– هی… ننهزری! همین ساده بودم که این همه بلا سرم اومد.
دانهای دیگر از چاقاله برداشتم.
نگاهم را پی اردکهایی دواندم که پشت سر هم و منظم راه میرفتند.
از غازها میترسیدم بهخاطر همین ننهزری در یک قسمت باغ که فنس کشی داشت زندانیشان کرده بود.
– الان چی؟ الان خوشبختی؟
گربه کوچولوی سیاه کنارم دراز کشید و دمش را به پاهایم زد.
خوشبخت بودم، با امیر حالم خوب بود… با امیر فهمیده بودم زن بودن یعنی چه. دوست داشتن یعنی چه…
– خیلی خوشبختم ننه! فقط…
لب گزیدم که بغض دویده در گلویم راه باز نکند.
– کاش بابام باهام قهر نمیکرد. میدونم اشتباه کردم. میدونم باید بهشون میگفتم اما…
نمیذاشتن ننه زری! نمیذاشتن بعد اون همه ماجرا اونجوری که خودم میخوام زندگی کنم…
صدای بوق یک ماشین میآمد.
شبیه صدای نارنگی بود! توهم زده بودم! هر پرایدی که نارنگی من نمیشد!
– منتظر کسی بودی ننه؟
– نه والا! کسی نگفته بود میاد!
دلم یک جور عجیبی شد.
هم ترسیده بودم و هم برای فهمیدن اینکه کی آمده هیجان داشتم.
– من باز میکنم ننه! شما پاتون درد میکنه!
– خدا خیرت بده عزیزم. اگه ماشین شیر جمع کن بود بگو ننهم گاوش حاملهس!
آرام از کنار مرغ جوجهدار گذشتم که دیوانهاش نکنم.
مرغ عجیبی بود شبیه بوقلمون اما خیلی خیلی زیباتر.
محلیها به آن میگفتند مرغ شاخدار!
از همانجا صدایم را بلند کردم و پرسیدم:
– کیه؟
دوباره دو صدای بوق آمد نفسی کشیدم و آرام لای در را باز کردم و گردن کشیدم.
مامان! باورم نمیشد!
در را با هیجان باز کردم فقط چشمهایم مامان مهربانم را میدید…
– الهی قربونت برم مامان.
در آغوشش کشیدم و عطر تنش را به ریه بردم…
مادرم بود، جانم به جانش بسته و قلبم بیشترین جا را برای او داشت…
– باز سلامتو خوردی لاله؟!
از ته دلم خندیدم، از ته قلبم خوشحال بودم از دیدنش. بهترین اتفاق این چند هفتهام بود…
– سلام مامانیجونم…
– علیک سلام! یه نیمنگاهیم به ما بندازی بد نیستا!
امیر؟ امیر و مامانروحی؟ این امکان نداشت…
حس میکردم مامان هیچوقت با امیر جور نمیشود اما این با هم آمدنشان چیزی غیر از این را نشان میداد.
– سلام…
خجالت میکشیدم جلوی مامان به آغوشش بروم و صورت ششتیغهاش را ببوسم.
گونههایم گل انداخت از شرم و حیا.
– من خار دارم بغلم نمیکنی فرفری؟
با ابرو به مامان اشاره کردم.
– حالا بعدا… خستهاین بیاین تو چایی ننهزری به راهه.
مامان خندهاش را خورد و امیرحسین بیتفاوت به حرف من جلو آمد.
– خستگی من اینجوری در نمیشه دختر!
در آغوشم کشید و میان بازوهایش فشردم.
– دلم برات تنگ شده بود لاله. خیلی!
لب گزیدم، جلوی مامان داشتم آب میشدم…
– مامانت رفته جوجه. ول کن خودتو…
دستهایم را به دورش حلقه کردم و سر بر سینهی امیرحسینم فشردم. پدر بچهی احتمالیام…
– خیلی سوپرایز خوبی بود امیر، خیلی حالمو خوب کردی!
