رمان آشپز باشی پارت 56 - رمان دونی

 

 

– حروم‌زاده جد و… لا‌اله‌الا‌الله! دهن منو وا نکن مسعود برازنده! وا نکن که آبروتو جلو در و همسایه‌ت طوری ببرم که دیگه نتونی سر بالا بگیری!

 

میان گیر و دار دعوای امیر و بابا چشمم پی تینا بود که با پوزخندی مشهود داشت نگاهم می‌کرد! در ذهنم دنبال سوال بودم…

 

سوالی که داشت در سرم جولان می‌داد! او را یک جایی همینطور دیده بودم که یادم نمی‌آمد…

 

پشت یک درخت دیگر… یک‌جای دیگر!

 

– چه غلطی می‌خوای بکنی مثلا؟ گه‌خوری اضافی نکن که مادرتو به عزات می‌شونم!

 

عمه فرح درحالی که کاسه‌‌ای آبی در دستش بود بدو بدو از خانه بیرون آمد و هراسان پرسید:

 

– چه‌خبره! مسعود ولش کن!

 

– فرح! اینو ببر تو آبرو نذاشت واسم تو محل!

 

چشمم به تینا افتاد که با دو از سر کوچه داشت می‌گریخت! یک کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش بود…

 

– آهای! آهای وایسا!

 

توجه همه به منی جلب شد که پشت سر تینا می‌دویدم! می‌دانستم به او نمی‌رسم اما…

 

– چی شده خانم برازنده؟

 

ایستادم و نفس زنان به پسر خانم اسدی تینا را نشان دادم.

 

– اون… اون دختره رحیم‌آقا…

 

رحیم اسدی به دنبالش دوید و من همانجا ولو شدم.

 

– لاله عمه؟ بمیرم الهی پاشو! پاشو!

 

امیر هم جلو آمد اما مامان از یقه‌ی بابا گرفت و داخل حیاط کشاندش‌.‌

 

– کی بود لاله؟! چرا دویدی؟

 

سمت درخت را نگاه کردم، چادر گلدار سفیدی انداخته بودند…

 

یک سینی و سه کاسه‌ی دیگر در آن…

 

– تینا بود امیر! تینا.‌‌..

 

امیر سمت آن درخت دوید و چادر را بالا گرفت! عمه فرح کاسه‌ی در دستش را نشانم داد و گفت:

 

– یه دختره گفت نذریه… بهش گفتم شبیه خواهر مهیاری گفت اشتباه گرفتم!

 

وای بلندی گفتم! مگر عمه فرح چند بار او را دیده بود که بشناسدش؟

 

 

 

 

 

 

 

 

همانجا بر سرم کوبیدم. اگر امیر کمی دیرتر می‌رسید ممکن بود عمه یا بابا از آن شله‌زرد بخورند و بدبختی به بار بیاید.

 

– عمه اون شله زردو بریز دور!

 

– چرا عزیزم طوری شده؟ آخه چی شده یکی به منم بگه اینجا چه‌خبره!

 

– چیزی نیست عمه‌خانوم! اون زن دیوونه‌ای که دیدین زن سابق منه!

 

عمه سردرگم من و امیرحسین را نگاه کرد.

 

هنوز نتوانسته بود رابطه‌ی میان ما و آن شله‌زرد را تجزیه و تحلیل کند.

 

– آخه بابات دوتا قاشق خورد، خورده‌نخورده یکی بهش زنگ زد اونم آتیشی دوید پایین. من کاسه رو می‌شستم بدم به دختره که صدای داد و هوارتون بلند شد!

 

امیرحسین یا ابوالفضل گویان سمت در حیات دوید و من چشم‌هایم سیاهی رفت… بابایم…

 

#امیرحسین

 

اگر گیرش می‌آوردم خفه‌اش می‌کردم‌. دیگر سکوت بس بود! این زن کثافت و آن پسرعموس عوضی لاله داشتند پا روی دم بد کسی می‌گذاشتند.

