تنم داغ شد، کاش شام نمیخوردیم و بهجایش چراغها را خاموش میکردیم…
حوله را از دستش کشیدم و بیآنکه بپوشمش از پشت بغلش کردم.
– هیز یعنی با چشم باز شوهرتو ببینی! تو که قبلا منو دیدی کوچولو، از چی خجالت میکشی؟
بالا رفتن حرارت تنش را حس کردم، تیشرت جذب زردی که تنش بود قوس و انحنای کمرش را به زیبایی به نمایش میگذاشت.
نازک بودنش دمای بدنش را به بازوهایم میرساند.
– شام… شام دوباره یخ کرد.
کاش شامش را خورده بود، کاش اینقدر زحمت نکشیده بود تا…
– شامو بخوریم، لختمو نگاه میکنی؟
کمی وول خورد و با ناز اسمم را صدا کرد.
– امیر…
قلبم بیشتر تپید بیشتر داغ کردم و بیشتر خواستمش اما زحمتهایش چه؟
آرام رهایش کردم و او گریخت.
سمت آشپزخانه رفت و من هم بعد از پوشیدن حولهام چند نفس عمیق کشیدم که بتوانم حداقل نیمساعت شام خوردن را تحمل کنم.
– چی پختی حالا!
– املت!
خندیدم، این بار قهقهه زدم! برای یک املت ناقابل شام گفتن از دهانش نمیافتاد؟
موهای فرفری قشنگش اینطور بیشتر به او میآمد. بالای سرش جمع کرده و گوجهای بسته بود.
غذایش ساده اما سفرهاش رنگین، درست مثل آنوقتهایی که پدربزرگ هنوز نفس میکشید!
– یهطوری گرفتهای، هنوزم نمیخوای بگی چی شده؟
لقمهای پر و پیمان به دستم داد و لبخند زد.
– شامتو بخور میگم.
بوی خوب آویشن و ریحان به اشتهایم آورد، لقمه را به دهان بردم و جویدم… مزهاش محشر بود!
– باید کمکم اعتراف کنم تو آشپزی پیشرفت کردی!
اینبار زباندرازی نکرد و آهی کشید.
لقمهی بعدی را هم به دست من داد.
نم اشک را در چشمهایش دیدم اما دیگر نپرسیدم چه شده.
– دلم میخواد بمیرم، نمیدونم آدما چرا به دنیا میان؟ واسه بدبخت شدن و بدبخت موندن یا…
اشتهایم کور شد، خودش که نمیخورد!
انگار میخواست تمام غذا را من به تنهایی بخورم.
– امیر بابام دوباره گول اون پسفطرتو خورده.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و گریهاش گرفت.
– چی شده لاله! گول کیو خورده حاجی؟ ای بابا! بازم آبغوره؟
لقمه را در بشقاب کنار دستم گذاشتم و بلند شدم.
باید بغلش میکردم، زنم بود…
تقریبا همهی خانوادهام حساب میشد.
– امیرحسین من جلوی بابام وایسادم. واسه اولین بار باهاش دعوام شد، میخواست منو بزنه!
بازویش را گرفتم و از پشت میز بلندش کردم.
– هیچ بابایی بچهشو نمیزنه فرفری! بیا اینجا ببینم!
انگار منتظر همین آغوش بود.
سرش را به سینهام چسباند و حسابی هق زد.
نامردی بود در این وضعیت وانفسا از او رابطهی جنسی بخواهم.
انگار منتظر همین آغوش بود، سرش را به سینهام چسباند و حسابی هق زد.
نامردی بود در این وضعیت وانفسا از او رابطهی جنسی بخواهم.
باید پناهش میشدم که در وقت تنگ پناهم باشد. دیگر مطمئن بودم دعوای او و پدرش برای سیریش بودن آن پسرعموی چندشش درست شده!
به اتاق خواب بردمش و کمکش کردم روی تشک پهن ماندهی خودم دراز بکشد.
خودم هم لباسم را پوشیدم و مسواک زدم.
وقتی به اتاق برگشتم خودش را زیر پتو مچاله کرده بود.
چشمهای پفکردهاش دل و دینم را یکجا به یغما برد! دیگر صریحا اعتراف کردم عاشقش شدهام! این زن را برای همیشهام میخواستم نه امشب و چند صباحی دیگر!
– جا واسه خوابیدن یه گرگ گرسنه و خسته هست؟
مظلومانه عقب رفت و یک وجب جا باز کرد.
بهزور خودم را کنارش جا دادم و در آغوشش کشیدم… فردا باید استنتاقش میکردم!
**
– شنیدم چشت دوباره پی زن مردم میگرده شازده!
داشت سوار جنسیس زردش میشد. آمارش را داشتم! این ماشین را تازه خریده بود و با آن مخ دخترهای شانزدههفدهساله را میزد!