کاسهی چاقاله و سینی نان یوخههای محلی جلوی امیرحسین بود و مامان هم داشت در استکانهای ناصرالدینشاهی ننهزری چای میخورد.
– بخور پسرم برنجک بخور.
امیر نگاه مستقیمش را از روی من برداشت و رو به ننه بلخند زد.
– ممنونم، میل ندارم… میتونم یکم استراحت کنم؟
میدانستم دردش چیست! من هم به او حسابی احتیاج داشتم.
دلم برای خوابیدن در بغلش تنگ شده بود.
– لاله مادر، شوهرتو ببر اتاق خودت، من و روحی هم خیلی حرف داریم بزنیم!
سرخ و سفید شدم از اشارهی غیر مستقیمش.
ننه زری هم شیطان بود و نشان نمیداد.
زیرچشمی مامان را پاییدم و جواب دادم:
– چیزه… مامانم تنها میمونه! منم میام پیشتون!
مامان چایش را در سینی گذاشت و کمی برنجک در مشتش ریخت.
– حرفای ما خصویه دختر! تو برو با شوهرت. باز رگ فرخندهایش باد کرده واسه فوضولی!
امیرحسین از جایش بلند شد.
– نگران نباشید مامانروحی! من خودم این دندون لقو از دهنش میکشم بیرون. اگه مثل فرخنده باشه که باید حتما ادب شه!
مامانروحی؟ کی اینقدر صمیمی شده بودند که من خبر نداشتم؟
یک چیزهایی این وسط بود که هنوز نمیدانستم!
مامان حتی قبل از آنکه ازدواج کنیم همیشه چپچپ امیرحسین را نگاه میکرد.
حتی گاهی وقتها بدش را میگفت!
تا به خودم آمدم بازویم در چنگ امیرحسین بود و داشتم از پلهها بالا میرفتم.
– وایسا! وایسا ببینم!
وسط پلهها ایستاد، چشمهای سیاهش پر از نور امید بود.
– چی شده؟ خالهریزه دوباره جیغجیغ میکنه؟
لبهایم را غنچه کردم و با ناراحتی ساختگی برایش ناز کردم.
– از وقتی اومدی یه بار نگفتی لاله! همش یا فرفری یا خالهریزه یا جوجه! خب مگه اسم خودم چشه!
زیرچشم پایین پلهها را پایید و خم شد.
– نکنه میخوای بگی کوچولو نیستی؟
– خودت کوچولویی! تازهشم خیلی بدی که جلوی مامانم و ننهزری هر دیقه منو خجالت میدی!
لبهایش را زیر دندانش میفشرد و در سکوت نگاهم میکرد.
چهرهاش خیلی مهربان بود خیلی دوست داشتنی!
یک جوری که دلم میخواست تا آخر عمر همینجا بایستم و نگاهش کنم…
– چیه؟ نگام میکنی؟
بیهوا جلو کشیدم و لبهایم… آتش گرفتم از او! از اویی که جان شده بود برایم!
“ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنانست که درآب روان شیرینی
لب نانی که بآب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی”
بیاختیار این شعر سیف فرغانی از ذهنم رد شد. این چه عشقی بود که سیراب نمیشدم از او! این مرد…
این مرد مهرباندلم را میخواستم برای خودم باشد. تا ابد با لب و دندان لبهایم را به بازی گیرد…
تا وقتی که جان دهم از این عشق سوزان…
– آخیش! آخیش! دلم چقد تنگ شده بودا! ببینم پدرسوخته! چیکار کردی اینقد لبات خوشمزهتر شدن؟
جوابش را ندادم. تنها سر روی سینهاش گذاشتم که حسش کنم بوی صابون و ادکلن تنش سلول به سلول تنم را آرام میکرد…
تمام دلخوریها و استرسهایی که در این روزها کشیده بودم با این ملاقات شیرین همسر و مادرم حالا برایم بیمعنی شده بود.
پدرم را خیلی دوست داشتم اما رفتارش… بهنظرم میتوانست در محل کارم آبروریزی راه نیاندازد.