 

اگر لاله‌ام طوری‌اش می‌شد همه‌شان را به خاک سیاه می‌نشاندم.

 

– خانم پرستار؟ حال دخترم خوبه؟ تو رو خدا راستشو بهم بگین…

 

روحی‌خانم با گریه می‌گفت و گوشه‌ی روپوش پرستار را می‌فشرد.

 

این زن هم داغان بود، آن از شوهر نفهمش و این از دختری که گوشه‌ی درمانگاه افتاده بود.

 

– خوبه عزیزم خوبه! این همه استرس نداره که! بهش شوک عصبی وارد شده اما هم خودش خوبه هم نی‌نی‌ش! تو سونو دکتر نگاه کردن گفتن خوبه!

 

 

 

 

 

 

 

 

گوشه‌ی لبم را گزیدم.

 

بابا شدن عجب حس نابی بود لامذهب!

 

لاله که آزمایش نداده بود، می‌خواستم فردا برای آزمایش ببرمش یک آزمایشگاه معتبر اما با این سونوی یهویی که روحی‌خانم با التماس از دکتر کیشیک خواسته بود معلوم شد حدس ننه‌زری کاملا درست است.

 

– خداروشکر، همیشه خوش‌خبر باشی دخترم دستت درد نکنه!

 

پرستار لاغر و خندان تنها لبخندی تحویلمان داد و در راهرو گم شد‌.

 

من ماندم و مادر زن و فرحی که مغموم و نگران من را نگاه می‌کرد.

 

مثل این‌که هنوز باورش نشده بود من شوهر لاله باشم و او از من حامله…

 

– فرح‌جون قربونت تو می‌خوای بری خونه برو، مسعودم تنهاست. من باید پیش لاله بمونم.

 

روحی‌خانم هنوز داشت صورت و دماغش را با دستمال پاک می‌کرد.

 

عمه‌فرح‌ کتاب دعای در دستش را بست و از جایش بلند شد.

 

– بذار من بمونم روحی، شماها خسته‌این برید خونه استراحت کنید.

 

– کدوم خونه فرح؟ من دیگه خونه‌ای ندارم… دلیلی ندارم برگردم.

 

فرح تعجب نکرد، یک چیزهایی این وسط بود که نه لاله می‌دانست و نه حنانه! اگر یک کدامشان اطلاعی داشتند من می‌فهمیدم.

 

– بعد این همه سال هنوز نتونستی مسعودو ببخشی روح‌انگیز؟

 

– همین‌که این‌همه سال تحملش کردم خودش خیلیه.

 

بعد رو به من کرد و مهربانانه گفت:

 

– مادر امیر… تو برو خونه دوش بگیر خستته. لاله هم که فردا صبح مرخص می‌شه فردا بیا دنبالمون.

 

 

 

مادر گفتنش برایم لذت داشت، مهر و محبتش را بیشتر از شهناز قبول داشتم.

 

او یک مادر واقعی بود‌. با این‌که نمی‌دانستم مشکلش با مسعود چیست اما مانده بود پای دخترانش پای ازدواجشان سر و سامان گرفتنشان…

 

– راستش… دلم پی زن و بچه‌مه!

 

با گفتن این حرف قند در دلم آب شد.

 

زن و بچه‌ی من! لاله و آن فندق کوچولوی در شکمش! بچه‌ای که هنوز لخته‌ای بیش نبود.

 

 

– آقای بردبار فکر کنم زن‌داداش بهتر بتونن تو بیمارستان بمونن بهتره شما تشریفتونو ببرید!

خصومت از سر و روی فرح می‌بارید، برای خودش یک‌پا فرخنده شده بود.

 

– فرح‌خانم، نمی‌دونم شما منظورتون از این نگاه تند و تیزتون چیه اما من شما رو دوست دارم چون زنم دوستون داره پس سعی نکنید برای من تعیین تکلیف کنید که نظرم به کل راجبتون عوض می‌شه!

