رمان آشپز باشی پارت 60 - رمان دونی

 

 

استوار. پوله رو نداد گفت خرج همینجا کرده.

چهطور شهناز میتوانست پول موسسهی دولتی را برای خودش بردارد؟

اصلا آنها به چه عقلی پول را به حساب شخص ریخته بودند؟

-چهطور میشه؟ آخه اینجوری که…

-اون آدمی که پوله رو داد دوست مشترک زندی و استوار بود.

شروع کردم به آبکش کردن برنج، روز اول را نباید خراب میکردم.

ذهنم پر از سوال بود.

نتوانستم خودم را کنترل کنم و در حالی که آبکش را دست سهیلا

میدادم دوباره پرسیدم:

-یعنی پوله رو خودش خورده؟

-نه بابا! برده واسه خودشیرینی توی ساختن یه مدرسهی خیریه خرجش

کرده!

سری به افسوس تکان دادم.

 

آن روز اولی که شهناز را دیدم فکر کردم بهتر و درستکار تر از او

کسی نیست و حالا…

-زشته دیگه شیرین!

شیرین لبهایش را روی هم فشرد و با نارضایتی سکوت کرد .

نمفهمیدم میدانست شهناز مادرشوهر من است یا نه! آخر خیلی اتفاقی

بحثش پیش آمد.

وقتی حرف آن شب خانهی بابایم شد اسم شهناز آمد و شیرین شروع

کرد به گفتن ماجرا!

دیگر دور از ادب بود کنجکاوی حرف سمت دیگری کشانده شد و کمکم از

یادمان رفت.

آشپزی کنارشان واقعا حالم را خوب کرده بود.

روز اول کاریام به شکل خیلی لذتبخشی گذشته بود و من آماده برای

تشکری جانانه از امیرحسینم!

بعد از خداحافظی با بچهها و مخصوصا با پرهام کوچولو سمت در رفتم.

امیرحسین زنگ زده و گفته بود جلوی در ایستاده است .

ماشینمان هنوز همان نارنگی مظلوم من بود!

هنوز نگاهم امیرحسین را شکار نکرده بود که صدای پر از حرصش به

گوشم رسید!

-ول کن برو شر درست نکن! زن من حاملهس استرس واسهش خوب

نیست!

767

-چرا نمیخوای بفهمی حسین! کیسان هنوز دربهدر دنبال زنشه! دیر یا

زود لاله رو…

-ببند دهنتو!

آتش گرفتم صدای تینا بود! به این پررویی و دریدگی دیگر نریده بودم!

من حامله بودم از امیر! هنوز هم یادم نرفته بود آن کاری که جلوی

خانهی بابا با من کرد.

حرصی جلو رفتم:

-هوی زنیکه! از سکوت من سو استفاده نکن راهبهراه بیفت دنبال شوهر

من!

هر دویشان با حرفم سمت من برگشتند، چند ماشین دیگر هم آن دور و بر

بودند یک زنی که با بچهی حدودا یکسالهاش در پژویی آن سمت خیابان

هم با تعجب نگاهم کردند بسکه صدایم بلند بود.

-لاله…

-جونم عزیزم؟ این زنیکه افتاده دنبالت میدونم!

-حرف دهنتو بفهم!

تحقیر آمیز به تینایی نگاه کردم که پررو تر از این حرفها بود و باز

میخواست حرف دهانم را بفهمم!

-اتفاقا اونی که باید حرف دهنشو بفهمه من نیستم تویی! امیر دیگه شوهر

منه بچهش تو شکم منه! برو به اون کیسان حال به هم زنم بگو من عاشق

شوهرمم و تفم تو صورت تو نمیندازم!

768

خواست دهان باز کند که گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم و دنبال

شمارهی بختیاری بزرگ گشتم.

ساعت هفت شب نوبت دکتر داشتم اما مهم نبود.

باید اول تکلیف او را روشن میکردم!

-دیگه هرچی سکوت کردم بسه! زنگ میزنم باباننهت بیان جمعت کنن!

امیرحسین گوشی را از دستم کشید و رو به تینا توپید:

-برو تینا شر درست نکن!

بدم آمد، چه معنی داشت جلویم را بگیرد، خودش که کاری نمیکرد

میخواست جلوی من را هم بگیرد.

-بده به من گوشیمو امیر!

-صبر کن عزیزم بذار این خانم بره حرف میزنیم!

