-کار اون نیست بابات کرده!
بابایم؟ بابای مهربان من؟ حاج مسعود آنقدر عوض شده بود که دست
روی مامان بلند کند؟
گوشیام از دستم افتاد و به زمین خورد… نمیتوانستم باور کنم.
-بابام؟
چشم بر هم زدم و آرام گرفته یک گوشه نشستم .
مامان فکر کرد فشارم افتاده اما اینطور نبود… من فقط دلم میخواست
هیچکس هیچ چیزی نگوید و در سکوت بنشینم.
-چت شد مادر! خدا بکشه منو از دست همتون راحت شم! لاله؟ خوبی؟
الان آب قند میارم.
نه آب قند میخواستم نه چیز دیگری!
فقط آرامشم را میخواستم! آرامشی که در طول این یکسال حتی یک
روز نداشتم!
کیسان یادم آمد .
آن روزهایی که دم به دم خیانت میکرد و من نمیفهمیدم .
اما زندگیام یک روال آرام داشت…
به یکنواختی عادت کرده بودم. این تنشها داشت از پای درم میآورد!
چرا نمیخواستند ببینند من خوشبختم؟
چرا نمیخواستند این را حالی خودشان کنند که من و امیر عاشقانه یکدیگر
را دوست داریم؟
-بیا بخور رنگ و روت پریده.
رنگ و رویم از اینهمه دردسر پریده بود!
بابایم با آنهمه آرامی بهخاطر من دست روی مادرم بلند کرده بود…
بهخاطر من و عشقی که نتوانسته بودم از آن بگذرم.
-نمیخورم مامان. میخوام بخوابم.
سرم را روی زمین گذاشتم و در خودم جمع شدم. به چه امیدی فرزندم را
دنیا میآوردم.
میآمد در این دنیایی که هیچکس پدر و مادرش را قبول نداشت؟
-خدا لعنت کنه باباتو مامان… بمیرم واسه دلت!
یک پتوی نازک رویم کشید و کمکم کرد بالشی زیر سرم بگذارد.
-بابات اونی نیست که همهی این سالا من نشونتون دادم. نگران من نباش
دخترم من با بابات نباشم حالم خیلی بهتره…
سردم بود. پتو را دور خودم پیچاندم.
ناراحتی فقط و فقط خواب را برایم میآورد اما در همان خواب هم پر
بودم از کابوسهای بد!
#امیرحسین
برایش سالاد سزار برداشتم و نوشابهی زردی که میدانستم دوست دارد
و به قول خودش جگرش را خنک میکند.
کروتانش را بیشتر ریختم و مرغش را کمتر.
میدانستم دوست دارد بالزامیکش زیاد باشد و سس سفیدش کم.
-صابخونه؟ مامان روحی؟
لاله یک پتوی نامنظم رویش بود، این وقت شب خوابیدنش کمی عجیب به
نظر میرسید.
با این حال نایلونها را کناری گذاشتم و کنارش نشستم. بامزه خوابیده
بود.
موهای فرفریاش از گیس بیرون آمده و لبهای سرخش کمی میانشان
باز بود.
-قربونت برم الهی …
این را زمزمه کردم و لب پایینیاش را با بوسهی کوچکی خیس کردم.
-امیرجان؟ میای اینور؟
خجالت کشیدم، فکر کرده بودم او هم خوابیده یا بیرون است! نایلونها را
برداشتم و پشت سرش به آشپزخانه رفتم.
-جانم روحیخانم؟
دستمالی به صورتش کشید.
روسری سرمهایاش کمی عقب رفته بود و عجیبتر اینکه تلاشی برای
جلو کشیدنش نمیکرد.
-لاله فهمید باباش منو کتک زده!
هنوز بناگوشم از خجالت دیدن بوسه گرفتنم از لبهای لاله سرخ بود.
این چند مدت حتی به زور رویم میشد با لاله در یک اتاق بخوابم چه
برسد به اینکه جلوی مادرش ببوسمش! اصلا نفهمیدم چه گفت!
-چیو فهمید؟
-وا! حالت خوبه؟
لبم را گزیدم و نایلونهای غذا را روی کابینت گذاشتم.
– خوبم… یعنی یهکم گرممه.
دوباره اشکهای ریخته روی صورتش را پاک کرد .
خداراشکر حواسش به این نبود که من خجالت کشیدهام.
-کبودی دستمو دید ناراحت شد خوابش برد.
آه از نهادم بلند شد. لالهی مهربانم دوباره غمگین شده بود از نامهربانی
روزگار…
-بهش گفتین جدا میشین؟
دستی به گردنم کشیدم که عرق شرمم را بزدایم.
-اهوم… گفتم پیش باباش نباشم راحتترم.
به کابینت پشت سرم تکیه دادم .
دلم برای او میسوخت برای خودم برای لاله… حنانه از هفت دولت آزاد
بود!
-مگه برگهی احضاریه براش رفته که دیوونه شد؟
-آره. اصلا واسه همین دعوامون شد. فرح خونه نبود واسه همینم دستش
باز بود بندازتم زیر مشت و لگدش.
میتوانستم برایش نامهی پزشکی قانونی بگیرم، وکیلش هم گفته بود این
که مهریهاش را نمیخواهد روند طلاق را خیلی آسانتر کرده.
– فکرشم نمیکردم حاج مسعود همچین آدمی شده باشه. یعنی… اصلا
بهش نمیاد!
نتوانست حرف بزند از شدت بغضی که در گلویش بود.
-گریه نکنید روحیخانم. خوب کاری کردین به لاله گفتین. به نظر من این
اشتباه بود که این همه سال بدی باباشونو مخفی کردین. باید بفهمن و به
شما حق بدن واسه طلاق گرفتن.
شانههایش لرزید و اشکهایش بیشتر ریخت.
چه طاقتی داشت این زن که این همه رنج را سالها تحمل کرده و دم نزده
بود!
-اگه لاله کبودیای تنمو ببینه سکته میکنه! اگه بفهمه باباش منو زیر لگد
انداخته دیوونه میشه بچهم…
دستی به موهایم کشیدم نماز مغربم قضا شده بود.
-من نمازمو بخونم میام شام بخوریم شمام اشکاتونو پاک کنید
روحیخانم. واسه روحیهی خودتون و لاله خوب نیست.
با تمام بغضی که داشت به رویم لبخند زد. خوشش میآمد از نماز
خواندن من.
-منم دعا کن سر نمازت. دلت پاکه مادر!
لبخندی زورکی تحویلش دادم. من دعا میکردم؟ من که خودم گنهکار عالم
بودم؟
منی که مادرم از دستم راضی نبود و نتوانسته بودم زنم را خوشبخت
کنم؟
زیر درخت نارنج وضو گرفتم و با خودم فکر کردم یک انسان مگر چهقدر
میتواند تحمل داشته باشد که لالهی من داشت؟
مسح سر را کشیدم و دعا کردم برای آرامشش.
خم شدم و مسح پا را کشیدم؛ از خدا خواستم برای نوزاد نیامدهام
سرنوشتی مانند من و مادرش ننویسد.
پای سجاده هم که نشستم مدام چهرهی مظلوم لالهام جلوی چشمم بود.
یا تینا برایش دسیسه میکرد یا کیسان و یا مادرم… البته تنشهایی که
پدرش هم درست میکرد یک طرف دیگر قضیه بود.
تشهد و سلام نماز عشاء را گفتم و تسبیح به دست گرفتم برای گفتن
تسبیحات اربعه.
-امیرجان؟
برگشتم و نگاهش کردم .
هنوز همان موهای بیرون آمده از گیسش موهایش را پریشان نشان
میداد .
پتویی که رویش بود را دور خودش گرفته و با چشمهایی پف کرده به
درگاه اتاق نگاهم میکرد.
-جون امیر؟
-میشه یهکم بغلم کنی؟ خیلی سردم شده حالم خوب نیست.
دلم کباب شد برای مظلومیتش …
همانجا چهارزانو نشستم و دستم را سمتش دراز کردم که بیاید و
خودش را در آغوشم جای دهد.
– بیا فرفری… بیا بغلم!