 

گفتم و با اخم به انتهای راهرو رفتم و روی نیمکتی نشستم.

 

فردا صبح باید به رستوران می‌رفتم نمی‌توانستم به خانه هم بروم.

 

دلم پیش دختر کوچولوی فرفری‌ام بود و بچه‌ام در شکمش…

 

– فرحو فرستادم رفت خونه، تند باهاش حرف زدی!

 

– پای لاله که بیاد وسط غریب و آشنا نمی‌شناسم مامان‌روحی‌…

 

زن کنارم نشست و آه بلندی کشید، دلش پر بود.

 

دل من هم پر بود از رو دستی که از تینا خورده بودم.

 

شله‌زردی که آورد هیچ مسمومیتی نداشت، فقط می‌خواست لاله را تا سرحد مرگ بترساند.

 

– فرح همیشه نسبت به من عذاب وجدان داره. چوک اون باعث شد مسعود عاشقم شه! اون باعث شد مسعود باهام کاری کنه که…

 

حرفش را خورد و به اتاق تزریقات خیره شد. یک چیزی بود که می‌خواست بگوید و دل‌بی‌دل می‌کرد…

 

 

 

 

 

 

– شما مثل مادر منید، خوشم میاد به شما بگم مامان‌روحی.‌

 

داشت گریه می‌کرد؟ این دوسه‌ روزی که به من نزدیک شده بود هر ثانیه‌اش گریان بود.

 

– اگه یه داداش داشتم پشتم واسته، هیچوقت گرفتار مسعود نمی‌شدم.

 

دستمال کاغذی را به صورتش کشید و ادامه داد:

 

– من مجبور شدم زنش شم، حامله بودم… نه فکر کنی لاله رو، بچه‌م حلاله! اون بچه…

 

لبش را گزید و سکوت کرد، تلخ… آن‌قدر تلخ که دل من سنگ‌دل هم برایش کباب شد.

 

– گذشته همیشه زخم داره مامانِ لاله.

 

– به لاله نگو…

 

در دل خندیدم، از کی من و روحی‌خانم این‌قدر صمیمی شده بودیم که درد و دلش را به من می‌گفت؟

 

– چرا به من اعتماد می‌کنین؟ یادمه روز اولی که منو دیدین شمشیرو از رو بسته بودین. اون روز در خونه‌ی فرخنده‌خانم…

 

تمام سعیش برای خنده نیشخندی شد پر از اشک‌های ریخته.

 

– فرخنده می‌خواست همون کاریو با دخترم کنه که یه روز با من کرد. تو سبب خیر شدی اگه نبودی… اگه اونقدر زود نمی‌رسیدم تو اون خراب‌شده…

 

رگ گردنم باد کرد، یادم آمد قصد کثافت‌کاری کیسان را! یعنی مسعود هم با آن‌همه ادعایش روزی به روحی‌خانم تجاوز…

 

– خانم؟ دخترتون بیدار شده سراغتونو می‌گیره!

 

بلند شد و صورتش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد.

 

دستمال کاغذی‌اش آن‌قدر خیس شده بود که دیگر جای اشک گرفتن نداشت…

 

او که رفت تازه به یاد آوردم چه‌قدر مردان این خانواده عوضی و پستند.

 

دیگر نمی‌توانستم دهانم را ببندم باید آبرویشان را می‌بردم اما نه در این عصبانیت!

 

تجربه نشان می‌داد تصمیم گیری در اوج عصبانیت اشتباه محض است…

 

 

 

دلم گرفت از مظلومی مادری که به‌خاطر بچه‌هایش میان این قوم گیر افتاده بود.

 

بارهای اولی که روحی‌خانم را دیدم با خودم گفتم زن کار بلد و با سیاستی‌است اما حالا فهمیده بودم تمام این‌ها فقط ظاهر قضیه بود.

