رمان آشپز باشی پارت 52

5
(6)

 

 

– مادر من نشستی واسه چیزی که روحم ازش خبر نداره گریه می‌کنی که چی؟ والا بلا لاله‌ی بدبخت…

 

شهناز دوباره جیغ کشید:

 

– اسم اونو نیار! اسمشو نیار!

 

هدی شرمنده سر به زیر انداخت و صدای هادی دوباره به گوش رسید.

 

– چرا مادر من؟ چی‌کار کرده؟ منو از راه به در کرده؟ من غلط کردم گردنم از مو باریک‌تر… صداتو بیار پایین می‌شنوه زن بدبخت! پاشو بریم تو ببینم چی می‌گی عزیزم پاشو!

 

قلبم درد می‌کرد از این همه قضاوت نابه‌جا… از حرف‌هایش معلوم بود فکر می‌کند من و پسرش رابطه داریم.

 

جای شکرش باقی بود که فکر می‌کرد محرمیتی میانمان است!

 

ناتوان از جایم بلند شدم باید خودم را حفظ می‌کردم. به‌خاطر مهیار و حنا.

 

– اول برو به اون زنیکه بگو از خونه‌ی من گم شه!

 

جیغ کشید:

 

– زود باش! مرتضی؟ دیدی چه خاکی به سرم شد؟ با دست خودم بچه‌مو بدبخت کردم!

 

دیگر نمی‌توانستم بمانم و بشنوم، از اولش هم این زن را اشتباه شناخته بودم، ماری بود در پوسته‌ی طاووس!

 

پله‌ی اول را پایین رفتم، دومی را هم. هنوز من را ندیده بودند اما من می‌دیدمشان.

 

شهناز جلوی در نشسته و هادی با لباس فرم راهنمایی و رانندگی جلویش زانو زده بود.

 

مرتضی هم با شلوار راحتی و پیراهن آبی آسمانی‌اش شانه‌های شهناز را ماساژ می‌داد.

 

– داری خودتو می‌کشی مامان! به جون کی قسم بخورم بین من و لاله صنمی نیست؟ ها؟ به‌جون امیرحسینت قسم که از هممون بیشتر خاطرشو می‌خوای اون فقط رفیقمه ولاغیر!

 

همزمان با آمدن من روی سومین پله صدای کوبیدن در حیاط آمد و پشت‌بندش امیر‌حسین از همانجا فریاد کشید:

 

– شهناز!

 

 

 

تند و تند پله‌ها را پایین رفتم و هدی از آن بالا با ذوق گفت:

 

– داداش اومد لاله!

 

شهناز نگاهی به پله‌ها انداخت و نگاهی به در باز راه‌پله. مرتضی بی‌حرف عقب کشید انگار نمی‌خواست در این دعوا شریک باشد.

 

دعوای امیرحسین و مادرش!

 

هادی از همه‌جا بی‌خبر هم با تعجب به امیری زل زده بود که عصبی در درگاه راه‌پله ایستاده بود.

 

– بیا اینجا لاله! زود!

 

حالا شهناز هم وق‌زده به پسر ارشدش نگاه می‌کرد که با تحکم من را صدا می‌زد.

 

– حسین!

 

چادر هدی را روی سرم سفت نگه داشتم که نکند امیرحسین را بیش‌تر از این عصبی کنم و آتشش را تند.

 

– این‌جا چه‌خبره لاله؟! هان؟ من که دارم گیج می‌شم!

 

هادی گفت و ناتوان به دیوار پشت سرش تکیه زد. شهناز هم بلند شد و کنارش ایستاد.

 

– حسین مامان؟!

 

امیرحسین اما بی‌حرکت ایستادن من را تماشا می‌کرد و تمرد از دستورش را!

 

– مگه با تو نیستم لاله!

 

یکه‌ای خوردم و خرامان از چند پله‌ی باقی‌مانده پایین رفتم.

 

زشت بود بعد از چند روز ندیدن هادی و پدرش سلام ندهم.

 

پایین پله‌ها ایستادم.

 

– سلام.

 

هیچ‌کس جواب سلامم را نداد، همه حیران از این‌همه عصبانیت امیرحسین خیره‌اش شده بودند.