آهسته قدم برداشت و سمتم آمد. جای بغل کردنم سرش را روی پایم
گذاشت و چشم بست.
-میشه نازم کنی؟
تسبیح لای انگشتم را لای سجادهام گذاشتم و آرام آرام موهای بافتهاش
را از هم باز کردم.
-کی ناراحت کرده جوجهی منو؟
صادقانه جواب داد:
-بابام.
بابای بیمعرفتش که مادرش را با آنهمه دلخوری باز هم کتک زده بود.
-خب منم فردا میرم با بابات دعوا میکنم که عزیز منو ناراحت کرده!
ابدا حرفم را جدی نگرفت .
سرش را کمی جابهجا کرد که جای راحتی برای خفتن بیابد.
-بابام عوض شده امیرحسین… بابام بد شده بابام شده یه آدمی که
هیچوقت فکرشو نمیکردم.
خواستم بگویم پدرت از اول عوضی بوده.
خواستم بگویم روحیخانم حاجمسعود را حاجمسعود کرد آن هم بهخاطر
شما، تو و خواهرت !
اما زبان به دهان گرفتم که درد و دل کند.
-امیر من آرامش میخوام. خسته شدم از تنش از این فرار کردنا از این
هیچی نگفتنا.
آهی کشید و ادامه داد:
-دلم میخواد جواب توهینای مادرتو بدم. دلم میخواد برم و جلو بابام
واستم… دوس دارم برم بزنم تو گوش عمهفرخنده.
دستم در موهای فر و طلاییاش لغزید و او بیآنکه تکان بخورد نگاهش
را به سقف اتاق دوخت.
-دستم بستهست اما حس میکنم با این کارا دیگه خودمو سرزنش نمیکنم
و احساس گناهی که الان دارم ازم دور میشه.
نور ماهی که از پنجره به داخل میتابید صورتش را مهتابگونهتر نشان
میداد و من دلم میخواست تا ابد زمان از حرکت بایستد و نگاهش کنم.
-میترسی جواب بدی؟ یا اینکه وایسی جلوی یکی؟
اینبار نگاه تبدارش را به صورت من کشاند.
-من همیشه احترام نگه داشتم. سختمه! سختمه وقتی یکیو دوس دارم
جلوش واستم… یادته اوایل چهقدر با خودت دعوا میکردم؟ اما الان…
باز هم قند در دلم آب شد .
خب دلچسب است اینکه بدانی همسرت اینقدر دوستت دارد!
-خب اگه دعوا کردن با منم حالتو خوب میکنه با من دعوا کن!
لبهایش به گلخندی قشنگ کش آمد و به پهلو شد.
-برام قرآن میخونی؟ با صدای تو دوست دارم گوش کنم.
-روی چشمم. باز کنم هر آیهای رو اول چشمم خورد بهش میخونم.
“وَ اصْبرِِْ وَ مَا صَبرُِْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَِْزَنِْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا
یَمْکُرُون”(سوره النحل آیه )۱۲۶
برایش خواندم و چشمهایم نزدیک بود از حدقه دربیاید با خواندن
معنیاش!
این دومین بار بود که از قرآن دقیقا همان جوابی را گرفته بودم که
نیازش داشتم!
-معنیش چیه؟ من عربیم خوب نیست!
قرآن را بوسیدم و در جایش گذاشتم .
چشم به آسمان دوختم و خدا را برای داده و ندادهاش شکر کردم.
-دربارهی صبر بود .
-هرچی بود خیلی قشنگ بود. دلمو قرص کرد انگار.
انگشت به گونهی ترش کشیدم و برای بوسیدن چشمهای گریانش خم
شدم.
-پس چرا گریه میکنی؟
-آخه من بلد نیستم مثل تو آدم خوبی باشم امیر! من… من حتی نمازم
نمیخونم…
– اینکه کاری نداره عزیزم. خب از این به بعد بخون طوری نشده که!
خوابش نبرد، کمی سرحالتر شد نسبت به لحظهای که در اتاق کنار
سجادهام آمد.
ظرف سالادش را زیر و رو میکرد برای کروتان و روحیخانم هم نان و
ماست و خیارش را میخورد، غذای مورد علاقهاش!
-مامان گردو هم ریختی توش؟
-آره مادر میخوای بریزم برات؟
دماغ کوچولویش را چین داد و نگاهش را سمت دیگری چرخاند.
-من از کشمش تو غذا بدم میاد مامان! واسه امیر گفتم بریز بخوره.
لبخند زدم، خانواده داشتن چهقدر خوب بود، مامان داشتن، زن و بچه
داشتن !
یکهو دلم پنج ششتا بچهی قد و نیمقد خواست که در سر و کلهی هم
بکوبند و شکایت یکدیگر را برای من که بابایشان باشم بیاورند.
-امیر؟
-جونِ دلم؟
بیحوصله بشقابش را جلو هل داد و با عجز گفت:
-دیگه کروتان نمیخوام! چیپس پیاز و جعفری دلم میخواد. آلوئهورا هم
میخوام!
روحیخانم اخم کرد و جواب داد:
-وا مامان! بهونهی بنیاسرائیلی میگیری؟ بذار غذاشو بخوره خستهست!
دلم غنج رفت از طرفداری روحیخانم اما مگر میشد لالهام چیزی بخواهد
و برایش فراهم نکنم؟
-مامان! سوپری سر کوچهس اون سر دنیا که نمیخواد بره!
دلم پیش کاسهی ماست و خیار روحیخانم بود اما لاله تولهی من را در
شکمش داشت و بهخاطر من ویار کرده بود!
-طوری نیست مامانروحی، سیر شدم، میرم براش میخرم.
لاله از بازویم آویخت.
– عشقم؟ آبنبات نعنایی هم میخری واسم؟
لوس بودنش را هم خریدار بودم! این زن تمام آرزویم را داشت برآورده
میکرد …
یک بچه! اما خب خیلی دلم نمیخواست جلوی مادرش زیاد به او بچسبم!
-باشه!
دستش را کنار زدم، با گندی که سر شب خودم زدم این هم دامن زده بود
به خجالتم!
-وا! چته تو!
اشک در چشمهای سبزش جمع شد، دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما…
خب من هم غرور داشتم برای خودم!
-میرم سر کوچه برمیگردم!
از خودم بدم آمد! خب مادرش که غریبه نبود اما… آ
خر یک عقایدی بود که من از کودکی به آن پایبند شده بودم…
یادگاری از آن زجرهای روحی!
لبهایم را به هم فشردم، لاله تازه حالش خوب شده بود آنهم با دیوانگی
من…
خم شدم و کیف پولم را از نارنگی بیرون کشیدم …
برایش همهی چیزهایی که میخواست را میخریدم. شاید هم کمی بیشتر
که از دلش دربیاورم، با خودم فکر کردم کاش رویش را از من
برنگرداند…
-آقای بردبار! ببخشید!
پوفی کشیدم، دوباره فرناز! آدرس اینجا را از کجا آورده بود؟
-خانم محترم نگفتم به شما نمیخوام همسرم شما رو ببینه؟
وضعیتش آشفته بود، انگار ساعتها گریه کرده باشد! هنوز هم همان
لباسهای صبحش تنش بود.
-تو رو خدا! التماست میکنم… بذار ببینم لاله رو!
خودم عصبی بودم او هم داشت بدترم میکرد! حوصلهی عز و التماس
نداشتم دیگر !
-برو خانم! برو تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعت کنه!
نا امید به دویست و شش سفیدی که پشت سرش بود تکیه داد و نالید:
– غلط کردم… به خدا غلط کردم! بذار ببینمش عذاب وجدان داره نابودم
میکنه!
حالم دیگر به هم میخورد از پشیمانی این و آن !
معنیاش چه بود که آدم هر کاری با دیگران بکند و بعدش اظهار پشیمانی
کند! او، کیسان، تینا…
هیچکدامشان برایم مهم نبودند! کیسان که اگر پایش را کج میگذاشت
آبرویش را در کل شهر میبردم!
-ول کن خانم! برو سر جدت حوصله ندارم!
انتظار هرچه را داشتم جز اینکه جلوی پایم زانو بزند و التماسش را با
صدای بلند شروع کند.