هزار و یک راه بود که از خودم بپرسد…
– تا شب میخوای فکر کنی؟ نمیخوای ببریم توی اتاقت؟
سر از سینهی فراخش برداشتم. میتوانستم در جای راحتتری به او بچسبم.
– دلم واسهت تنگ بود امیر.
بیخودی بغض کردم، احساسم سرشار شده بود…
احساس عشقی که به من داده بود را هیچوقت هیچکجای دنیا نمیتوانستم پیدا کنم…
هیچکجا…
– دوست دارم امیرم… بهخدا دوست دارم…
بیاختیار خندهی ذوقزدهای روی لبهایش نقش بست.
– چرا گریه میکنی لاله؟
دوباره خودم را در آغوشش انداختم و گریه کردم.
اگر یکروز او اتفاقی برایش میافتاد من میمردم.
نمیدانم چه فکر مزخرفی بود اما دلم پایین ریخته بود از این فکر.
شاید قلبم توان اینهمه احساسات را نداشت…
– ببینمت! خالهریزه؟ چت شد یهو؟
بهزور سرم را از سینهاش جدا کرد، در چشمهای اشکبارم خیره شد.
پر از عشق و محبت.
– هق نزنیا! بعد مامانت فکر میکنه دخترشو اوف کردم!
باز هم توانسته بود میان گریه من را بخنداند. تنها او این توان را داشت و بس!
#امیرحسین
بعد از آنهمه نا آرامی که نمیدانستم منشاش چیست آرام در آغوشم به خواب رفت.
رد اشک هنوز روی صورت سفید و پنبهایاش پیدا بود.
حق داشت دختر کوچولویم.
این همه استرس دیگر از توانش خارج بود.
کاش حاجمسعود کمی با ملاحظهتر با او و روحیخانم رفتار میکرد.
دست در موهای نرم و فرش کشیدم، تنش بوی بهشت میداد.
حتی نگذاشت از او دربارهی حاملگی بپرسم.
بیاختیار دستم را به شکم کوچولویش کشیدم.
اگر بچهای در آن نبود چه؟ آهی کشیدم دوست داشتم باشد.
آخر در این سالهای بد زندگیام این تنها نور امیدم میشد… بچهای از بطن او برای من!
بچهی امیرحسین بردبار!
چشمم را به لب و دهانش دوختم و در فکر اسم فرو رفتم… لیانا! دختری مثل او که نامش لیانا باشد!
– تو هم بخواب خب!
– ای پدرسوخته! مگه تو خواب نبودی؟
– قلقلکم اومد، خوابم سبکه!
از قصد دستم را دوباره روی شکمش کشیدم و او صدای خندهی قشنگش را رها کرد و من تمام احساسم به او را با یک بوسه به لپش خالی کردم.
– حاملهای؟
زیبا خندید… دلم رفت برای آن دو چال کوچولوی کنار لبش!
– ننهزری میگه! من که فکر نمیکنم.
همیشه قدیمیها یک چیزی میدانند، پیرزن باتجربهای چون او امکان نداشت اشتباه کند.
– تو آزمایش دادی؟
– نه خب، آخه اینجا که کارت همراهم نبود.
کارتبهکارت اینترنتی هم قبول نمیکردن…
چپ نگاهش کردم، اینها همه بهانه بود.
میتوانست برای در و همسایه کارتبهکارت کند و پول نقد بگیرد!
– تو میترسی لاله! بهخدا تو میترسی!
چشمهای زمردینش پر از ترس و تشویش شد، میشناختمش او میترسید از حاملگی…
تجربهی بدش را به یاد داشت. بارداری ناموفق و سقطش او را ترسانده بود.
– نمیترسم بهخدا… فقط یه ذره استرس…
– استرس از چی؟ از بچهای که از منو توه؟ ها؟
دست خودم نبود، حالم دگرگون شد از ترس او!
ردپای کثیف کیسان تا کی باید زندگی من را به چالش میکشید!
– چت شد امیر؟
– هیچی نگو لاله! هیچی نگو!