 

شاید یادآوری خاطره‌ی خودش آن روز در خانه‌ی فرخنده آن‌قدر عصبی‌اش کرد.

 

شاید آن‌همه که به حنانه و مهیار سخت می‌گرفت به‌خاطر ترسش از جنس ما بود…

 

– امیرجان… ببخش ترسوندمت.

 

لبخندی به رویش زدم و از روی تخت بلندش کردم. سرمش که تمام شد از دکتر خواستم اجازه دهد به خانه ببرمش!

 

محیط درمانگاه با این‌همه رفت و آمد نه برای او جای آسایش داشت نه من و نه روحی‌خانم.

 

– بیا مادر، می‌خوای تکیه بدی به من؟

 

هرچه توان داشتم جمع کردم که به روحی‌خانم دلسوزانه نگاه نکنم.

 

نمی‌خواستم از منِ غریبه که تنها پناه او و دخترش شده بودم انرژی منفی دریافت کند و نا‌امید شود!

 

– نمی‌خواد مامان‌روحی شما خسته‌اید خودم میارمش.

 

حاضر نشد دخترش را ول کند باز هم کنارمان ماند و دست لاله‌ی کم‌حرف را تا خود ماشین گرفت و فشرد.

 

– مامان؟ شما عقب پیش من می‌شینی؟

 

– آره عزیزم می‌شینم.

 

شانه‌ی دختر کوچولویم لرزید، می‌دانستم از چه دلخور است! از بابایی که اهمیتی به حال بدش نداد.

 

– از چی ناراحتی لاله؟ بابات نیومد که نیومد! تو شوهرتو داری منو داری… خواهرتو!

 

مگر فایده داشت برای دل شکسته‌ی عزیز من؟ او همان پدرش را می‌خواست که مهربان بود نه این پدری که شده بود کسی مثل عمو منصورش!

 

– بذارید خالی شه… گریه نکنه حالش بدتر می‌شه.

 

با این حرف من هق‌هقش بیش‌تر شد و سرش را به سینه‌ی مادرش فشرد…

 

 

 

 

 

 

 

#لاله

 

این‌جا خانه‌ی من بود، خانه‌ی ما…

 

من و امیرحسین و کودکی که نه ماه دیگر در آغوشمان می‌گرفتیم.

 

این خانه‌ی سه‌خوابه‌ی قدیمی که به قول عمه فرخنده به آپارتمان لاکچری ستارخان ترجیحش داده بودم.

 

این‌جا عشق بود، آرامش بود… شوهری که دوستش داشتم.

 

غروب‌هایی که در خنکای اردیبهشت شیراز می‌شد چای و نان و پنیر را در حیاطش بساط کرد و یک عصرانه‌ی لذت‌بخش خورد…

 

– هنوز نرفتی امیرجان؟

 

کنارم نشست و تن سنگینش را به تنم تکیه داد، آخم بلند شد از کشیدن لپ‌هایم.

 

– گفتم ساعت شیش می‌رم که! تازه ساعت پنجه کوچولو!

 

لقمه‌ای نان و پنیر و ریحان برایش درست کردم و به دستش دادم. این روزها تنها دلم پنیر و چای شیرین می‌خواست.

 

حال بدی نداشتم نه تهوع و نه بی‌حالی. تنها خواب آلود بودم و تنبل!

 

– مامان کجاست؟

 

آهی کشیدم، جدیدا فهمیده بودم میان مامان و بابا یک اختلاف عمیق افتاده.

 

– گفت بابا خونه نیست می‌ره ساکشو ببنده. بیچاره مامانم! آخرش فرخنده یه کاری کرد بینشون شکراب شه!

 

امیر در سکوت لقمه‌اش را جوید و قورت داد، یک جرعه از چای نباتش را نوشید.

 

برای شب خانه‌ی حنانه دعوت بودیم.

 

مامان شرط کرده بود که اگر بابا بیاید او نمی‌آید. این همه مشکلات به‌خاطر من بود…

 

من و عشقی که نتوانستم از آن بگذرم، عشق مردی که از او آرامش می‌گرفتم.