-تو رو به هرکی میپرستی! التماست میکنم! تو رو خدا! باید ببینمش!
عذاب وجدان داره کورم میکنه !
اعصابم از رفتارم با لاله خورد بود او هم داشت دامن میزد به این
احساس گند و گه!
-پاشو تا پا نذاشتم رو همهی اعتقادام و لهت نکردم!
سرش را روی زمین کوبید و مویهکنان گفت:
-بابام داره میمیره! آه لالهست! من و مامان و بابام بد کردیم بهش! بد
کردیم!
دلم تکان خورد! حالا خودش مهم نبود!
پدرش…
-پدرت چشه؟
-ناله کرد:
-تو رو خدا…
گریهاش بر اعصاب نداشتهام خط کشید! حوصلهی در و همسایه را
نداشتم !
گوشهی روسریاش را گرفتم و به زور بلندش کردم.
-گفتم بابات چشه؟ کری تو؟
دماغش را بالا کشید، هنوز صدایش پر از بغض بود.
-سرطان معده گرفته، بیمارستان بستریه!
قسمت با خدای مغزم فریاد میکشید او به کمک نیاز دارد! ولو روحی!
-کدوم بیمارستان؟
هق هق کرد.
-نمازی.
با همان گوشهی روسریاش چند قدم آنطرفتر کشاندمش.
– برو از در خونم لاله رو میارم!
#لاله
بغ کرده در اتاقخوابش کنار پنجره چمباته زدم.
از رفتارش دلم حسابی شکست …
چرا اینطور احساسم را پس زد آنهم حالایی که میدانست سرشار از
احساساتم!
-خاکشیر بیارم برات مامان؟
درد طلاق گرفتن مامان و بابایم گرانتر از این رفتارهای ضد و نقیض
امیرحسین بود!
-نه مامان! تشنهم نیست.
-قهر کردی از امیر؟
سر بالا انداختم و دوباره سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
-یکم دلم تنگ باباس، شما چهطور؟
لبخند از روی لبهایش پر کشید، صورتش یک آن غمگین شد و نگاه از من
دزدید.
-حرفشو نزنیم مامانم، منو ببین! نگام کن؟ همون روحی بیاعصاب
خونهی باباتم؟
نبود! مامانم کلی آرام شده و دیگر برای هر چیزی استرس بیخود نداشت!
-نه شما مامان قبلیت نه بابا بابای قبل!
-بابات این چهره شو وقتی تو رو داد به کیسان رو کرد! پشت دخترش
واینساد پشت داداشی وایساد که همهی سهمش از اون زمینای کوفتیو بالا
کشیده بود!
نمیدانستم از کدام زمینها حرف میزند، نکتهی جالبی هم به نظرم نرسید
چون فکرم درگیر بداخلاقیهای چند سال پیش بابا شد!
آن وقتهایی که دستش را بلند میکرد که من را بزند! یا وقتی میگفتم
نمیخواهم دست به یک چیزی میشد سمتم پرت کند!
-بابا فکر میکرد من خوشبخت میشم.
– بابات فکر خوشبختی خودش بود نه تو! لاله نه من نه پدرت اونایی که
تو میشناسی نیستیم!
نبودند؟ پس که بودند؟ اگر قیافهام کپی بابایم نبود قطعا شک میکردم به
اینکه دخترشانم یا نه!
-منظورتون چیه؟
درست آنجایی که باید حرف میزد لب فرو بست و نگاهش بند ناکجا آباد
شد.
-مامان! با شمام! حرف بزنید… به خدا دارم دیوونه میشم از غصه!
واقعا هم داشتم دیوانه میشدم !
-وقتش نیست!
-پس کی وقتشه هان؟ وقتی من از استرس کارای شما و بابا مردم؟
خواست چیزی بگوید که زنگ در را زدند.
-من برم درو باز کنم.
حتما امیر بود! کلید را فراموش کرده و طبق معمول زنگ در را میزد .
صدای لخلخ دمپایی مامان آمد، آیفونمان خراب بود و نمیشد از داخل در
را باز کنیم.
صدای سلام و علیک مامان با یک زن میآمد.
کنجکاویام تحریک شد و از پنجره سرک کشیدم.
-نه والا من که نشنیدم صدای دعوا بیاد، چهطور؟
حتما در کوچه دعوا شده بود! خواستم بنشینم که با جملهی بعدی زن
سیخ سر پا ایستادم.
-بابا خود آقای بردبار بودن، با یه زنه دست به یقه شده بودن انگار!
یک زن! کدام زن آدرس اینجا را بلد بود جز تینای لعنتی! پس بگو چرا دیر
کرده بود این شازده!
پنجره را با حرص بستم و سر جایم نشستم!
حتی با یادآوری اسمش کهیر میزدم چه رسد به دیدنش! دلم از
امیرحسین هم پر شد !
چرا میگذاشت این زن راه به راه در این خانه سبز شود! خانهای که زن و
زندگیاش در آن بود!
چند روزی با امیرحسین قهر بودم، نه قهری کا در اتاق را به رویش ببندم
یا صحبت نکنم .
از این کارهای بچهگانه بدم میآمد.
سرد بودم، بدون عزیزم و جانم گفتن !
حتی کنارش میخوابیدم، میگذاشتم نوازشم کند اما نوازشش نمیکردم .
اوضاع همینطور پیش میرفت تا اینکه یک روز برخلاف عادت حوالی
ظهر به خانه آمد.
-یاالله! صابخونه؟ مامان روحی؟
همیشه قبل از داخل آمدن سر و صدا میکرد که مامان متوجه شود. مامان
هم مثل او به اعتقاداتش شدیدا پایبند بود !
داشتم چای میخوردم، یک چای دارچین خوشمزه! نگاه بیتفاوتی نثارش
کردم و سلام دادم.
-علیک سلام خانم قهرو! مامانت کجاست؟
-رفته بیرون سبزی بخره! کارش داری میتونی زنگش بزنی!
پشت سرم ایستاد و با لوسبازی دستهایش را دورم حلقه کرد.
-مادرزنمم باهام قهره خب! دخملشو ناراحت کردم!
رویم را سمت دیگری گرداندم.
-من با کسی قهر نیستم، اشتباه گرفتی امیرخان!
-قهر نبودی جای جان خان نمیگفتی که!
فرفریا نباید قهر کنن وگرنه موهاشون وز میشه تو آسمون معلق
میمونه!
بهنظرم اصلا هم خنده دار نبود! اگر عادی قهر کرده بودگ با این
شوخیهایش خندهام میگرفت اما حالا…
-همینه که هست!
دورم زد و روبهرویم چهارزانو نشست.
– خب نباید باشه جوجه! قهر کردنت خوب نیست استرس میاره!
بدم آمده بود از رفتارش، حتی خیلی ظالمانه فکر کردم که ممکن است
قرارش با تینا از قبل تعیین شده باشد و بدخلقیاش با من به همین علت
بوده!
اعصابم خورد بود، تمام این چند روز مقابل وسوسهی خواستنش
ایستاده بودم و او هم پیش نیامد.
همین بیشتر عصبیام کرد!
-برات گوجه سبز خریدما! هندونه که دوس داشتی… نگام نمیکنی؟
وقتی داخل آمد حتی به دستهایش نگاه نکرده بودم.
حرص این بیاهمیتیاش به قهرم باعث شد از جایم بلند شوم و بی آنکه
جوابش را بدهم سراغ نایلونها بروم.
-لاله؟ چیه این بچهبازیا؟ داری اعصابمو خورد میکنی!
-اوه! یادم رفته بود جنابعالی کوه غروری و من قلوهسنگ!
هندوانهی بزرگی که خریده بود را برداشتم که در سینک کمی دور و
اطراف خاکیاش را بشورم و ببرمش .
-حضرت آقا میخواین به خاطر بچهبازی من از شما معذرت بخوام؟
هوم؟
هندوانه را از دستم گرفت و خودش در سینک گذاشت، برعکس آنکه فکر
میکردم شاکی شده دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید.
-نخیر! لازم نیست تو معذرت بخوای، تقصیر من بود .
سعی کردم خودم را آزاد کنم اما مگر دستان پیچیده به دورم میگذاشت!