بی آنکه بخواهم سرش داد کشیدم. بی آنکه بخواهم جوش آوردم و گریهی دوبارهاش حالم را بدتر کرد.
– گریه نکن!
با این تشر هقهقش بالا گرفت. حالم بد بود از او از اویی که نمیخواست زندگی گه قبلیاش را فراموش کند!
– میگم گریه نکن! گریه نکن!
دلم یک سیگار میخواست!
اگر نمیکشیدم سکته میکردم! بیتوجه به او از اتاق بیرون زدم و پلهها را دوتایکی پایین رفتم.
– چی شده امیرحسین؟ لاله چشه؟
دندان به هم ساییدم.
– روحیخانم مثل اینکه دخترتون نمیخواد گذشتهشو فراموش کنه! با اجازهتون من برمیگردم شیراز!
– وا؟ چی شده مگه!
صدای گریان لاله از بالای پلهها میان لحن نگران مادرش دوید.
– من حاملهم مامان!
نگاه متعجب و عصبی روحیخانم به من برگشت.
– بچه نمیخوای؟
پوزخند زدم، من بچه نمیخواستم؟ من میمردم برای گریههای شبانهی طفلکم!
جان میدادم برای خرید عروسک و کامیون اسباببازی برای دختر کوچولویم!
– اون نیموجبی که اون بالا واستاده نطق میکنه تموم زندگی منه روحیخانم! بچهی تو شکمش بچهی منه! پارهی تن منه!
با یادآوری ترس لاله دوباره رگ گردنم باد کرد.
نمیتوانستم ببینم هنوز هم به زندگی قبلیاش فکر میکند!
حرفم را نیمه گذاشتم و بیتوجه به همهچیز به حیاط رفتم.
دلم که نمیآمد ولش کنم تنها میخواستم کمی حساب ببرد و این ترس مسخره را دور بیاندازد.
– چی شده ننه؟ آشفتهای؟ بیا بشین اینجا ببینم!
بیاختیار پایم سمت پیرزن کشیده شد.
کاسهی برنجش را در سینی استیل بزرگی ریخت و مشغول پاک کردنش شد.
– لاله زن زندگیه مادر، این دو روزی که نتونست با تو تلفنی حرف بزنه خیلی بیقراری میکرد. ندیدم یه وقت بیقرار پسرعموش بشه. نگران میشد اما بیقرار نه!
با انگشت در انبارش را نشان داد که دقیقا زیر پنجرهی اتاق لاله بود.
– اونجا که بودم شنفتم چیا گفتی به لاله!
خجالتزده رو گرفتم از او. منِ به آن پررویی از این پیرزن خجالت کشیدم.
– من...
– هیچوقت دل زنتو سرکوب نکن ننه! جای اینکه سرش هوار بکشی بشنفش.
لب گزیدم، متعجب شدم که دیگر دلم سیگار نمیخواست.
انگار بوی علفهای تازهی این حیاط و بوی میخک دستهای این پیرزن آرامم کرده باشد…
– دوسش دارم. سختمه فکرش هنوز از گذشته بیرون نیومده.
خندید و برنجش را دوبار در سینی بالا انداخت و رویشان فوت کرد.
– پاشو برو از دلش دربیار! زن حامله احوالاتش رو بچه تاثیر میذاره.
#لاله
– دلت چیزی نمیکشه مامان؟ میخوای برات فسنجون بپزم؟
وسط گریه کردن خندهام گرفت، حالا چه جای فسنجان بود! مامان هم دل خجستهای داشت!
دلم هیچ نمیخواست جز امیر بداخلاقم.
– نه مامان، نمیخورم هیچی.
– حرف نباشه! یعنی چی هیچی نمیخورم! بگیر بخور این لیوان شیرو!
پتوی نازک مسافرتی را بیشتر به خودم پیچاندم و لیوان شیر را از دستش گرفتم که دلش را نشکانده باشم.
– مامان ببین امیر کجاست؟
– اون جایی نمیره نترس، تو شیرتو بخور بچهت گشنه نمونه.