 

– می‌گم امیر؟

 

– جونم؟

 

– خیلی عذاب وجدان دارم که مامان و بابام…

 

سرم را پایین انداختم و لقمه‌ی نان و پنیرم را زمین گذاشتم. دلم دیگر غذا نمی‌خواست.

 

– فکر می‌کنم به‌خاطر خودخواهی منه که بینشون خراب شده.

 

 

 

بی‌هوا بوسه‌ای از گونه‌ام گرفت و با گله‌مندی ساختگی گفت:

 

– یعنی… اگه می‌دونستی اینجوری میشه منو ول می‌کردی؟

 

او هم لوس شده بود این مدت را!

 

یک‌جورهایی هر دو سعی می‌کردیم با خنده و شوخی تلخی‌های این روزهایمان را بگیریم.

 

با خنده جواب دادم:

 

– شایدم ولت می‌کردم… نه که تو به زور عقدم کردی! منم خیلی اختیار داشتم ولت کنم!

 

بلند خندید، دوست داشتم چهره‌ی دلنشینش را! موهای مواجی که این شب‌ها مامن انگشت‌های من شده بود و این لب‌هایی که هیچ‌جوره از بوسه بر آن‌ها نمی‌گذشتم.

 

– جوجه‌ی پدرسوخته!

 

لقمه‌ی من را از روی سفره‌ی بته‌جقه برداشت و  جلوی دهانم گرفت و ادامه داد:

 

– پاشو، پاشو جمع کن بند و بساط‌تو! تا ساعت شیش کلی وقته! حداقل یه حالی به ما بده! این چن شب که همه‌ش…

 

هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ در را زدند.

 

ملتمسانه نگاهم کرد، خنده‌ام گرفت…

 

– می‌شه درو وا نکنیم؟

 

– نخیر نمیشه! مامانمه شاید! برو باز کن درو!

 

با مسخرگی شانه‌اش افتاد و سمت در رفت.

 

– بعد عمری ما یه حالی خواستیما! اه!

 

دست خودم نبود خندیدن به او، شده بود هادی که دم به دقیقه مسخره‌بازی در می‌آورد.

 

بلند شدم و سفره را جمع کردم، شاید کسی دیگر جز مامان بود. دوست نداشتم شلخته به‌نظر برسم.

 

– زن داداش؟ زن داداش جونم؟ الهی من قربون خودت و اون توله‌ت برم!

 

تا به خودم بیایم با سفره‌ی در دستم در آغوش  هدی فرو رفتم و هادی از آن پشت فریاد کشید:

 

– آبجی یواش! بار شیشه داره ها!

 

 

 

شهناز هم آمده بود، نمی‌شد در نگاهش چیزی خواند اما از حضورش ابدا حس خوبی نداشتم.

 

هدی گونه‌ام را بوسید و عقب رفت، هادی با محبت نگاهم کرد و کنار خواهرش ایستاد.

 

– خیلی دوست دارم بدونم بچه‌ی شما دوتا جونور زشت به کی می‌ره!

 

بادی به غبغب انداخت و انگشت شصت به سینه‌اش کوبید.

 

– شانس بیارید به عموش بکشه! شما دوتا که قیافه ندارید!

 

بلاخره شهناز هم جلو آمد، دیگر از آن تواضع همیشگی در نگاهش خبری نبود، یک‌جور غرور و تعصب مادرشوهری در نگاهش بود.

 

– س… سلام شهناز‌جون.

 

– سلام!

 

امیرحسین با اخمی غلیظ پشت سرش ایستاد.

 

– بچه پررو! من زشتم یا زنم که به تو بکشه؟

 

روی زنم گفتنش یک تاکید خاص داشت، حس کردم دارد به شهناز تکه می‌پراند.

 

– فعلا که خودت و این زنت یه تعارف خشک و خالی بهمون نکردید!