 

دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد، شهناز از فکر صیغه‌ی من و هادی این‌طور آتش به جانش افتاده بود وای به حال فهمیدن عقد دائم من و پسر محبوبش.

 

گلویم را صاف کردم و آرام پرسیدم:

 

– امیرجان می‌ذاری من توضیح بدم؟

 

سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

– نه! واسه یه بارم شده من باید به این زن حالی کنم از دخالتاش تو زندگیم متنفرم!

 

 

 

لال شدم و دهانم را بستم، شهناز هنوز بهت‌زده بود و هادی خیره‌ی برادرش.

 

هدی پاورچین پاورچین چند پله پایین آمد و روی یکی‌شان نشست.

 

– وقتی هدی گوشیو ورداشت جیع و دادتو شنیدم فهمیدم آخرش ذاتتو به این بچه هم نشون دادی!

 

بازویم را گرفت و سمت خودش کشاندم، حتی در دعوا با مادرش هم حواسش بود جایی از تنم نمایان نباشد.

 

– این دختر زن منه نه هادی!

 

هادی عملا تنش شل شد و با دلخوری نگاهش را به منی دوخت که میان بازوی برادر ناتنی‌اش فشرده می‌شدم.

 

– حسین مادر، به‌خدا من نمی‌دونستم تو و لاله… یعنی… آخه چه‌طوری؟

 

امیر پوزخند زد و هادی سعی کرد روی پایش بایستد.

 

درکش کردم برایش سخت بود این‌که رفیقش سرش را شیره مالیده.

 

– همین‌طوری که می‌بینی مامان! مرموز بودن داداشمون کم بود رفیقمونم بهش اضافه شد!

 

شهناز قدمی جلو برداشت و شوهرش هنوز بی‌حرف و آرام به حرف‌هایمان گوش می‌کرد.

 

– بیا قربونت برم مامان! بیا باهات حرف بزنم فدات بشم!

 

امیر تمام حرصش را با فشار به پهلوی من خالی کرد که فریاد نکشد.

 

– جلو نیا شهناز! به فرض که لاله با هادی ریخته بود رو هم! به تو چه مربوط بود؟ می‌خواستی مثل من منزوی ولش کنی؟ آره؟

 

سری به تاسف برای مادرش تکان داد.

 

– چه‌طور تو با یه بچه‌ی کوچیک رفتی شوهر کردی؟ تویی که اسم مادر حیفته! اون‌وقت زنِ من که یه زن مجرد و آزاد بود نمی‌تونست ازدواج کنه؟ زنِ من! لاله‌ی من شده هرزه؟ ها؟

 

مرتضی جلو آمد و بازوی شهناز را گرفت.

 

– چه‌قدر گفتم اول بذار حرف بزنن؟ دیدی به ما مربوط نبود؟

 

 

 

هادی با غیظ وارد خانه‌شان شد، انگار هضم این مساله برایش خیلی سخت بود که دیگر نماند بقیه‌اش را بشنود.

 

– چه‌طوری به من مربوط نیست مرتضی!

 

بچه‌مه! تو ببینی بچه‌ت افتاده تو چاه ولش می‌کنی؟

 

– کدوم بچه زن حسابی؟ کدوم چاه مادر نمونه؟

 

پوزخندی زد و رو به مرتضی گفت:

 

– تو که عاقل‌مردی، اینجا چاه می‌بینی؟ لاله چاله‌س واسه من؟!

 

مرد موسپید سری به نفی تکان داد و زنش را عقب‌تر کشید.

 

– لاله‌خانم زن زندگیه، حتی زن هادی هم شده بود مثل دخترم ازش حمایت می‌کردم.

 

فشار انگشت‌های امیر بیش‌تر شد و غرید:

 

– پس زنتو جمع کن! بهش بفهمون تو زندگی من دخالت نکنه!

 

نگاه تیز زن روبه‌رو بغضی به گلویم آورده بود که دیگر قادر به کنترلش نبودم.

 

باید اشک می‌ریختم بر این رسوایی به بار آمده!

 

باید به سوگ می‌نشستم برای این آبروی ریخته.

