بس!

 

– امیدت بی‌خوده مهیار!

 

متاسف سر تکان داد، کینه‌شتری بودن من را او بهتر از هر کسی می‌شناخت.

 

– پس دور این زنو خط بکش. لاله گناه داره…

 

نمی‌توانستم! من تجربه‌اش کرده بودم… طعم لب‌های سرخ و داغش هنوز زیر زبانم بود.

 

مزه‌ی سر و صداهای لذت‌بخشش.

 

به‌نظرم او کاملترین زن برای تخت‌خوابم می‌شد!

 

– هیچ زنی گناه نداره مهیار! مگه یکی دلش واسه من سوخت که من دلم واسه لاله بسوزه! تهشم مجبورش می‌کنم صیغه‌م شه حالا ببین!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

لاله موجود جالبیه. مظلوم و ساکت و هنرمند و ظریف. تا هست اصلاً به چشم نمیاد و مهم نیست. وقتی نیست، همه فلج می‌شن. تا درد نگرفته مهم بودنش دیده نمی‌شه. درد که می‌گیره داد همه در میاد.
منو یاد اون چندتا استخون ظریف مچ دست می‌ندازه. اصلاً کسی تو استخوان‌های بدن حسابشون نمی‌کنه و نمی‌بیندشون. اما …. وقتی بر اثر بی‌توجهی، زیاد کار کشیدن، مراعات نکردن و دیده نشدن همین‌ها درد بگیره و عصب عبوری از بینشون ملتهب بشه، مبتلا می‌شیم به سندروم موس کامپیوتر یا سندروم سرآشپز! درد ناحیه مچ دست در اثر کار کشیدن غیر اصولی و مداوم از دست، که از بیخ گردن و کتف و شونه و بازو تیر می‌کشه تا آرنج و مچ دست و تک تک انگشتان.
حواسشون به لاله نبوده، هیچ‌کدوم، هیچ‌وقت. حالا تمام خانواده و دوست و آشنا، سندروم سرآشپز دارند

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x