 

با این حرف هادی از شوک بیرون آمدم، مثل هر زن خانه‌دار دیگری که نگران حرف‌های خانواده‌ی شوهر است تند تند گفتم:

 

– ای وای! خاک به سرم! بفرمایید… به‌خدا اینقد از دیدنتون خوشحال شدم که حواسم به تعارف کردن نبود!

 

هدی خندان وارد خانه شد.

 

– ای بابا! ما که این حرفا رو با هم نداریم زن داداش!

 

هادی چشمک معنا‌داری تحویلم داد و نگاه شهناز با آن پوزخندش روی اعصابم خط کشید.

 

چه‌طور یک آدم می‌تواند این‌قدر زود عوض شود؟

 

– بفرمایید تو شهنازجون!

 

نگاه گرفت و با ممنون گفتنی زیرلب از کنارم رد شد. مثل همیشه شیک… حتی چادرش هم اتو داشت!

 

 

 

– لاله‌جان؟

 

سینی وسایل عصرانه را برداشتم و چند قدمی سمت او برداشتم که هنوز اخم به صورت داشت.

 

– جانم؟

 

سرش را نزدیک صورتم آورد و با اخم و عصبانیت پرسید:

 

– تو به اینا گفتی بیان اینجا؟

 

نگاهم پر از تعجب شد، این را از کجایش درآورده بود!

 

– نه والا! چرا می‌پرسی؟

 

لبش را با زبان تر کرد و همزمان لب‌هایش را هم جوید.

 

– پس اینا چجوری فهمیدن تو حامله‌ای؟ یادت نیست این زن چجوری تو رو از خونه‌ش انداخت بیرون؟

 

دلجویانه در نگاهم التماس ریختم، طاقت قهر و دعوای دوباره نداشتم.

 

– رو ترش نکن قربونت برم، اومدن دیگه نمی‌تونم بیرونشون کنم آخه! خونواده‌تنا!

 

دست مشت کرد و چند نفس عمیق پشت سر هم کشید.

 

– پس من می‌رم رستوران اصلا حوصله‌ی شهناز و حرفای صد من یه غازشو ندارم!

 

دلم هری ریخت، می‌خواست من را بین خانواده‌اش ول کند؟

 

– امیر تو رو خدا…

 

– وقتی خبر می‌دادی توله داری فکر اینجاشم می‌کردی!

 

– من نگفتم به خدا…

 

چشم ریز کرد و با حسادت واضحی که در حرف‌هایش بود گفت:

 

– جنابعالی با هادی جیک‌تو‌جیکی! پس حتما عمه‌ی من گفته!

 

خندیدم و او سینی را از دستم قاپید.

 

– بده به من ببینم سنگینه!

 

– حسودیت می‌شه؟

 

– نخیر!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هادی از سبد میوه‌ای که داشتم می‌شستمشان موزی برداشت و پوستش کند.

 

– تا حالا اینجا نیومده بودم، عجب جاییه! این آق داداش مام مارمولکیه‌ها!

 

چپ نگاهش کردم، می‌دانستم آقا‌منش است، راحتی‌اش با من باعث شده بود بلند شود و به آشپزخانه بیاید اما باید ادبش می‌کردم!

 

– هوی! حرف دهنتو بفهما! شوهر من مارمولک نیست!

 

– واه واه! چه شوهر شوهریم می‌کنه گیس‌بریده!

 

با حوله‌ی تمیزی که درآورده بودم شروع به خشک کردن میوه‌ها کردم.

 

– خیلی خب حالا! می‌بری بشقابا رو؟ منم الان میوه‌ها رو میارم!

 

اخمی تصنعی کرد.

 

– پس یه‌باره بفرمایید غیرت من نم کشیده دیگه؟ این میوه‌های سنگینو تو بیاری بشقابا رو من ببرم؟

 

صدای حرف زدن شهناز می‌آمد و جواب‌های یک کلمه‌ای امیرحسین! می‌دانستم تمایلی برای آشتی با شهناز ندارد.