 

– طلاق می‌گیرم شهنازجون. دلم نمی‌خواد فکر کنید که.

 

زن نگاهش را با نفرت از من گرفت اما جلو آمد و خودش را از آغوش همسرش جدا کرد.

 

امیر بی‌توجه به دست دراز شده‌ی شهناز به‌سمتش سر من فریاد کشید:

 

– چه غلطی کردی؟

 

مظلوم و اشکی نگاهش کردم، در این معرکه مقصر نبودم و داشتم چوبش را می‌خوردم.

 

من آن زن هرزه‌ای که شهناز فکر می‌کرد نبودم!

 

– آبروم…

 

دست شهناز به صورت سه‌تیغه‌اش رسید و او فریاد‌زنان دستش را کنار زد.

 

– دستتو بکش زنیکه! تو بی‌آبرو کردی زن منو؟ تو؟

 

– الهی قربونت بره مادر…

 

– نمی‌خوام قربونم بری! فقط دهنتو ببند! نمی‌خوام کسی بفهمه ازدواجمو! اینو به بچه‌هاتم بگو!

 

 

 

عصبی دست‌هایش را به کمر زده بود و جلوی رویم رژه می‌رفت.

 

می‌دانستم بعد از شهناز حالا نوبت من است که به او جواب پس دهم.

 

نگاهی به ساعت انداختم، داشت دیرم می‌شد!

 

– امیرجان… می‌شه بعدا حرف بزنیم؟

 

برگشت و نگاهم کرد، جوری که حرف در دهانم خشکید.

 

– بری طلاق بگیری آره؟

 

لب گزیدم و لال شدم، مگر چاره‌ی دیگری داشتم؟ هیچ‌وقت هیچ‌کس من را نمی‌خواست.

 

حتی زن‌عمو هم از ازدواج من و پسرش راضی نبود.

 

– حرفای شهناز اون‌قدر خوردم نکرد که حرف تو! هه! طلاق می‌گیرم!

 

دو قدم تند سمتم برداشت، از ترس خودم را به پشتی مبل چسباندم.

 

– هر سازی زدی رقصیدم لاله! هرچی تو گفتی گفتم عیب نداره… از این به بعد حق نداری بی اجازه‌ی من آبم بخوری! شیرفهمه؟

 

بغضم گرفت از این‌همه خشمش، مگر من چه کرده بودم؟ او را از راه به در کردم یا او ماه‌ها به دنبال من بود تا به محرمیت راضی‌ام کند.

 

آن‌وقت هم که در محضر مجبورم کرد ازدواج را دائم ثبت کنیم.

 

مادرش هرچه تهمت بود به من زد، چه می‌توانستم به او بگویم؟

 

گفتن این کلمه اینقدر برایش سنگین بود؟

 

زیر آن فشار روانی که پایین داشتم گفتمش وگرنه من که امیرم را ول نمی‌کردم…

 

– چرا گریه می‌کنی؟ ها؟

 

تازه فهمیدم گریه‌ام گرفته، از عصبانیت او ترسیده بودم…

 

– گریه نکن آرایشت خراب می‌شه! بسه!

 

با این حرفش بیشتر گریه‌ام گرفت، نه طاقت قهرش را داشتم و نه ناز کشیدنش را!

 

به قول مولانا:

 

“عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد!”

 

 

 

دست‌هایش به دورم حلقه شد و در آغوش دلپذیرش فرو رفتم.

 

پیراهن سفید کتش با کروات سرمه‌ای‌اش عجیب دلبری می‌کرد برای قلب تشنه‌ی من.

 

دست دور کمرش انداختم و هق‌هق کردم… مگر می‌توانستم ولش کنم؟

 

من بدون او یک مرده‌ی متحرک بودم! بدون او هیچ نبودم جز چهار پاره استخوان…

 

– بسه لاله، آروم باش! کاریت ندارم خوبه؟ لاله؟

 

هق زدم:

 

– خیلی بدی امیرجان…

 

خنده‌اش گرفت.

 

– نه به این بد گفتنت نه به جان گفتنت!

 

خودم هم خنده‌ام گرفت، راست می‌گفت، حتی در ناراحتی دست از عشق او برنمی‌داشتم.