-ولم کم!
خندهاش گرفت.
-بابا لاله من جلو مامانت خجالت میکشم بچسبم به تو، خب یه جورایی
شرمم میشه، درسته باید قبلش بهت میگفتم اما خب…
پیش اومد دیگه، این همه قهر و ناز نداره که!
رویم را برگرداندم، بدخلقیاش به کنار، من اعصابم برای آمدن تینا به در
این خانه خورد بود !
برای اینکه امیر به همین زودی یادش رفت که تینا چهطور من را به
بیمارستان کشاند!
-نه این یکی قهر و ناز نداره بقیه کارای شما هم نداره. اصلا شما هر
کاری کنی درسته اون منم که اشتباه میکنم!
اخمهایش در هم رفت، فهمید یک چیزی درست نیست!
-چی داری میگی؟ یه مساله رو اینقدر بزرگش نکن لاله.
-بزرگش نمیکنم، زن همسایه دیده بودت که…
دستش را از دور کمرم باز کرد و بازوهایم را گرفت.
-چی دیده زن همسایه؟
لبهایم را به هم فشردم و چیزی نگفتم. خودش میدانست چه کرده!
-با توم؟ گفتم چی دیده زنه؟ کدوم همسایه؟ واسه این این چند روزو تو
لب بودی؟
خودم را از حصار آغوشش رها کردم و مشغول شستن هندوانه شدم.
-واسه اینکه تو اجازه میدی این زنه راحت تا در خونهی من بیاد! واسه
اینکه یادت رفته چهطوری منو انداخت گوشهی بیمارستان!
-صبر کن ببینم! کدوم زنه؟
بغضم شکست.
-تینا خانمت! فکر کنم اگه من حامله نبودم ولم میکردی میرفتی با اون!
لاله کیلو چنده!
پوفی کشید و سینی و کاردی از میان ظرفها بیرون کشید.
-بیا دختر، بیا بشین اینجا اینقد راحت تهمت نزن، اون دنیا میبرنت جهنم
اوف میشیا!
هندوانه را قاچ زد، سرخ و شیرین به نظر میرسید. دلم ضعف رفت.
-گلشو بده به من.
– تو که قهر بودی!
کمی از گلش را با کارد برید و به دستم داد.
-هنوزم قهرم.
شیرین بود، مثل قند… حالم را جا آورد این هندوانهی بیموقع!
از وقتی این جوجه به شکمم افتاده بود شکمو شده بودم.
685
همهاش دلم میخواست یک چیزی بخورم…
حسی که اصلا روی آن حاملگی قبلی نداشتم.
دلم بیشتر میخواست، با شکمم که دیگر رودرواسی نداشتم.
-بازم برام ببر، خوشمزهست!
-بسه دیگه، مگه تو ناهار نمیخوای بخوری؟
بغ کردم.
-نه، نمیخوام ناهار بخورم، برو پیش همون تینا جونت!
اینبار قهقهه زد، کارد از دستش در سینی افتاد و انگشت به گوشهی
چشمش کشید.
-دختر تینا کجا بود، خوابنما شدی؟ خدا لعنت کنه خانم رحمتو! فوضول!
-پس کی بوده ها؟ تو با کی گلاویز میشی غیر تینا؟
چشمهایش چهارتا شد.
-گلاویز؟ بابا من نوک انگشتمم بهش نخورد، فقط روسریشو گرفتم که از
کوچه پرتش کنم بیرون دعوا کجا بود!
با شک نگاهش کردم.
-پس چرا میگی تینا نبود؟
-چون واقعا نبود!
قضیه بیشتر مشکوک شد، اگر تینا نبوده پس یک زن شیک مانتو کوتاه که
بوده؟
این هم از شانس زندگی من یک روز آرامش حرام بود!
686
-پس کی؟
گلویش را صاف کرد و نگاه دزدید، مثل پسربچهای که از سرزنش کار
بدش میترسد.
-میترسم بگم دیوونهتر بشی!
بیشتر ترسیدم، رنگم داشت به پریدن میرفت.
– بگو دیگه نصفهجون شدم.
-تو به من اعتماد داری لاله؟
اعتماد داشتم، مثل دو چشمم!
اگر ناراحت شدم بهخاطر این بود که دوست داشتم جلوی تینا را بگیرد،
زنی که بارها به من ضربه زده بود.
-آره دارم!
گلویش را صاف کرد.
-پس اول به حرفام گوش کن بعد موضع بگیر، لاله من میدونم دلت
صافه، مثل من نیستی که کینهایام…
دلم ریخت، نکند او هم به مواضع بابا پیوسته بود؟
-خب؟
-اونی که خانم رحمت میگفت دوست سابق تو بود نه تینا!
دوست سابقم؟ کدام دوستم که سابق بود؟
من دوستان زیادی نداشتم یعنی در واقع همیشه آنقدر درگیر کار و بار
بودم که با هیچکس نمیتوانستم معاشرت کنم …
687
جرقهای در ذهنم خورد تمام خاطراتم با فرناز یادم آمد…
از ولگردیهایمان وقت بیکاری در حافظیه و مسجد نصیرالملک و زندیه
تا وقتی که مچش را با کیسان در تختخوابم گرفتم!
-فرناز؟
سر تکان داد.
-آره، اون روز از صبحش پاپیچم شد که بذارم تو رو ببینه، اما نذاشتم.
شب پشت سرم اومده بود تا در خونه.
نفسم را ول دادم، کیسان دیگر برایم مهم نبود، تازه باید ممنون فرناز هم
میبودم که چهرهی او را نشانم داد!
-خب صدام میزدی میدیدمش.
تعجب کرد، حتی در باورش نمیگنجید اینقدر راحت برخورد کنم.
– ولی من فکر کردم شاید نمیخوای ببینیش!
-خب الکی فکر کردی، گفته بودی بهم منم این چند روزو بیخودی قهر
نمیکردم!
حالا دیگر خیالم راحت شده بود، بلند شدم و یک جامیوهای بلور آوردم که
هندوانه را قاچ بزنم خنک شود برای عصرانه.
-خیلی ناکسی لالهها! یعنی تو اصلا عصبانی نیستی؟
شانه بالا انداختم.
-نه واسه چی؟ نه تو به ولنگاری کیسانی نه من لاله ی سابق که هر کسیو
تو زندگیم راه بدم.
688
منتها میخوام ببینمش واسه اینکه ببینم تو صورتش درد رکب
خوردنشو!
امیر شروع کرد به باز کردن دکمههای پیراهنش، ناراحت کمی با
زیرپوشش خودش را باد زد و گفت:
-باباش مریضه، سرطان گرفته تو نمازی بستریه. واسه همین اومده پی
تو! باباهه حلالیت میخواد ازت!
ناراحت شدم، حق بابایش این نبود .
پدر فرناز یک مرد فرهنگی بود، معلم علوم اجتماعی دبیرستانهای پسرانه.
از آن دسته آدمهایی که آزارشان به یک مورچه هم نمیرسید .
مطمئن بودم در دسیسههای فرناز و مادرش هیچ تقصیری نداشته.
دلم سوخت، حقش نبود این بیماری سراغش بیاید آن هم بعد از آن همه
جان کندن برای زندگیاش!
-آخی… خیلی ناراحت شدم امیر، حتما میرم میبینمش، بابای فرناز خیلی
مظلومه اصلا مثل اون و مامانش نیست.
سرش را تکان داد.
– آره، منم رفتم دیدمش. پیرمرد خیلی مظلوم افتاده بود گوشهی
بیمارستان. نمیشد که برم تو اتاقش، فقط پشت شیشه دیدمش میگن
ممکنه عفونت کنه کسیو نمیذارن بره.
آن روز که نشد به ملاقات پدر فرناز بروم، مامان دمپخت گوشت برایم
پخته بود با سبزی و دوغ .
689
خوردم و سردی دوغ خوابم کرد.
حتی این جوجه خوابآلودم کرده بود .
مامان همهاش میگفت بچهام باز هم پسر است و این تشویش و اضطرابم
را بیشتر میکرد .