تینا پوزخند زد.

-این خانم؟ حالا شدم این خانم؟ انگار یادت رفته چهقدر التماسم میکردی

برگردم! حالا برگشتم چه مرگته دیگه!

دندان به هم ساییدم و امیر فقط لبهایش را جوید.

-بده به من اون گوشیو تا دیوونه نشدم!

گوشی را در جیبش سر داد و بازویم را سمت نارنگی کشید و درش را

باز کرد.

-بشین!

769

-نمیشینم چرا وایسم این زن پررو پررو تو چشم من از خواستن

شوهرم حرف بزنه ها؟

در چشمش جای خشم یکجور محبت جوشیده بود. تینا هم پوزخند برلب

نگاهمان میکرد!

-بیخودی زور نزن کوچولو! پسند حسین کوتولههایی مثل تو نیستن

منو…

-تینا برو شر درست نکن! لاله حاملهس براش خوب نیست!

از اینهمه خونسردی حالایش در عجب بودم! چرا چیزی نمیگفت چرا؟

در نارنگی نشستم و درش را به هم کوبیدم. اعصابم خورد بود.

-واسه اینکه حاملهس نگهش داشتی؟ کیسان میگفت این زن نمیتونه بچه

رو نگه داره بچهی اون افتاده تو شکمش!

-به تو مربوط نیست! برو تینا لاله عصبیه زنگ میزنه بابات شر درست

میشه!

سوار ماشین شد و تا تینا تکان بخورد بهسرعت دندهعقب گرفت.

………

#امیرحسین

-باز که قهر کردی خانم!

چهرهاش خسته بود، با آن اخم و تخمش هم حسابی قهرش را به رخ

میکشید.

-خانمگل با شمام!

770

دیگر نتوانست تاب بیاورد، عصبانی جیغجیغش را شروع کرد و من

خندهام بیشتر شد.

-چرا نذاشتی زنگ بزنم بیان جمعش کنن ها؟ طرفدارش شدی مهربونی

میکنی؟ خیلی دلت میخواد برش گردون منتظر چی هستی؟

سمت زند میراندم .

آنجا برایش نوبت گرفته بودم که دکتر چکش کند.

ترافیک هم زیاد بود و نمیشد جایی نگه دارم و قانعش کنم.

-بذار توضیح میدم بابا! چت شد دیوونه شدی تو دختر!

-نمیخوام توضیح بدی! اصلا یه جا وایسا منو پیاده کن نمیخوام با تو

بیام!

همان رژلبی هم که به زور مجبورش کرده بودم بزند از لبهایش پاک

شده بود.

 

بی هیچ آرایشی مثل ماه بود در آن حوالی غروب!

-بابا اینا همینو میخوان میخوان ما عصبانی شیم دعوا کنیم بینمون

فاصله بیفته!

-فعلا که بینتون انگار آهنربا کار گذاشتن! اِاِاِ زنیکه تو چشم من نگاه

میکنه میگه چون حاملهم نگهم داشتی تو!

شیطنتم گل کرد.

-تو که تو ماشین نشسته بودی چهطوری تو چشت نگاه کرد؟

771

چشم چرخاندم دنبال یک پارکینگ عمومی که ماشین را پارک کنم و به

مطب برویم .

لاله هم معلوم بود خندهاش گرفته اما با همان لحن طلبکارش گفت:

-حالا هرچی! درکل تو باید جوابشو میدادی!

پارکینگ را پیدا کردم و پشت چند ماشینی که میخواستند وارد شوند

ترمز گرفتم.

– حرفای اونا برام مهم نیست تو مهمی!

با دعواهای او سوار آسانسور شدیم و به طبقهی مورد نظر رفتیم.

کمی طول کشید که نوبتمان شود .

صبح که از خانه خارج شدیم متوجه استرسش براس دکتر رفتن شده

بودم.

در زمان اننتظارمان هم دائم لبهایش را میجوید.

به قول خودش هم با من قهر بود! مگر من میگذاشتم!

تازه امشب برایش برنامهها داشتم .

-بخواب رو تخت عزیزم.

دکتری با نگاه مهربان بود.

کمی مسن به نظر میرسید و صورتی تپل داشت.

از آنهایی بود که با چشمهایشان میخندند!

چند کاغذ کاهی برداشتم و روی تخت چیدم.