 

تمام جانم شده بود این مرد! این مرد چهارشانه…

 

– بگو غلط کردم.

 

این را هم در همان حالت آرامش گفت و چانه‌اش را روی موهایم‌ گذاشت.

 

– نمی‌گم! ولم کن!

 

بازوهایش را بیشتر دورم پیچید و موهایم را بوسید.

 

– تو بهم قول دادی هیچ‌وقت ولم نکنی لاله! باید بگی غلط کردم که دلم خنک شه.

 

قول داده بودم ولش نکنم اما من که نمی‌دانستم هدف او چیست، نمی‌دانستم چرا می‌خواهد ازدواجش با من پنهان بماند!

 

نمی‌توانستم که تا آخر عمر دزدکی از پدر و مادرم همسر او باشم…

 

– داری چی‌کار می‌کنی امیر؟ چرا نمی‌گی به من آخه؟

 

موهایم را بوسید، انگار نه من قهر کردن بلد بودم نه او.

 

– بهم اعتماد کن لاله، من فقط نمی‌خوام بین تو و خانوادت جدایی بندازم. پدرت طرف کیسانه!

 

راست می‌گفت، هنوز با بابا سرسنگین بودم، زنگ نمی‌زدم تنها احوالش را از مامان می‌پرسیدم.

 

بعد از آن دعوا دیگر خانه‌شان نرفتم چون حوصله‌ی کشمکش با فرخنده را واقعا نداشتم.

 

– پشیمونم اینجور با شهناز بحث کردم.

 

 

 

بی‌حرف نگاهش کردم و او ادامه داد:

 

– نباید بهش می‌گفتم زنیکه!

 

به‌نظرم درست می‌گفت، به هرحال امیرحسین خودش همه‌چیز را پنهان کرده و خودش مقصر سوء‌تفاهم پیش آمده بود.

 

– حق داری، می‌خوای تا من لباسمو بپوشم بری ازش عذرخواهی کنی؟

 

ابروهایش در هم گره خورد و کمی از تنم فاصله گرفت.

 

– اگه جلوش در نمیومدم بهونه بود دستش که هر روز اذیتت کنه. من شهنازو بهتر از تو می‌شناسم لاله، الان منتظره یه روی خوش از من ببینه که روزگار تو رو سیاه کنه!

 

چشم‌هایم از تعجب گرد شد، فکرش را هم نمی‌کردم پشت آن چهره‌ی زیبا و دلفریب چنین شخصیتی پنهان شده باشد.

 

– شاید تو اشتباه می‌کنی امیر! شهناز خیلی مهربونه!

 

پوزخند زد، کامل خودش را از من کند و چشمش را دورتا دور خانه چرخاند.

 

– من تو این خونه جنایت‌ها از این زن دیدم! تو نمی‌دونی لاله! هیچ‌کس نمی‌دونه!

 

آهی کشیدم، موبایلم پشت سر هم زنگ می‌خورد، مطمئن بودم مامان است! بلند شدم اما جای این‌که موبایلم را جواب دهم صورت سه‌تیغه‌ی امیرحسین را بوسیدم.

 

– غصه نخور… عزیزدلم…

 

لبخند تلخی تحویلم داد.

 

– توم می‌خوای طلاق بگیری بری!

 

دوباره بوسیدمش، گونه‌اش را چشم‌هایش را چشم‌های مهربانی که سعی می‌کرد با اخم مهرش را پنهان کند…

 

– غلط کردم عزیزم، غلط کردم!

 

لبخند زد و دستی زیر چشمم کشید، بدبخت شده بودم، هنوز موهایم پریشان بود و لباس تن نزده بودم و هنوز گوشی‌ام زنگ می‌خورد.

 

هول زده موبایل را چنگ زدم و جواب دادم:

 

– الو؟

 

– الو و زهر مار! کجا موندی تو بچه؟ بخدا لاله اگه…

 

میان حرف مامان پریدم و تند تند گفتم:

 

– مامان‌جون یکم دیگه میام هنوز کار آرایشگرم تموم نشده!

 

گفتم و لب گزیدم از این دروغ!

 

– زودتر بیا نصف مهمونا اومدن!