– به تو چه توله سید؟ خودت چرا چشت دنبال زن منه؟ لاله زن منه اینو تو مخت فرو کن!
رگ گردنم باد کرد! لاله قانونا و شرعا همسر من بود و این مردک اسمش را میآورد!
یقهاش را گرفتم و جلو کشیدمش، قیافهی سوسول و موهای عجقوجقش اصلا به لالهی من نمیخورد…
لاله فقط نیمهی من بود فقط من!
– یه بار دیگه دور و بر زنم بپلکی، بری به باباننهش واسه وقت و فرصت التماس کنی به جون همون لاله که میخوام دنیاش نباشه خونتو میمکم!
چشمهایش گرد شد و دستهایش شل! تیپ تیتیشمامانیاش با آن عطری که خدا میدانست چهقدر پولش را داده حالم را به هم میزد!
بچهقرطی نمیدانست چه آتوی بزرگی دارم که اگر رو شود دودمانش به باد رفته!
– زنت…؟ لاله؟
پیروز پوزخند زدم. نمیدانستم حاجمسعود واقعا به چه امیدی دخترش را دست این مردک زن نما داده بود!
– هوم! لاله! زنِ عقدی من! کیسان… بهخدا قسم یه کلمه حاجی و زنش از این قضیه بو ببرن فیلمی که ازت دارمو پیش عالم و آدم پخش میکنم… حالیته که! جماعت ببینن پسر برازنده چیکارهست…
نگاهش وا رفت و یقهاش را ول کردم. خودش فهمیده بود کدام غلطش را میگویم!
– مثل سگ دروغ میگی! میخوای منو بچزونی! لاله از تو متنفره!
لازم نبود شناسنامه نشانش دهم. اصلا عددی نبود که بخواهم حرفهایم را ثابت کنم.
– شما به اونش کار نداشته باش جوجهفکلی! به این فکر کن که اگه اون فیلمو باباجونت ببینه دیگه پشت گوشتو دیدی این رستوران شیک و پیکتم میبینی! آقای نارنج و ترنج!
تفی روی زمین انداخت و سوار ماشینش شد.
پوزخند زدم! عالم و آدم باید در صورت خودش تف میکردند… مردک بد ذات کثیف!
برنامهها برایشان داشتم، هم برای خودش و هم تینا! بلایی به سرشان میآوردم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند!
مطمئنا این جنسیسسوار به گوشش میرساند لاله را عقد کردهام!
منتظرش بودم، منتظر زنی که بچهی در شکمش را میپرستیدم و او…
ماشینی دربست کردم و سمت رستوران رفتم.
همهی کارها گردن لالهی نحیفم افتاده بود.
مهیار که حسابی از زیر کار در رفته بود و فقط اوامر حناخانم را اجرا میکرد.
از در رو به خیابان وارد شدم، شلوغ بود، مثل هر روزش.
خانم مهتابی داشت سفارش میگرفت و گروه موسیقی نوای “مدادرنگی” ابی را مینواختند.
دلم آشپزخانه را نمیخواست، قهوه میخواستم.
یک قهوه با شیر و شکر زیاد!
آن دخترک فوضول را دیدم که کنار مهتابی ایستاده بود و پرچانگی میکرد! واقعا نمیدانم چرا به سپیده حقوق مفت میدادم!
#لاله
نگران بودم که امیر چه میکند، پس از شبی آرام که در آغوشش به صبح رساندم، صبحانه را با رگ برجستهاش و گهگاه ساییدن دندانهایش به روی هم صرف کردیم.
آنقدر اصرار کرد که همهچیز را با جزییات برایش تعریف کردم.
بعد از آمدنمان به رستوران، به یکباره غیبش زد، حتی پایش را هم در آشپزخانه نگذاشت.
میدانستم کاری نمیکند که به ضرر من باشد اما…
– لالهجون؟ صبح دنبال سرآشپز میگشتی الان دیدمش رفت تو اتاق مدیریت.
یک نکتهی مثبت سپیده این بود که از رفت و آمد همه خبر داشت.
ما هم صبح با هم وارد نشدیم که شک برانگیز باشد.
– ممنون عزیزم. مطمئنی رفت مدیریت؟ رختکن نرفت؟
– آره بابا! خودم دیدم چپید اون تو! بازم برج زهرمار بود، معلوم نیس با خودش چندچنده!
محمد را صدا زدم.
– آقا محمد؟ یه لحظه میای لطفا؟
– جانم لالهخانم؟
– بلدی گوشتو چجوری ببری دیگه؟
سر تکان داد و در همان حین نگاهی عاشقانه هم به سپیده انداخت.
– بلدم خانم.
– پی سپیده چشات نگرده آقا محمد. میدونی سرآشپز چهقدر حساسه…
نکتههایی که باید برای برش بهتر بلد میشد را گوشزد کردم و خودم از آشپزخانه بیرون رفتم.