گاهی فکر میکردم اسمش را چه بگذارم، دوست داشتم یک چیز خاص
باشد، اصلا برایم مهم نبود به اسم خودم یا امیر بیاید یا نه!
-به چی فکر میکنی؟
گفت و دستش را به دورم حلقه کرد و پایش را هم.
-اسم پسرمون!
گونهام را بوسید و شروع به نوازش موهایم کرد.
-خب، نتیجه؟
با شیطنت چانهاش را بوسیدم و من هم دستم را روی شکمش کشیدم.
-نمیدونم! خیلی سخته… کلی اسم هست!
چانه بالا انداخت.
-حالا کی گفته پسره؟ شاید دختر بود اگه دختر بود چی؟
بوی تنش داشت مستم میکرد، یک مستی وحشتناک! دلم میخواست با
هم…
-مامانم گفت چون بیشتر دلم شیرینی میخواد و خوابالو شدم شاید پسر
باشه!
690
اهومی گفت و چشمهایش را بست، خسته بود درکش میکردم اما من
چه؟
خب میخواستم !
اصلا یک جوری هوس کردم که انگار ویار حاملگیام بود!
-امیرحسین؟
-هوم؟
-خیلی خوابت میاد؟
-اوهوم…
بیهوا دستم را پایینتر از شکمش بردم.
– نخواب… تو رو خدا!
خندهاش گرفت اما چشمهایش را باز نکرد.
-چی تو سرته فسقلی؟
خودم را لوس کردم و چانهاش را خیس و تفی بوسیدم.
-نکن بچه! نکن شیکمت پره!
دستم بند بازی با موهای شکمش شد و گونهاش را محکمتر بوسیدم.
-تو رو خدا… امیرجونم؟ یه ذره فقط! تو که حواست هست به بچه مگه
نیست؟
چشمان شهلایش را باز کرد، خوابش میآمد اما نمیتوانست از وسوسهی
داشتن من هم بگذرد.
-خدا لعنتت کنه دختر!
691
…………….
فردای آن شب قرار بود به ملاقات پدر فرناز برویم.
من و مامان .
امیرحسین که نمیتوانست دوباره هم رستوران را ول کند و همراهمان
بیاید اما گفته بود به فرناز هیچ زخم زبانی نزنم.
قصدش را هم که نداشتم اما مامان را توجیح کردم که چیزی نگوید، آخر
عصبی که میشد ممکن بود هر حرفی بزند!
در حیاط بیمارستان که رسیدیم یک بار دیگر تاکید کردم:
-مامان حواست باشهها!
-باشه میخوای لال بشم دیگه؟ از صبح هزار دفعه گفتی !
خندیدم و نایلون آبمیوهها را در دستم جابهجا کردم.
-خب مامان شما میگی نمیگم ولی اونجا که رفتیم میدونم بلاخره یه
نیشو به فرناز میزنی!
صورتش را طرف دیگری گرداند و جوابم را نداد .
به یک ثانیه نکشیده دستم را کشید و تند تند سمت در بیمارستان قدم
برداشت.
-بدو! بدو تا ندیدتمون!
-کیو میگی مامان؟ چی شده؟
دستم را محکمتر کشید.
– حرف نزن فقط بیا!
692
-پارسال دوست امسال آشنا روحیجون! این رسمشه؟ باید بری
حاجیحاجی مکه؟
مامان بیمیل ایستاد، معلوم بود بدش میآید بایستد و با عمه فرخنده
حرف بزند!
مامان پر حرص لبش را جوید.
-سلام فرخندهجون، بد نباشه؟
فرخنده اخم در هم کشیده بود و با طلبکاری نگاهمان میکرد.
-خوب دست به یکی کردین سر داداش منو بکنین زیر آب! مارمولکا!
مامان دست من را که در دستش بود فشرد، دل من هم هری ریخت.
ترسیدم نکند برای بابا مشکلی پیش آمده باشد که فرخنده به بیمارستان
نمازی آمده!
-شما نمیخواد کاسهی داغتر از آش بشی واسه رابطهی زن و شوهری
من!
-کی کار داره به اون شوهر بیشعور و روانی تو! منظور من داداش
منصورمه!
باز هم آنها! باز هم این خانواده !
برایم مهم نبود او قرار است چه بلایی سرش بیاید چون آنقدر از خودش
و زنش و پسرش کشیده بودم که بیماریاش خم به ابرویم نیاورد!
-داداش شما چه ربطی به ما داره فرخندهخانم؟
693
عمه ابرو بالا انداخت و با حقارت نگاهم کرد، انگار که از بالای یک قلهی
بلند به یک مورچه نگاه میکند!
-توم زبون درآوردی فسقلی؟ شنیدم آبستنی راسته؟ خاک تو سر اون
پسره با تو! دوتا نخالهی آشغال افتادین گِل هم!
مامانخواست چیزی بگوید اما دوباره نگذاشتم خودم باید سر جایش
مینشاندم این عجوزه را!
– آره حاملهم افتخارم میکنم بچهی امیرحسین توی شکممه! افتخار
میکنم زنشم. حالا یه چیزیم هست عمه! کافر همه را به کیش خود پندارد!
نخاله شمایید که به خواهرتون خیانت کردید!
گفتم و دست مامان را گرفتم که از آنجا دور شویم، هنوز دو قدم
برنداشته فرخنده وحشیانه بازویم را کشید و نگهم داشت.
-حرف زدی واستا جوابتم بشنو دخترهی بیتربیت! اون حق من بود! مال
من بود! من عاشقش بودم خیلی قبلتر از فرح! اون قصهای که کردن تو
سرتو تف کن فرح به من خیانت کرد نه من به اون!
آن روز از دندهی حاضرجوابی بلند شده بودم، میخواستم بشورم و
پهنش کنم !
پس ابرو بالا انداختم و جواب دادم:
-شما که حتما راست میگید! چون اونی که شب عروسی خواهرش
شوهرشو قاپ زد و عروسیو به هم زد حتما یه عمهی دیگهم بوده!
در آن بلبشو زنعمو هم از دور پیدایش شد، همین را کم داشتم !
694
یادم است وقتی بچهی کیسان را حامله بودم یک روز تمام کل خانهاش را
شست و آب کشید که من حامله نشسته بودم یا پا گذاشته بودم.
به قول خودش از زن حامله چندشش میشد!
-خوردی فرخنده؟ نوش جونت عزیزم. من سکوت کردم که دخترم حقتو
بذاره کف دستت… حالا لال شو! بعد این همه سال خواهش میکنم لال
شو!
پوزخند زدم.
زنعمو چادرش را طوری دور خودش پیچیده بود که انگار کل مردهای
ایران جمع شده اند که او را ببینند !
نمیدانست با همین کارهایش شوهرش را چهقدر غرق در کثافت کرده!
-سلام روحیجون.
به او سلام نکردم، راستش زورم گرفت احوالپرسی کنم وقتی یادم آمد
زیر پایم یک ملحفه انداخت برای نشستن سر میز ناهار!
-زنعمو، میدونستید یه چیزیو؟
پرسشگر نگاهم کرد، روح خبیثم بیدار شده بود و عجیب دلم میخواست
حالشان را بگیرم…
فرخنده که کاملا خفه شده بود!
– زن عمو فک کنم عمو مشروب زیاد خورده، نترس سکته نکرده!
695
روی این چیزها حساس بود، همهمان میدانستیم عمو همهجور
کثافتکاری میکند اما نمیخواستیم به روی زنعمو بیاوریم و عذابش
دهیم .
اما حالا که دلیلی نداشتم ملاحظه کنم!
-خفه شو لاله تا…
زنعمو دهانش مثل ماهی باز و بسته میشد و این عمه فرخنده بود که
سر من جیغ کشید!
مامانروحی جواب داد:
-چرا خفه شه؟ بذار بگه بهش بفهمه با چه هیولایی زیر یه سقفه! منو نگاه
زنِ منصور! شوهرت بهت خیانت میکنه عزیزم… مشروبم میخوره هر
غلطیم تو روش حساسی میکنه.
دلم هنوز خنک نشده بود، فرخنده را کنار زدم و روی صورت زنعمو خم
شدم.