تخت سیاه درمانگاهی مطب!

772

عرق نشسته بود روی پیشانی لاله، میترسید اما نمیدانستم از چه!

-خانمدکتر میشه سونو ندم؟

-نه عزیز دلم تازه سیزده هفتگیت هم سونوی سلامت داری. باید تشکیل

پرونده بدم واسهت.

دستم در دستان کوچک لاله فشرده شد .

حالا ترسش را با جان و دل احساس میکردم…

-چی شده لالهجان؟

هیچ نگفت اما لرزش پایش را وقتی روی تخت دراز میکشید دیدم.

شاید برای بچهی مردهی آن مردک.

دندان ساییدم و دستش را ول کردم. باز هم سایهی نحس کیسان!

نگاه مظلومش هم دلم را به رحم نیاورد، دیگر ذوق دیدن جوجهام در

شکمش را هم نداشتم!

چه معنی داشت زنِ من از سقطی که از شوهر سابقش داشته هنوز بترسد

و بچهی من را…

-من میشینم خانمدکتر چیزی شد صدام بزنید!

دکتر نگاهی گنگ به من انداخت و ژل را با دستکش لاتکسی که در دست

داشت روی شکم لاله ماساژ داد.

-خیلی اصرار داشتید بیاید داخل!

-پشیمون شدم!

با اخم و تخم گفتم و اصلا به لاله نگاه هم نکردم .

773

پشت پاراوان نشستم و صموبکم و اخمو به در و دیوار نگاه انداختم.

حسود بودم خب! حتی فکر اینکه لاله یک روز با کیسان بوده و حامله

شده کفرم را بالا میآورد !

او حالا زنم بود زن منی که برایش خودم را به آب و آتش میزدم !

با من که به او بد نمیگذشت که فیلش یاد هندستان کند! اصلا بد هم که

میگذشت…

صدایی در اتاق پیچید… ضربان قلب! یعنی ضربان قلب بچهی من بود؟!

-اینم ضربان قلب جوجهتون !

-سالمه خانمدکتر؟ یعنی… مشکلی که نداره آخه من…

میترسید ترسش را بگوید از منی که فهمیده بود برای چه عصبی شدهام!

-بله، سالم و سرحال! اما خب این کامل مشخص نمیکنه باید بچه یهکم

بزرگتر بشه برای اظهار نظر قطعی!

کاری به حرفهایشان نداشتم .

قلبم پر شده بود از حس شیرین پدری !

دلم میخواست همین حالا بچه بالغ میشد و میدیدمش!

-آقای بردبار؟ نمیخواید ببینید نینیتونو؟

آب دهانم را قورت دادم .

یک حس عجیب داشتم هم خوشحال بودم و هم چیزی شبیه استرس به

قلبم فشار میآورد.

-خانمدکتر، عکسشم بهم میدید نشون مامانم بدم؟

774

با پاهایی لرزان پشت پاراوان رفتم و دیدمش…

یک تصویر نیمدایرهی متحرک… هنوز صدای قشنگ قلبش میآمد!

-جنسیتش معلوم نیست؟

این را با صدای لرزان گفتم .

قلبم از هیجان حرکتش کند شده بود.

میدیدمش بچهام را شیرهی جانم را…

-نه… سه ماهش که کامل بشه معلوم میشه دخترا تو ۱۲هفته نشون

میده پسرا ۱۰هفتهگی قابل تشخیصه!

آرام دستم را روی دست لاله گذاشتم.

نمیدانستم از این خوشی چه کنم.

تازه طعم خانواده زیر دندانم مزه کرده بود و عجب مزهای!

-خب، سیر شدین آقای بردبار؟

دکتر هم فکر کنم از رفتار ضد و نقیض من خندهاش گرفته بود که

سربهسرم میگذاشت.

– بله ممنونم ازتون خانمدکتر.

در راه همهاش اخم کرده بودم رد پای کیسان لعنتی پاک شدنی نبود.

از او متنفر بودم از اویی که روزی لالهام را لمس میکرد روزی بغلش

میکرده و…

-چته تو هم رفتی؟

حالا جایمان برعکس شده بود من قهر بودم و او نازکشی میکرد!

775

-چمه؟ از خودت بپرس! لاله تو با خودت چندچندی؟ میخوای زندگی

قبلیتو فراموش کنی یا نه؟؟

کوتاه آمده و این از سکوتش پیدا بود.