 

گفت و بی‌خداحافظی گوشی را قطع کرد.

 

 

 

#امیرحسین

 

آرایشش را که ترمیم می‌کرد تمام وقت نگاهش کردم.

 

آن‌وقتی که می‌خواستم به این خانه نیاید پیش‌بینی رفتارهای شهناز را می‌کردم.

 

این زن را حتی مرتضی هم مثل من نمی‌شناخت. دیو دوسری بود در پوسته‌ی آدمی‌زاد!

 

– خاک به سرم، موهامو چی‌کار کنم امیر! مامانم منو می‌کشه!

 

به هول بودنش لبخندی زدم، ساعت شش بود و او با مادرش ساعت پنج قرار داشت.

 

باید خودم دست‌به‌کار می‌شدم.

 

– بیا این‌جا فرفری!

 

اخم‌هایش را در هم فرو کرد، چشم‌های سبزش در آن آرایش غلیظ می‌درخشید.

 

مثل تیله‌هایی که در کودکی با آن بازی می‌کردم…

 

صورت کوچولویش باب بوسیدن بود و گاز گرفتن اما حیف! حیف که داشتم در این خانه فقط و فقط عذاب می‌کشیدم!

 

– واقعا وقتِ بغل و بوسه ندارم عزیزجان!

 

گفت و پشتش را به من کرد و تمام سنجاق‌سر‌ها و شانه‌هایش را روی میز آرایش ست تختش خالی کرد.

 

– بیا ببین کدومشون به لباس آبی‌م میاد؟

 

پشت سرش ایستادم، از این تخت لعنتی متنفر بودم، رویم نمی‌شد از لاله بپرسم آیا این همان تختی‌است که با کیسان…

 

پوفی کشیدم و سعی کردم حواسم را به او بدهم و موهایش.

 

گیره‌ی موی شانه‌ای کوچکی را برداشتم.

 

با گل‌های نقره‌ای و نگین‌های فیروزه‌ای تزیین شده بود.

 

فکر کردم ممکن است به لباسی که هنوز تنش نکرده بود بیاید.

 

– این یکی قشنگه…

 

با غصه نگاهم کرد.

 

– قشنگه اما به درد الانم نمی‌خوره، یعنی بلد نیستم ازش استفاده کنم!

 

لباس شب آبی‌رنگ را بالا آوردم و جلوی صورتش گرفتم، چیزی بود میان آسمانی و فیروزه‌ای.

 

– اول لباستو بپوش موهاتو من درست می‌کنم!

 

 

 

– لازم نکرده! وای خدا!

 

تندتند لباس را از دستم گرفت، حس کردم با پوشیدنش شبیه سیندرلا می‌شود.

 

با این تفاوت که لاله موهایش فرفری بود.

 

– چرا؟ خب مگه چیه؟

 

بغض کرد.

 

– همش تقصیر توه! تو نذاشتی من برم آرایشگاه! حالا تو عروسی خواهرم زشتم!

 

او زیباترین بود، حتی با این آرایش کار دست خودش!

 

نمی‌دانست چه تعهد سفت و سختی از تینا گرفته‌ام که اذیتش نکند.

 

یا آن‌قدر کیسان را تهدید کردم که پایش را در عروسی نگذارد.

 

می‌خواستم عروسی خواهرش شیرین باشد اما شهناز همین اول کاری تلخش کرد!

 

– خیلی خب! مگه نمی‌گی تقصیر منه؟ بپوش لباستو موهات با من خوبه؟

 

با نگرانی لباس را دوباره به دستم داد و دکمه‌های شومیزش را باز کرد، سوتین زرشکی زیرینش دلبری می‌کرد بر آن پوست سفید!

 

– فقط تو رو خدا زشتم نکنی امیر؟ به اندازه‌ی کافی اعصابم خورد هست…

 

لباس را روی تخت گذاشتم، دلم بوسه می‌خواست.

 

نمی‌توانستم دین دلم را به گردن بیاندازم.

 

پشت به من سوتینش را هم پایین کشیده‌ بود و داشت سعی می‌کرد سگکش را باز کند.

 

– باز که گرگو گرسنه کردی فرفری!