-یادته سر اینکه چادرنمازتو سر کردم رفتم دم در چه قشقرقی به پا
کردی؟ که زن حامله نجسه؟ یادته چادرتو انداختی دور؟ حالا من دارم
بهت میگم! یه عمر با یه آدمی زندگی کردی که عرق تنش نجس بود!
امیدوارم زودتر خوب شه عمو منصور!
کمر راست کردم و از کنار زنعمویی که در بغل فرخنده غش کرده بود
بیخیال گذشتم.
آنوقتها که میخواستم طلاق بگیرم حالم همینقدر بد بود .
696
زنعمو و عمه هم یکی با بیتفاوتی و آن یکی با زخم زبان روحم را آزرده
بودند!
دیگر از آن لالهی بیدست و پا و بیزبان خبری نبود !
نمیگذاشتم از آنها باز هم ضربه بخورم!
-خوبشون کردی !
-ول کن مامان حرفشو نزنیم! میترسیدم شما با فرناز دعوات شه خودم
از تو بدتر کردم!
آهی کشیدم و ادامه دادم:
– امیر بفهمه دعوا راه انداختم دعوام میکنه!
واقعا هم دعوایم میکرد، گفته بود استرس برای خودم درست نکنم.
خب خودم هم دوست داشتم بچهام را در آرامش کامل به دنیا بیاورم اما
این دعوا هیچ استرسی نداشت بلکه لذتی داشت بالاتر از همهی لذتهای
دنیا !
بلاخره این ملاقات پرحاشیه صورت گرفت.
پشت شیشه ایستاده بودیم و نگاهش میکردیم.
مردی ضعیف و رنجور که روی تختی دراز کشیده و نگاه محزونش را به
من دوخته بود.
-گفت دوست داره تو رو ببینه، بمیرم براش !
مادر فرناز با نهایت پررویی کنارم ایستاده بود و خودش با سری پایین
چند متر آنطرفتر.
697
-غصه نخورید پروینخانم. ایشالا خوب میشن برمیگردن سر
خونهزندگیتون!
-چی بگم دخترم. من که یه ماهه در این بیمارستان دخیل بستم… دکترا
قطع امید کردن!
آن وقتی که دخترش را به شوهر دزدی تشویق میکرد که لالهی بیچاره
دخترش نبود! حالا دیگر دخترش شده بودم!
مامان سری به تاسف تکان داد و دستش را روی شانهی پروینخانم
گذاشت.
-مامان فرناز، به آقاتون بگو دختر من حلال کرده… هرچی گذشته رو
گذاشته پشت سرش اومده اینجا.
پروینخانم آهی کشید.
-ممنونم که اومدین! فرنازو که فرستادم پیتون فکرشم نمیکردم بیاین…
خب ما… یعنی من و فرناز…
من چیزی نگفتم، یعنی جوابی نداشتم به خجالت او بدهم .
خودم از این مرد خجالت میکشیدم که اینقدر دیر آمدهام این بار سنگین
را از روی دوشش بردارم اما مامان گفت:
-پروینخانم برو خدا رو شکر کن دست این پسر و خانوادش از سر
دخترت کوتاه شده.
698
به صورت کوبیده و ساخته شدهی فرناز خیره شدم و به این فکر کردم که
بخشش همیشه لذتبخش ترین احساس دنیاست برای کسی که لیاقتش را
داشته باشد…
-لاله؟ میشه بیای حرف بزنیم؟
دلم برایش میسوخت، من روزهای خوبی را با فرناز گذرانده بودم.
دختری که مهربان و دلسوز بود اما نمیدانستم چهطور به یکباره به من
خیانت کرد.
-دربارهی چی؟ حرفیم مونده بزنیم فرناز؟
دلم آشوب بود از بوی الکل بیمارستان، دلم نمیخواست در راهرو بمانم.
مامان هم زودتر از من بیرون رفته بود که ببیند هنوز عمه آن اطراف
پرسه میزند یا نه.
شالم را بالا آوردم و جلوی دماغم گرفتم .
فرناز ناراحت و پشیمان سرش را زیر انداخت و گفت:
-دربارهی همین به هم خوردن حالت ازم… دربارهی غلطایی که کردم…
همهچیز…
من که حالم از او به هم نمیخورد، فقط بوی الکل اذیتم میکرد.
با این حال چون آن روز نفس خبیثم بیدار شده بود جواب دادم:
-آره بهتره بریم توی هوای آزاد، حال و هوا خفهست میترسم بالا بیارم.
بعد از چند ماه دوباره کنار هم نشستیم، روی یک نیمکت آهنی سرد، زیر
درختهای کاج حیاط بیمارستان…
699
-گرسنه نیستی لاله؟ سر اون… یعنی، سر اون حاملگیت کیک دوست
داشتی. میخوای برات بخرم؟
سر بالا انداختم.
-نه، من از همهچیز زندگی قبلیم دور شدم. دلم کیک نمیخواد !
-خوب شد زندگی قبلیت تموم شد لاله، خوب شد منم از اون آدم کندم…
میدونی لاله! کیسان یه آدم پست و عوضیه… درست وقتی که فکر
میکردم میخواد باهام ازدواج کنه وقتی که کلید اون خونه رو بهم داد
بلایی که سر تو اومده بود سر خودم اومد.
جای تعجب نداشت، کیسان به منی که زنش بودم رحم نکرد فرناز که دیگر
دوست دخترش بود!
-با یه زن دیگه دیدیش؟
اشکی از چشمش چکید.
– کاش این بود لاله… کاش این بود!
چانه بالا انداختم، خب او روی تخت من با شوهرم بود.
بلای مشابه به معنی این بود که یک زن دیگر در آغوش کیسان دیده
باشد!
-بهش فکر نکن فرناز، منم دیگه نه به کیسان فکر میکنم نه به کارای تو.
برام مهم نیست چی گذشته.
گونههایش را با کف دست پاک کرد و با نفرت گفت:
700
-حالم ازش به هم میخوره! از خودش و همهی کثافتکاریاش! تو باید
بدونی با چه عوضی توی یه تخت میخوابیدی! به باباشم گفتم!
حالا کمی کنجکاویام تحریک شد، حتما چیزی بوده که عمو منصور را
راهی بیمارستان کرده است!
-چی گفتی؟ عمو منصور انگار حالش بد شده.
-آره! سکته رو رد کرده!
دلم لرزید، آن چیزی که امیرحسین هم یک بار حرفش را زد، شاید همین
راز بود؟
گفت میخواهد مدرک جمع کند آنقدر که کیسان هیچوقت دیگر نتواند
نزدیکم شود.
-چی دیدی فرناز؟ بگو بهم!
دستهای سرد و یخش را روی دستم گذاشت، آسمان اردیبهشت شیراز
ابرهایی عصبانی را در آغوش کشیده و سعی در آرام کردنشان داشت.
صدای رعد و برقشان میآمد و احتمالا بعدش هم گریهی آرامش بود…
-تو منو بخشیدی لاله؟
مگر به این راحتیها بود؟ بخشش آدمی که دلم را شکانده و حتی یک
عذرخواهی ساده نکرد. تازه طلبکارم هم بود!
-نه! نمیتونم ببخشمت فرناز. نمیتونم فکر کنم اتفاقی بین من و تو
نیفتاده. کیسان به درک من از رفیقی که همهی روزای خومو باهاش تقسیم
کردم این انتظارو نداشتم از پشت سر بهم خنجر بزنه!
701
نمیدانستم همان وقت مامان کجا غیبش زده، نمیخواستم فرناز مجبورم
کند به اینکه برای دلخوشیاش بگویم او را بخشیدهام!
-لاله من پشیمونم، من کوپون دوستیمو با تو سوزوندم واسه یه آدم
آشغال.
مثل باران بهاری اشک میریخت .
مثل همین قطرههای کوچکی که کمکم داشتند روی زمین میریختند.
-ازت ممنونم، تو بهم کمک کردی زودتر بفهمم کیسان یه آشغاله. اما ازم
نخواه فراموش کنم باهام چیکار کردی!
دستم را محکمتر فشرد و آرام گفت:
-تو رو خدا لاله. منو با این عذاب وجدان میکشی!
حوصلهی این حرفها را نداشتم .