عصبیتر شدم و دنده عوض کردم، سرعتم را هم بالاتر بردم.

-از وقتی این بچه افتاده به شکمت همش میترسی مثل کرهی اون

پدرس… لاالهالاالله!

زبون آدمو به فحش باز میکنی لاله!

-منم مادر اون بچه بودم! تو حق نداری بهش بگی کرهخر اون مرده!

بیشتر زورم گرفت، بهخاطر بچهی کیسان داشت من را بازخواست

میکرد؟

-هیچی نگو لاله هیچی نگو!

سمتم برگشت و با توپ و تشر فریاد کشید:

-چرا هیچی نگم؟ چرا تو خودت با این زنیکه اینقد عادی رفتار میکنی؟ تو

خودت هنوز واسه کرهی این زن اخمات میره تو هم! خوبت شد؟ خوب

 

شد منم به بچهی تو گفتم کرهخر؟

عقل و منطق و همهچیزم میگفت او راست میگوید اما نخواستم کم

بیاورم !

-من فرق میکنم من مردم و توم زن منی! پس اونجوری فکر میکنی که

من میگم!

حرصی رویش را سمت پنجره گرداند.

776

-جوابتو نمیدم!

-جوابی نداری که بدی! تو اصلا چرا اثاثی که این مردک توشون زندگی

کرده رو نمیفروشی؟ ها؟

-جوابتو نمیدم! ولم کن!

شروع کردم به جویدن لبهایم.

اگر یک درصد کیسان در قلبش بود تمام آن اثاثیه و خود کیسان را آتش

میزدم!

-یه چیزی ازت میپرسم راست و حسینی جوابمو بده !

نگاهم نکرد، نزدیکیهای خانه دور زدم که بیشتر وقت داشته باشم برای

روشن کردن تکلیفم با او!

-با توم!

-چیه دیگه چیه؟ جای اینکه کنارم باشی و ترسمو کم کنی روبهروم

وایسادی و بازخواستم میکنی؟ واقعا باید واسه غیرتت کف زد امیر!

بی آنکه چیزی بگویم نفسی گرفتم و زیرلب آیتالکرسی خواندم.

باید آرام میشدم… او حامله بود …

خودش و بچهی در شکمش تمام دار و ندارم بودند و منِ بیشعور داشتم

عذابش میدادم!

-سوالتو بپرس شازده! چیه؟ رفتی تو فکر تیناجونت؟

آرامشی که خواندن آیتالکرسی به جانم تزریق کرده بود اولین واکنش

بدم را به لبخند تبدیل کرد. جایی کنار زدم.

777

در یک خیابان شلوغ و پر رفت و آمد… درست همانجایی که اولین بار لاله

از دستم گریخت!

-اینجا رو یادته؟

-نخیر یادم نیست! مثل اینکه شما سوالتو فراموش کردی!

دست کوچکش را گرفتم، همینجا طوری دستم را گاز گرفت که خون

بیرون زد!

-آروم باش، ببخشید من عصبانی شدم. خب حسودی میکنم به اون

مرتیکه!

بغض کرده بود، چشمان سبز قشنگش میخواست ببارد.

-اون برای من مهم نیست من تو رو دوست دارم امیر!

این امیر گفتنش گوشت شد و به تنم چسبید.

-پس دیگه به هیچی فکر نکن، اون بچه اگه هرطوری باشه پدرش منم و

منم میخوامش! البته بگم سلامتی تو برام اولویته.

دستش را بالا آوردم و پشت دستش را بوسیدم.

از خدا خواستم دیگر شک و حسادت به دلم نیاندازد که دلبرکم را

برنجانم.

#لاله

کار کردن در جایی که پر از بچه بود یک لطف خوب داشت.

778

آنهم اینکه مادری کردن را قبل از مادر شدن یادم میداد. یادم میداد

گاهی وقتها لازم است برای مردهای گنده هم مادر بود .

نه آنکه آنجا مرد گندهای باشد که مادرش شوم نه! پرهام و دیگر پسرها

عصبانیتشان من را یاد امیرحسین میانداخت!

امیرحسینی که با آمدن نام کیسان دقیقا به طرز بچهگانهای حسادت

میکرد!

-به چی فکر میکنی ناقلا؟ شوهر خوشگلت؟

خندهی کجی کردم و روسریام را پشت سرم گره زدم.