بغضم دوباره شکست، جای آنکه حالش خوب شود اعصابش خورد شد.
مگر من چه گفتم که اینطور آشفتهاش کرد. حتی اجازه نداد حرف بزنم و بگویم از چه میترسم…
– مامان؟
– جونم.
– بچهدار شدن خیلی سخته؟
مشتی اسفند روی ذغالهای گداختهای که درست کرده بود ریخت و دور سرم گرداندش.
– نه فداتشم، خیلیم خوبه، آدم به امید بچهشه که زندهس.
بوی اسفند مستم کرد، همیشه عاشق بوی اسفند بودم… هوای نیمهسرد بهاری اینجا هم حالم را بهتر میکرد.
جرعهای شیر خنک نوشیدم دلم خرما هم میخواست، یا کشمش. یک چیز شیرین که سرحال بیاوردم.
– مامان ببین ننه خرما داره؟
– اگه نیست برم بخرم براش مامانروحی!
– هست مادر بیا بشین واسه خودتم شیر بیارم با خرما بخور.
این همه انعطاف مامان در برابر امیرحسین کمی عجیب بود.
قهر من هم عجیبتر! تابهحال که میخواستم برگردد حالا که برگشته بود نگاهش نمیکردم!
– چیزی دلت نمیخواد بخرم؟ میخوای برم توتفرنگی بخرم واست؟
باز هم نگاهش نکردم. حالا که مطمئن شده بودم ولم نمیکند دیگر نمیخواستم نگاهش کنم.
چند دانه خرما در بشقاب کوچکی انداختم.
هرچه جلویش مظلوم بودم بسش بود!
– من میرم اتاقم مامان.
امیرحسین پوفی کشید و به دیوار کنار من تکیه زد.
– بشین لاله! تقصیر من بود. معذرت میخوام خوبه؟
مامان لیوان شیر را دست امیر داد و نگاه معنا داری به من انداخت که جوابش را بدهم اما من در سکوت از جایم بلند شدم که بروم.
– نه خوب نیست!
– من حسودم لاله… دلم نمیخواد تو به گذشتهت فکر کنی. عصبی شدم از اینکه قبلا اون تو رو داشته و حامله…
مامان استغفراللهی گفت و بازوی من را گرفت.
– بیا بشین دختر! مردت سوءتفاهم براش پیش اومده! با قهر که حل نمیشه!
پوزخند زدم.
– مرد من حتی نذاشت دهنم واشه! خودش برید و دوخت!
– من رو تو حساسم! رو حرفات رو نگاهات!
چشم بست و نفسی گرفت. میشناختمش هنوز هم نتوانسته بود با خودش کنار بیاید.
– بفهم لاله! بفهم که این عصبانیت من سر این دل لعنتیمه!
مامان از ذوق لبخندی زد.
– دل بچهی مردمو نشکون لاله!
…….
نگران تخممرغهای محلی بودم که ننهزری برایم گذاشته بود.
میترسیدم در صندوق عقب نارنگی تکان بخورند و بشکنند.
قرار بود با امیر و مامان به خانهی پدربزرگ امیر بروم و آنجا بمانم.
حالا که همه میدانستند او شوهرم است دلیلی نداشت جدا زندگی کنیم.
دلیلی نداشت پنهانش کنم این عزیزکردهی جدید مامانروحی را!
– جات راحته لاله؟ میخوای من بیام عقب بشینم تو بیای جلو؟
میان آن همه بالشتکی که ننه دور و اطرافم گذاشته بود کجا بهتر از صندلی عقب نارنگی عزیزم؟
– نه مامانجون خوبه جام. تخممرغامو کجا گذاشتین نشکنه؟
امیر کلافه در آینه نگاهم کرد.
– عزیزم! تخممرغات لای کاهه! نمیشکنه عزیز من! اگه شکست برات میخرم خودم خوبه؟
هنوز نرفته دلم برای باغ ننهزری تنگ شده بود این چند هفته عادت کرده بودم به صدای خروسها و غازها…
بغض کرده لب برچیدم.