تمام فکر و ذکرم شده بود آن حرف نگفته.
حرفی که عمویم را راهی بیمارستان کرده بود.
-فرناز، تو از کیسان چی دیدی که ازش دل کندی؟
دستم را رها کرد و از جایش بلند شد، باران داشت کمکم شدیدتر میشد.
مثل آنکه زیپ آسمان را باز کرده باشند!
-خیلی چیزا لاله! خیلی چیزا ازش میدونم!
-چرا بهم نمیگی!
باران سر و روی هر دویمان را تر کرده بود.
احساس کردم دلم میخواهد گِل بارانخورده بخورم!
702
-چون نمیتونم. تو حاملهای لاله! نمیخوام این بچهتم بهخاطر اون عوضی
طوریش بشه!
قضیه بو دار بود، مگر آن بچهام بهخاطر کیسان افتاد؟
چه چیزی بود که خودم خبر نداشتم و فرناز میدانست؟
در آن خانهی لعنتی چه دیده بود که دهان واماندهاش را باز نمیکرد؟
-فقط بدون باید ازش دور باشی! اون یه آدم حسود و عقدهایه! به هیچ
زنی علاقه نداره فقط چون از دستت داده، داره تلاش میکنه دوباره برت
گردونه!
این را که خودم میدانستم! لقمه را چرا دور سرش میچرخاند؟
– فرناز… مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟ یعنی چی این بچهمم
بهخاطر کیسان بمیره؟
تا فرناز خواست دهان باز کند مامانروحی دوان دوان سمتمان آمد.
چادرش را طوری گرفته بود که باران به صورتش نخورد.
-تو اینجایی لاله؟ راه بیفت بریم سرما میخوری!
توجه نکردنش به فرناز از عمد بود، قبلتر ها برای او هم مثل من و حنانه
نگران میشد!
-لالمونی گرفتی چرا لاله؟ بدو خواهرت دم بیمارستان منتظره جا پارک
نیست!
فرناز زمزمه کرد:
-مامانروحی…
703
مامان دست من را کشید و زیرلب غرید:
-یامان!
من با فرناز کار داشتم، حرفهایش مانده بود! من باید میفهمیدم
منظورش از آن حرفها چیست .
مامان دستم را میکشید و من هنوز به فرنازی نگاه میکردم که از شدت
گریه شانههایش میلرزید .
کسی که تمام زندگی من را دگرگون کرد حالا خودش از بیکسی
میگریست…
…………….
#امیرحسین
-اعصاب منو خورد نکن حسین! بهت گفتم این زنیکه رو چرا دوباره راه
دادی تو زندگی لاله!
خندهام گرفت. با چه آدمهایی سیزدهبهدر آمده بودم! رفیق صمیمیام هم
مدافع حقوق زنم بود!
-خب باباش مریض بود دلم سوخت!
با مشت در شکمم کوبید و سیخها را زیر و رو کرد.
-مریضه که مریضه! به درک! لاله طوریش بشه نفلهت میکنم امیرحسین!
نگاهم پی لاله گشت، روی میز گرد سفیدرنگ حیاط مهیار کنار حنانه
نشسته بود اما انگار افکارش جای دیگری میگشت.
– نمیدونم چشه، از بیمارستان که برگشته ساکت شده.
704
حنانه برایش کمی پسته پوست کند و به دستش داد.
من که میدانستم دهانش جوش میزند اما انگار دلش نیامد دست
خواهرش را پس بزند.
-حتما اون عفریته یه چیزی بهش گفته!
گوشم به مهیار بود اما فکرم پیش لاله. صدایش زدم:
-لاله؟ نخور اون پستهها رو دهنت جوش میزنه!
مظلومانه پستهها را در بشقاب جلویش ریخت.
دلم آتش گرفت، حامله بود شاید دلش میخواست…
-تو اینم دخالت میکنی؟ دلش میخواد جوش بزنه به تو چه؟
چشم در هوا چرخاندم، اصلا حوصلهی حنانه را نداشتم.
-زن منه! تو رو سننه؟ تو مسائل زن و شوهری دخالت نکن!
-توم تو مسائل خواهری ما دخالت نکن، سیختو بگیر!
لاله کلافه از جایش بلند شد و سمت من آمد.
-بس کنید، با دوتانونم! اگه یه بار دیگه بحث کنید میذارم میرم!
مهیار هم پشتش درآمد.
-راست میگه دیگه! خجالت بکشید هر دوتاتون بچهاید!
حنانه از حرص لبهایش را جمع کرد و لاله من را کنار زد.
خودش با دستهای کوچولویش شروع کرد به سیخ گرفتن کوبیدهها.
-ببین امیر اینجوری سیخ بزن که یه دست بشن.
705
تند تند با انگشت شصتش چانهی گوشت را روی سیخ زد و کنارش
گذاشت.
-ایول آبجی لاله! این جز اون غذهای عجق وجق فرنگی هیچی بلد نیس!
بقیهشم خودت بزن!
حنانه پا روی پا انداخت.
– این هیچی تو زندگیش بلد نیست! شرط میبندم همونا رو هم شب از رو
کتاب آشپزی میخونه. نه لاله
لاله خندهاش گرفت.
-تصورشو کن حنا! امیرحسین شبا تا صبح حفظ کنه فرداش بره بپزه!
دستکشهای لاتکسم را درآوردم و کناری گذاشتم، لپ لاله را کشیدم دلم
میخواست ببوسمش اما جلوی آنها رویم نمیشد .
آخر خندهاش خیلی دلنشین بود.
-حالا دست به یکی کردی با این جادوگر؟ به من میخندی جوجه؟
خندهاش بیشتر شد و حنانه غر زد:
-اونوقت میگین جوابشو ندم!
این دشمنی میان من و حنانه هیچوقت از بین نمیرفت .
یعنی من که خصومتم را کنار گذاشته بودم فقط دلم میخواست اذیتش
کنم.
-دلت کباب نمیخواد لاله؟ گشنهت نیست؟
صورتش را از انگشتانم جدا کرد و مهربانانه به مهیار گفت:
706
-نه، یهکم هندونه خوردم سیرم. با هم سر سفره میخوریم!
صدای ضربههای پشت سر هم به در هر سهنفرمان را متعجب کرد .
چه کسی بود که اینطور میکوبید؟
-پناه بر خدا، کیه نصفهشبی؟ حنا تو کسیو دعوت کردی؟
حنانه شانه بالا انداخت.
-نه به خدا مهیار! کیه یعنی؟
-وا کنین این در وامونده رو تا آتیش نزدم خودمو وسط همین کوچه!
صدای حاجمسعود بود !
-بابامه امیرحسین! برو درو باز کن تو رو خدا…
از سفید شدن رنگش ترسیدم.
لاله نباید مضطرب میشد !
حنانه با استرس سمت لاله آمد و بغلش کرد.
حاج مسعور دیگر از کجا فهمیده بود ما خانهی مهیار دعوتیم؟
-روحی؟ روحی کجاس مرتیکه؟
کنارم زد و با جنونی که کمتر از او دیده بودم سمت دخترها حملهور شد.
-کجا قایمش کردید؟ همهی اینا زیر سر شما دوتاست !
حنانه بهتش برد اما لاله جنون پدرش را روی بدن مادرش دیده بود.
-چیه بابا؟ دنبال چی میگردی؟ کدوم روحی؟ روحی کتکخورده یا
روحی نازپروردهتون؟ هان؟ کدومش!
707
مسعود دستش را بلند کرد که در صورت لاله بکوبد، خواستم سمتشان
بروم و نگذازم که خودش پشیمان دستش را مشت کرد و پایین آورد.
-لاالهالاالله! طرف من تو نیستی دختر! برو بگو مامانت بیاد!
روحیخانم درحالی که چادرش را مثل همیشه دور کمرش گرفته بود از
چند پلهی کوتاه ایوان پایین دوید.
-چهخبرته! اینا آبرو دارن تو این محل!
رو به مهیار بهتزده توپید:
-تو مجسمهای وایسادی! اینو بیارید تو تا آبروتونو نبرده تو این محل!
حاجمسعود با دیدن روحیخانم انگار تمام عصبانیتش دود شد و به هوا
رفت .