 

قبل از آن که بخواهد اعتراضی کند میان دو کتفش را بوسیدم.

 

– بی‌جنبه نشو، اون لباسو بهم بده توروخدا!

 

پشت گردنش را بوسیدم، روی شانه‌اش را.

 

– حیف! حیف که دیر شده وگرنه…

 

لب پایینم را گزیدم، جز او هیچ زنی را در تخت نمی‌خواستم! چه مرضی بود این مردانگی لعنتی؟!

 

– امیر توروخدا! الان آبروم می‌ره دیر برم!

 

دست‌هایم را در دستانش قفل کردم و گونه‌اش را آرام بوسیدم.

 

– تو که دیر کردی! ده دقیقه هم روش!

 

 

 

خودش را جلو کشید و به میز آینه‌اش چسبید.

 

– ده دیقه کار تو رو راه نمی‌ندازه! نکن امیر!

خندیدم، با یک شب با من بودن خوب فهمیده بود قلقم را!

 

– این‌دفه راه می‌افته!

 

کم مانده بود دوباره به گریه بیفتد، در آینه چشم‌های نگرانش را می‌دیدم که به صورتم خیره مانده و التماس گونه نگاه می‌کرد!

 

– خیلی خب بابا اونجوری نگام نکن مثل گربه‌ی شرک!

 

لباسش را به دستش دادم و ادامه‌ دادم:

 

– اخر شب جبران می‌کنی عزیزم!

 

پایش را در دامن لباسش فرو کرد و بالایش کشید آستین لباسش را دوست داشتم، پفی و زیبا بود.

 

– مامانم امشب نباید تنها باشه، از غصه دق می‌کنه!

 

زیپ پشتی لباس را بالا کشیدم و روی صندلی میز نشاندمش.

 

– شوهرت چی؟ دق نمی‌کنه تنهایی؟

 

چشم‌هایش را از حرص بست و جواب داد:

 

– نه! دق نمی‌کنه!

 

دسته‌ای از موهای جلویش را پیچ و تاب دادم و پشت سرش آوردم.

 

با گیره‌ی سر سیاهی که روی میزش بود آرام فیکسش کردم و طرف دیگرش را هم.

 

اسپری مو را برداشتم و تکان دادم.

 

– ببند چشاتو!

 

چشم بست و من در دلم آفرین گفتم به خدا برای این خلقتش! با همین مدل موی ساده مثل فرشته‌ها شده بود.

 

شانه‌ی نقره را برداشتم و پشت موهایش زدم دوست داشتم درسته قورتش دهم.

 

– تموم شد!

 

در آینه خودش را برانداز کرد، الحق که حتی اگر بدون آرایش هم می‌رفت زیبا بود!

 

زیرلب دمت گرمی نثار حاج‌مسعود کردم! چه ساخته بود!

 

– مطمئنی زشت نیستم امیر؟

 

شانه‌اش را گرفتم و سمت خودم برگرداندمش.

 

– اگه واسه من آرایش کردی من می‌گم این‌جوری خوبه!

 

لبخند کوچکی به رویم زد.

 

– اگه تو می‌گی خوبه حتما خوبه!

 

 

 

عروسی مختلط نبود، هم پدر مهیار اینطور دوست نداشت و هم حاجی‌برازنده.

 

در تمام طول عروسی نتوانستم لاله را ببینم اما مطمئن بودم از همه‌ی زن‌های داخل سالن زیباتر است…

 

اما می‌شناختمش! امشب زهرش شده بود.

 

تمام شب را مطمئنا به شهناز و حرف‌هایش فکر می‌کرد و این‌که چه‌طور یک راهی پیدا کند و از آن خانه اثاث‌کشی کند.

 

تکه‌ای موز در دهان گذاشتم و زیرچشمی هادی را نگاه کردم که مثل برج زهرمار چند مردی را که وسط سالن می‌رقصیدند را نگاه می‌کرد.

 

– چته؟ دمغی؟

 

چپ نگاهم کرد.

 

– دارم به داداشم و زن‌داداشم فکر می‌کنم!

 

طعنه‌ی کلامش لب‌هایم را به خنده کش آورد.