– آخه اونا تخمای گلباقالیه!
خندهاش را خورد و دنده عوض کرد، مامان اما برگشت و متعجب نگاهم کرد.
– بچه شدی لاله؟! خب بشکنه هم یکی دوتاشه همهش که نیس!
– خدایا! تا این توله دنیا بیاد به من صبر بده!
برگ دستمالی از جعبهی دستمال پشت شیشهی عقب بیرون کشیدم و اشکهایم را پاک کردم.
– میخواستم خواهر گلباقالی با جوجههاشو بیارم شما نذاشتین!
مامان اینبار بلند خندید. چادرش روی شانهاش افتاد و توجهی نکرد! این مامان دیگر مامان قبلی نبود!
– تو که از مرغ جوجهدار میترسی!
– از مرغه میترسم از جوجهها که نمیترسم!
– خب منم جوجه کباب دوس دارم مثل تو!
با مشت به بازوی حجیمش کوبیدم و او خندهاش را رها کرد…
آنقدر خودش و مامان سربهسرم گذاشتند که نفهمیدم چهطور خوابم برد…
خوابی به آن شیرینی در عمر نداشتم خواب دختر بچهای را دیدم که در میان دشتی از گلهای نرگس میدوید و دور میشد!
کسی را بابا صدا میزد که آن دورها ایستاده بود… با پیراهن سبزرنگ.
به یکباره دختر میان نرگسها گم شد و آن مرد ناپدید.
هراسان به دنبالش میگشتم که داد و هواری از خواب پراندم.
– گه خوردی مرتیکه! پیاده شو روحی تا اون روی سگم بالا نیومده!
چشمهای ترسیدهام روی بابا مسعود ثابت ماند…
تابهحال اینقدر عصبانیت از او ندیده بودم!
– صداتو بیار پایین مسعود! این دختر حاملهست اگه…
– چی؟
بالشها را کنار زدم و فورا از ماشین پیاده شدم.
تعجب پدرم از داد و هوارهای بیشترش معلوم بود و یقهای که در مشتش میفشرد! یقهی امیر من را…
– بابا! ولش کن بابا!
– تو یکی خفه شو! خفه شو تا نزدم دهنتو پر خون نکردم! خودسرِ بیآبرو!
امیر کلافه سری تکان داد و دندان به هم سایید که خشمش بالا نزند.
– یقهمو ول کن حاجی! اگه فک کردی سکوتم واس خاطر ترسه کور خوندی! احترام اینو دارم که پدربزرگ بچهمی!
جلوی خانهی بابا بودیم، تک و توکی از در و همسایهها در کوچه جمع شده و نگاه میکردند…
یک نفر دیگر هم بود! یک زن پشت یک درخت آنسوی کوچه! تینا بود! او اینجا چه غلطی میکرد؟
– پز بچهی حرومزادهتو به من نده! من پدربزرگ هیچ تخم حرومی نیستم!
واقعا این بابایم بود؟ بابای مودب و سربهزیر من؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایشالله که برای گمراهی اون خواب نوشته شده بلایی سر امیر و بچه و لاله نمیاد.چون قطعا پایان خوش میخوایم🫠
یه سوال! زن حامله نباید استرس بکشه، این دختر رو با این وضعیت و یه سابقه سقط جنین برداشته برده دم در خونه باباش که جدیداً قید حیا و عفت کلام رو زده که چی بشه؟؟!
یا خدا! این خاندان دیگه چی هستند!!
خیر سرش از مکه برگشته، اسم حاجی رو یدک میکشه، الان داره تهمت چی رو به کی میزنه؟!
این حرف بار حقوقی داره، امیرحسین شکایت کنه، غلط بودن عقد رو نتونه اثبات کنه به جرم تهمت گناه زدن به مرد و زن مومنه باید دو سری حد شلاق براش اجرا بشه!!
پارت ها همش توی جاهای حساس تموم میشه، یکم هم زیادی با جزئیات هست کاش یکم تند تر پیش بره رمان
آره واقعا و پایانش خوش باشه