 

– تو رو خدا ببینش! مامانت مهمونشه!

 

حوله را از دستم گرفت و خودش تند تند شروع به خشک کردن پرتقال‌ها کرد.

 

– این یکیو بهش حق می‌دم لاله! رفتار اون روز مامانم خیلی زشت بود. حتی اگه تو با منم ریخته بودی رو هم اون حق نداشت صدا بلند کنه واسه بردن آبروی تو!

 

آهی کشیدم، آن روز خیلی وحشتناک بود، درست شب عروسی خواهرم شهناز آن بلبشو را راه انداخت.

 

– هادی من حتی با امیر هم روی هم نریختم، به خدا خودش به من…

 

پوفی کشیدم و سکوت کردم، لزومی نداشت خودم را ثابت کنم.

 

امیر می‌دانست و خودم و خدای خودم!

 

– من دلم از اول به تو روشن بود لاله! تو برادرمو خوشبخت می‌کنی مطمئنم!

 

لبخندی به رویش زدم.

 

دلم به داشتن او گرم بود.

 

برادری که هیچ‌وقت نداشتم را هادی با مهربانی‌اش به من تلقین کرد!

 

به من فهماند یک غریبه می‌تواند برادر باشد.

 

درست از همان وقتی که ماشینم را تعمیر کرد مهرش به دلم افتاده بود.

 

– چی‌کار می‌کنید شما دوتا صب تا حالا! حوصلمو سر برد این مامانت هادی!

 

امیر بی‌قرار و عصبی بود که به هردویمان توپید! از یک طرف فکرش پیش رستوران و از طرفی دیگر از آمدن شهناز عصبی بود!

 

– بی‌خیال بابا خان‌داداش من که خودم به شخصه اومدم پی عمو شدنم کاری به تو ندارم! ننه‌مم اومده ننه‌بزرگ شدنشو جشن بگیره اوقات تلخی نکن سر جدت آسید!

 

امیر چپ‌چپ نگاهش کرد.

 

– پس رک و راست بگو ما قاقیم دیگه!

 

من و هادی ریز ریز خندیم او او حرصش بیشتر شد از این صمیمیت!

 

– لاله خدایی خرِ چی این شدی؟ این خودش خرِ عالمه اون‌وقت…

 

– آدم به برادر بزرگترش نمی‌گه خر!

 

ما دوتا خنده‌یمان را خوردیم و او با غیظ بشقاب‌ها را از دست من کشید و با آرنج به شکم هادی کوبید.

 

– بیار میوه‌ها رو بلکه این به قول خودت ننه‌ت دهنش مشغول شه دست از سر ما ورداره!

 

هادی مثل زن‌ها ایشی گفت و پشت چشمی نازک کرد.

 

– وا! بلا به دور خواهر! چه شوهر بداخلاقی!

 

ریز ریز خندیدم و ظرف مسقطی‌ام را برداشتم که برای هدی ببرم.

 

می‌دانستم مسقطی با تزیین گل سرخ دوست دارد.

 

– وای! زن داداش… دستت درد نکنه! خوب یادت مونده چی دوست دارما! ناقلا!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

تو این داستان چه خبره؟
وسط این همه اتفاق طنز و گیر و گرفت اتفاقی، انگار یه عالمه تلخی و کثافت و جنایت خوابیده

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

وااای خدا این هادی خیلی خوبه😂😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  Ghazal
1 سال قبل

نظیر نداره 😂

....F
....F
پاسخ به  Ghazal
1 سال قبل

کاش اینم بیاد منو بگیره😞🥺🥺😂😂😂😂😂😂

Ghazal
Ghazal
پاسخ به  ....F
1 سال قبل

ادرسشو ندارم اگر نه هم شهریمونه میرفتم از شهناز واست خواستگاریش میکردم😂اصلا آدرس از تو خواستگاری از من

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x