 

– جون به جونت کنن کره… لااله‌الا‌اله! زبون آدمو به فحش وا می‌کنی هادی!

 

مثل زن‌ها پشت چشمی نازک کرد و بشقاب میوه‌ی من را جلوی خودش کشید.

 

– من کاری به تو ندارم! تعجبم از اون وروجکِ مو وز‌وزیه! این‌همه ادعای رفاقتش می‌شد و به من نگفت شوهر کرده!

 

مرتضی بی‌حرف کلنجار رفتن من و او را نگاه می‌کرد.

 

از محدود دفعاتی بود که من و مرتضی بی بحث و دعوا در فاصله‌ی کمی نشسته بودیم!

 

– دختره‌ی مارموز! این‌همه منِ بدبخت از همه‌ی دوست‌دخترام براش تعریف می‌کردم!

 

– غلط کردی دوست‌دختر داری! چشم مامان محافظ‌کارت روشن!

 

چشمش را در حدقه چرخاند و تکه‌ای کیوی برداشت!

 

– عجب رویی داری حسین! ببینش بابا! خودش رفته پنهانی زن گرفته اون‌وقت به من گیر می‌ده!

 

مرتضی عینکش را درآورد و روی میز گذاشت، هیچ‌وقت از او خوشم نیامد، اینجا نشستنم هم فقط به برکت حضور لاله بود!

 

او که در زندگی‌ام آمد دلم را نسبت به همه‌چیز نرم کرد.

 

– اگه می‌گفت مادرت نمی‌ذاشت، خوب کرد!

 

 

 

ابرو بالا انداختم، دلیلی نداشت مرتضی بخواهد برای من خودشیرینی کند.

 

تنها دلیل حمایتش شاید این بود که زنش را می‌شناخت.

 

– مامان لاله رو خیلی دوست داشت آخه!

پوزخند زدم.

 

– البته نه تا وقتی که یکی از پسراشو از راه به در کنه!

 

مرتضی سرش را جلو آورد و آهسته گفت:

 

– هیس! اسمشو نیارید، یکی می‌شنوه براش دردسر می‌شه!

 

منظورش را از یکی فهمیدم! کیسان احمق!

 

باورم نمی‌شد بعد از آن همه تهدید باز هم به عروسی بیاید!

 

– حروم‌زاده!

 

غریدم و از جا بلند شدم، باید لاله را می‌دیدم و تهدیدش می‌کردم!

 

مردک عیاش خجالت نمی‌کشید از زندگی کردنش!

 

حالم از آدم‌های مثل او به هم می‌خورد!

 

– کجا؟

 

– لاله رو ببینم!

 

– بشین سر جات حسین! با چه نسبتی جلو رو خانوادش باهاش حرف بزنی؟

 

نفس حرصی‌ام را از بینی بیرون دادم و به نگاه پفیوزانه‌ی کیسان دهن‌کجی کردم! هادی عقلش رسید جلویم را بگیرد وگرنه…

 

– حالا چرا نمی‌گی زنته؟ بگین و خودتونو خلاص کنین!

 

او چه می‌دانست از منصور برازنده؟ به همین راحتی دست می‌کشید از عروس نازپرورده‌اش؟

 

– نمی‌شه! الان نمی‌شه!

 

این‌بار حتی مرتضی هم کنجکاو شد، نگاه تیز منصور دقیقا روی میز ما بود، نمی‌دانم فهمیده بود که من و لاله ازدواج کرده‌ایم یا نه!

 

– چرا نمی‌شه؟

 

لب فشردم و مرتضی را نگاه کردم. جوابی نداشتم به او بدهم.

 

چه‌طور مقابل نفوذ منصور روی برادرش می‌ایستادم؟ یا کارهایی که پشت پرده می‌کرد برای برگرداندن لاله؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

فقط بین امیر و لاله فاصله نیوفته بقیه مهم نیست، این امیرم معلوم نیست چه غلطی میخواد بکنه😂

علوی
علوی
1 سال قبل

مگه منصور رییس اتحادیه رستوران‌دارانه که سهمیه مرغ و گوشت رقبا رو قطع کنه که حسین ازش می‌ترسه؟ چرا جنایی می‌کنن همه چیز رو!

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x