پلهها را دوتا یکی بالا دویدم، استرس داشت قلبم را به دهانم میآورد.
چند تقه به در زدم و منتظر ماندم.
– بیا تو لاله.
کنار پنجره ایستاده بود و از فاصلهی میان پردهی سراسر کشیده و دیوار، آشپزخانه را تماشا میکرد.
– مرتیکه هزاربار گفتمش درست ببر! چاقو رو چهطوری دست گرفته!
– امیر! الان وقت این حرفا نیست، من قلبم اومده تو دهنم…
تمام سعیم را کردم که بغض نکنم.
– چرا قلبت بیاد تو دهنت؟ مگه این مرتیکهی فوکولکراواتی چیزی گفته؟
پیراهن آبی نفتی چهرهاش را جوانتر نشان میداد، صبح اگر حال درستی داشتم میبوسیدمش!
در دل قربان صدقهاش رفتم و گفتم:
– کیو میگی؟
فنجان سفید قهوه را روی میز گذاشت و سمتم آمد.
– بهش فکر نکن، رژلبت که تلخ نیست؟
شانهام را لمس کرد، چشمهایش مهربان بود.
– اگه تلخه بگو! بعد خوردنش عصبی میشما!
خودم را عقب کشیدم. هیچ متوجه استرس من نمیشد!
– وقت گیر آوردی امیرحسین؟
حرفم را ندید گرفت، از آن وقتها بود که لج میکرد و حرف حرف خودش بود.
– اهوم! از وقت باید استفاده کرد اینطور نیست؟
تنم به تنش چسبید و دستش صورتم را قاب گرفت…
– از دور دیدمت هوستو کردم، نبینم با این پسره گرم بگیری که کبابت میکنم جوجه!
کوتاه لبهایم را بوسید و دماغش را به دماغم چسباند.
– محمدو میگی؟ امیر ذهنتو مسموم نکن فقط خودت اذیت میشی!
دوباره بوسید، اینبار خیس و داغ.
– نطقم میکنه واسم! مگه فرفریا تو کلهشون مغز دارن؟
چپ نگاهش کردم، لبخند کوچکی روی لبهایش بود… پر از مهری که در چشمهایش بود نوک بینیام را بوسید.
– من فکر کردم مغزتون تو پیچ و تاب موهاتون اومده بیرون.
خندهام گرفت. چه فکر ها میکرد این شوهر حساس و زودرنج من!
– بیمزه نشو امیر! کجا رفته بودی؟
اخم کرد.
– خوشم نمیاد به زن جواب پس بدما!
پشتبندش بوسهی پر و پیمان دیگری از لبهایم گرفت، عاشقانه بود…
به ولله که این بوسههایش پر از عشق و محبت بود نه هوس!
قلبم شروع کرد به تند تپیدن، مثل مترسک ایستاده بودم و او میبوسید…
لبهایم را تکان دادم، بیفکر آنکه رژلبم پاک میشود، بیفکر آنکه ممکن است کسی بیاید.
رهایم کرد، نفس ش تند بود و چشمهایش خمار…
– فکر اینکه از اون مرتیکه گرفتمت، فکر اینکه دیگه دستش بهت نمیرسه حالمو خوب میکنه لاله.
دنیا روی سرم خراب شد! شاید این ازدواج برای انتقام امیر از کیسان بود!
– واسه این عقدم کردی؟
انگار صدایم از ته چاه در میآمد. حالم خراب شد، دیگر در چشمان سیاهش عشق را نمیدیدم…
– تو جفت منی لاله! آدم جفتشو که پیدا کنه، باید گیرش بندازه… حتی اگه عاشقش نباشی… حتی اگه از شوهر سابقش متنفر باشی! تو جفت منی! جفت منِ گنجشک!
چانهی لرزانم را به دندان گرفت و فشارش داد، آنقدر آرام که با تمام غصهای که در دلم بود دلم بیشتر از یک بوسهی ساده خواست…
– قناری به دردم نخورد، بلاخره گنجیشکمو پیدا کردم فرفری!
آرام شدم، اینکه معتقد بود جفتش منم یک روزنهی امید بود به قلبش، قلبی که حصاری از بتن به دورش کشیده بود.
– یعنی…
– یعنی اون پسرعموی زنرنگت واسه اینکه جفت منو پنج سال داشته باید حساب پس بده!
بیاختیار لبخند زدم، دوستش داشتم برای همین محبتهای کوچک و ریزش!
برایم آنقدر بزرگ بود که قلبم را به تپش وادارد…
جفت او! دو گنجشک خاکستری کوچک که یکی از آنها سرش سیاه باشد و دیگری کوچکتر و سر خاکستری…
من و امیرحسینِ مهربانِ این لحظه…
– گنجیشکا به جفتشون محبت میکنن.