حالش را میفهمیدم …
عاشق زنش بود و این بیمهری روحی داشت جانش را میگرفت!
-امیر مادر! بیار حاجمسعودو تو!
حنانه نالید:
-بابا…
-توم مثل خواهرت قید باباتو زدی؟
تا حنانه خواست دهان باز کند لاله غرید:
-تو قید ما رو زدی حاج برازنده! تو قید بچههاتو بهخاطر خواهر و
برادرات زدی!
708
روحیخانم دوباره به میدان آمد که جلوی جر و بحثهای احتمالیاش را
بگیرد.
– لاله قربونت برم، بیاید بریم تو، واسه خواهرت بد نشه پیش در و
همسایه!
مهیار همهی سیخهای روی منقل را در سینی گذاشت .
همیشه خلبازیهایش جواب میداد.
-خوب موقعی اومدی حاجی! میگم مامانروحی مگه مامانت حاجمسعودو
خیلی دوست داشت؟
لاله در اوج عصبانیت به بیمزگی مهیار خندید.
-تو رو خدا بس کن مهیار!
حنانه انگار تازه یادش آمده بود بابایش به خانهاش آمده.
-بابا بیاین بریم داخل! ای وای!
همانجا ایستاده بودم و نگاهشان میکردم .
بعد از حرفهایی که از روحیخانم شنیده بودم حس خوبی به حاجمسعود
نداشتم .
-لاله؟
صدایش که زدم درجا نگاهم کرد.
-جانم؟
-خودمون میریم!
گفتم و بیآنکه صبر کنم سویچ نارنگی را روی میز آهنی چنگ زدم.
709
-کجا امیرحسین؟ به خدا بری از دستت ناراحت میشم! اینهمه تدارک
دیدم اونوقت…
کاری نداشتم به ناراحتی هیچکس! همهاش به این فکر میکردم که اگر
بمانم فقط خودخوری میکنم و بعدش حال بدم روی زن حاملهام خالی
میشود!
-بذار بره! مردک بیبتهی تخم حروم! توم جمع کن برو لاله! نمیخوام
ببینمت!
دندان فشردم و چشم بستم، من بیبته و حرام زاده بودم یا او و
خاندانش؟ کثافتها!
دو قدمی که رفته بودم را برگشتم و روبهرویش قد علم کردم.
-نشنیده میگیرم حرفتو حاجی قلابی! فک میکنم گوشم سوراخ بوده و
نشنفتم حرف گندهتر از دهنتو! نامردم اگه بذارم روز خوش ببینی!
با تحکم رو به روحیخانم غریدم:
– بریم مامان!
…………
#لاله
آن شب امیرحسین نه گذاشت من آنجا بمانم و نه مامان روحی.
بماند که با چه جنگ و جدال و سر و صدایی توانست مامان را به خانهی
خودمان برگرداند اما بلاخره نشان داد که زورش به پدرم میچربد !
710
ناراحت نبودم از جنگش با بابایم، آخر رفتارش بسیار زشت و ناپسند
بود…
نباید بهخاطر برادر و خواهرش من و مادرم را از خودش میراند …
نه توانستیم آن کبابهای خوشمزه را بخوریم و نه آن گوجهکبابهایی که
عجیب دلم را برده بودند.
امیر برایم سفارش داد اما همهاش فکر میکردم هرگز به خوشمزگی آنها
نمیشوند!…
از ویارهای مسخرهی حاملگی بود دیگر!
چند روزی از آفتابی بودن حال و هوایمان میگذشت.
چند روزی که هر سهنفرمان سعی میکردیم دیگر از بابایم حرفی نزنیم که
خاطر دیگری مکدر شود.
اما این آرامش هرگز برایمان همیشگی نبود!
تلفنی به امیرحسین خبر داده بودند که شهناز وسایل خانهی من را وسط
کوچه ریخته!
-میگی نرم بزنم کل اون خونه رو خورد و خاکشیرش کنم؟
-نه مادر من! کجا بری عزیزم؟ آروم باش توی آرامش تصمیمتو
میگیری!
مشتش را در دیوار کوبید و نعره زد:
-د وسایل زنمو از خونهی خودم پرت کرده بیرون! شما میگی خفه شم؟
711
لرزان نگاهش میکردم، بعد از آن روز بارانی که از او فرار کردم و به
شهناز پناه بردم دیگر هیچوقت اینقدر عصبی ندیده بودمش!
-میخوای بری چیکار کنی؟ بگیری مادرتو بزنی؟
– ولی میتونم کلید اون خونهی کوفتیو ازش بگیرم و در خونمو گل
بگیرم!
آن وسط خندهام هم گرفته بود، انگار ما قرار نبود یک روز خوش داشته
باشیم !
بچهام هم به این جنجالها عادت کرده بود!
خیر سرمان میخواستیم دکتر برویم که وضعیت من را چک کند!
-چته میخندی دیگه؟ میخوای بگی من عرضه ندارم جلو این زن واستم؟
تا دهان باز کردم که بگویم به چه میخندیدم عصبانیتر ادامه داد:
-حق داری بخندی! راس میگی، من اگه عرضه داشتم جلو همه سینه سپر
میکردم واسه زن و بچهم. نه اینکه هرکی از راه برسه یه نیش بزنه و در
ره!
دستم را به صورت برافروختهاش کشیدم و همانطور که هنوز خنده روی
لبهایم بود جواب دادم:
-به بچهمون خندیدم عزیزدلم… یه لحظه فکر کردم این بدبختم به جر و
دعوا عادت کرده دیگه!
اخمهایش که باز نشد هیچ، گرهشان کورتر هم شد!
مامان سعی کرد میانجیگری کند.
712
-ای بابا! مگه مریضه وسط عصبانیت تو بهت بخنده پسرم!
-نخیر من مریضم که عرضه ندارم آرامش زن و بچهمو تامین کنم!
لبخندم از میان نرفت، او شده بود یک پسربچهی لجباز و تسخی که
میخواست فقط حرف خودش را به کرسی بنشاند.
بیاختیار دستم میان موهای مواج و پرپشتش سر خورد.
-بگم غلط کردم خوبه عزیزم؟
چشمهایش را بست اما هنوز هم گره کور میان ابرویش بود…
-دور از جونت، ناراحتم لاله! شهناز شروع کرده به چزوندنم! شده همون
شهنازی که بچگیام ازش میترسیدم…
کنار بالش سرخرنگ هال نشاندمش و خودم هم به بازویش تکیه دادم.
تا به خودمان بیاییم مامان به آشپزخانه رفته بود.
– آروم باش…
-چهطور آروم باشم؟ یه طرف ننهی من تیشه گرفته دستش یه طرف
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعضی جاها بدممیاد از سکوت و مظلومیت لاله
برام جای سواله
وقتی به اجبار بود چرا با کیسان ازدواج کرد…هرکاری میکرد ازدواج سر نمیگرفت نه اینکه به اینجا برسه
مرسی که به موقع پارت میزارید
یه سوال برام پیش اومده، کیسان چه غلطی میکنه که بابای زن باز و نجسی خورش با شنیدنش سکته کرده؟؟! پدوفیله، همجنسبازه، چه کارهاست که باباش با شنیدنش سکته کرده؟
والا این رمان فقط همینها رو برای تکمیل دستش کم داره
تو این رمان میفمیم هچی از هیچ کس بعد نیس مثل شهناز حاج مسعود
عالیه! بیان این همه بدبختی به سبکی که وقت خواندنش بهش بخندی خیلی خیلی هنر میخواد.
از این رمان جدی جدی خوشم اومده
نویسنده عزیز ازت بخاطر پارت گذاری های منظم و خوب و طولانیت تشکر میکنم.
بهترین نویسنده هستی ک ب مخاطب رمانت احترام و ارزش قائل هستی.
نه مثل نویسنده اون رمان دلارای،ک هیچ ارزشی قائل نیس
رمان دلارای تنها قصدش درگیر کردن ذهن جوونای مردمه
بماند که مضخرف به تمام معناست
دقیقا عزیزم.
واقعا ارزش خوندن نداره.فکر کنم نویسنده رمان دلارای هم ی آدم مریض هست