– خب بهم محبت کن زن!
با مشت آرام به شکمش کوبیدم.
– پررو!
اخم کرد و با جدیت چشمهایش را گرد کرد.
– برو سر کارت برازنده! فصل تولید مثل گنجیشکاس!
منظورش را فهمیدم از شلوار لعنتیاش معلوم بود چه میخواهد… شب هم میخواست اما چیزی نگفت. پسرک مظلوم من…
– معذرت میخوام، دیشب…
– فکرشم نکن، فکر قضیهی باباتم نکن… خودم حلش کردم.
از آن روز دو هفتهای میگذشت، بوی اسفند و آمدن بهار شیراز را معطر کرده بود.
خیابانهای سبز از درختان نارنج و سرو را شبنم صبحگاهی خیس میکرد.
مردم با ذوق و شوق در خیابان و بازار به دنبال خرید لوازم عید بودند یکی لباس میخرید و دیگری دستهای از گلهای نرگس.
ماهیگلی و هفتسین و سمنوپزان به راه بود و دل آدم برای بهار و بهار نارنجش تپیدن میگرفت.
امیرحسین را کمتر در بیرون از رستوران میدیدم.
نمیگفت که چه میکند و کجا میرود اما گهگاه در رستوران گیرم میانداخت و در آغوشم میکشید که یادم نرود شوهری دارم که کسی از وجودش خبر ندارد…
– لاله مادر، این سر میزو بگیر بکشیم اونور بهنظرم زیادی نزدیک مبلاست.
لبخند زدم، مامانم برخلاف ظاهر عصبیاش دلی مهربان و زلال داشت…
برای آنکه کسی در خانه چیدن حنا ناراحتم نکند، نه گذاشته بود عمهفرخنده بیاید و نه بابا… تنها من بودم و خودش و حنانه.
– چشم مامانِ عروس چشم!
– حنا! اینجا که دیگه خونه خودته ذلیلمرده! بیا یه ورشم تو بگیر کمرم درد میکنه!
حنا موبایلش را روی سینهاش گذاشت و چشم بست.
– لاله هست دیگه!
– نمیدونم چهطوری میخوای تو رو خانواده شوهرت درای! خو پاشو دختر! فردا میان جهیزیهتو ببینن نمیدونی وسیلههات کجان آبروت میره!
چرخید و چشم بست. تنبل بود، حتی از همان کودکیاش. از این میترسیدم که شلختگیاش دردسرساز شود.
این بار من سرش داد کشیدم.
– د پاشو حنانه! فردا اون تینای سلیطه سرکوفتت میزنهها!
بیخیال کوسن قرمز مبلش را برداشت و روی چشمهایش گذاشت که نور اذیتش نکند.
– گه خورده! خود عملیش حالا چه گلی به سر حسین زده که من به سر داداشش بزنم؟
فایده نداشت، این دختر آدمبشو نبود.
دستهایش را روی کوسن گذاشت که نیفتد و در همان حالت ادامه داد:
– مهیار غذا میاره از رستوران، چیزی سفارش ندین!
مامان حرصی رو گرفت و بهسمت دستشویی قدم برداشت.
– دیگه نصفهشبه غذای الان به درد عمهش میخوره!
سری تکان دادم و شروع کردم به جمع کردن کارتنهای بیاستفاده. باید تا آخر شب جارو هم میزدیم که چیزی نامرتب نباشد.
بلاخره ما که همهی آن خانواده را نمیشناختیم. شاید همهشان مثل تینا افادهای بودند!
با لرزیدن گوشی در جیبم بیرونش کشیدم. پیامی از امیرحسین بود.
“بیا پایین فرفری!”
کارتن در دستم را زمین گذاشتم.
شده بودم مثل دخترهای تازه به بلوغ رسیده که عشقشان با سنگریزه به پنجره میکوبد و ذوقمرگ میشوند.
با لبخند برایش تایپ کردم:
“سلام بداخلاق! خونهی خودم نیستم، خونهی حنام”
زنگ در آمد و مهیار با کلید در را باز کرد.
– اهالی؟ کسی سرلخت نیست؟
میدانست مامانروحی کمی حساس است، به خاطر همین اول نایلونها را داخل گذاشت و خودش دوباره پشت در ایستاد.
– لاله؟ حنانه!
خندیدم، آنقدر از مامان حساب میبرد که حتی سرش را هم بلند نکرد من، به این گندگی را ببیند.
– بیا تو بابا! مامان روسریش سرشه!
در همان حالی که مهیار با احتیاط داخل شد پیام بعدی امیر آمد.
“میدونم، جلو درم بیا پایین.”
حتما با مهیار آمده بود. قلبم شروع کرد به گرومپ گرومپ کوبیدن… مامان را چهطور میپیچاندم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.