-آره، از کجا فهمیدی؟

-از هپروتی که توش عاشقونه نگاه قابلمه میکردی!

راست میگفت شیرین! وقتی پای امیرحسین در میان بود همهاش در

هپروت بودم!

-آره، تولدشه یه چند وقت دیگه داشتم فکر میکردم چی میتونه

خوشحالش کنه!

دست روی چانهاش گذاشت و ژست متفکرها را گرفت .

سهیلا هم به جمعمان اضافه شد، همینطور هم آقا کریم!

-بهنظر من براش ساعت بخر ساعت خیلی مردا دوست دارن!

آخر امیر اصلا عادت نداشت به ساعت انداختن، چون در آشپزخانه در

دست و پایش بود بهنظر خودش!

-نه یه پیشنهاد بهتر بدید!

779

آقا کریم ساده دلانه شانه بالا انداخت.

-خب واسهش کیک بخر! حتما که نباید کادو باشه!

لبخندی تحویلش دادم و مهربانانه گفتم:

-کیکو که میخرم، باید کنارش یه کادو هم بدم!

سهیلا هیجانزده میان بحثمان آمد.

-نظرت چیه اینجا تولدشو بگیری؟ هم سوپرایز میشه هم با این بچهها

بهش خوش میگذره!

خود خودش بود! بهترین پیشنهاد !

امیر هم بچهها را دوست داشت درست مثل من!

شیرین هم هیجانزده شد، این را از کوبیدن دستهایش به هم فهمیدم.

-آخجون! جون من اون داداش خوشگلهشم دعوت کن بیاد، هرچند از

ننهش بدم میاد اون کرهخر بد تیکهایه!

سهیلا چشم غره رفت و آقا کریم از خنده ریسه! من هم متعجب پرسیدم:

-تو هادی رو از کجا میشناسی شیرین؟

-بع! ما رو دستکم گرفتی دخترا! ما آمار این زنه استوار تو مشتمونه !

ریزریز خندهی آقا کریم و چشمهای باباقوری سهیلا من را هم به خنده

انداخت.

-آمار شهناز به چه کار تو میاد بچه؟

-اولا بچه خودتی من یه سال از تو بزرگترم! دویوما !

پیچ و تاب مسخرهای به سر و گردنش داد و حرفش را بامزهتر ادامه داد:

780

-آدم باس آمار مادرشوورش تو مشتش باشه پسفردا دعوایی چیزی شد

یه چیزی بشه بزنیم تو چشمش!

حالا دیگر نیشم کاملا باز بود .

این دختر میتوانست یکی از بهترین دوستهای من شود !

البته… شاید هم تنها دوست خوبم!

-ببین نخندا! من از جاری ماری خوشم نمیاد یه وقت دیدی گیس و

گیسکشی راه انداختما!

سهیلا نیشگونی از بازویش گرفت و میان دندانهای کلید شدهاش گفت:

-بسه لودگی دختر! بیا برو کاراتو برس ظهر شد!

خندهام لبخندی شد و از میان کلکلهایشان گذشتم تا به کارهای ناهار

رسیدگی کنم .

قرمهسبزی داشتیم برای ناهار و شام هم کوکوسبزی.

یادم به حنا آمد که میگفت هر روز چمنهای دانشگاه را میزدند غذای

سلف ظهرش قرمه بود و شبش سبزیپلو!

-میگم لاله چرا از اول نگفتی شهناز مادر شوهرته؟

اینبار سهیلا بود که میپرسید.

 

– خب فکر کردم خانم زندی گفته بهتون.

-من سعی میکنم دربارهی آدما قضاوت نکنم، خانم استوار بد هست اما

خیلی جاها خوبم بوده!

شهناز به من کمک کرده بود.

781

تا قبل از آنکه بفهمد زن پسرش شدهام مثل دخترش با من رفتار میکرد

اما بعدش از این رو به آن رو شد!

-برو بابا! واسه من و تو کجا خوب بوده؟ یادته اون سریع که یهکم

عدسی پیشت شور شده بود چه المشنگهای راه انداخت؟ فقط واسه اینکه

عدسشو اون خریده بود!

واقعا شهناز را اینجور نمیشناختم، متعجب از شیرین پرسیدم:

-واقعا؟

-بله که واقعا! تازه جلوی بچهها!

بهجای شهناز من خجالت کشیدم، دیگر سکوت کردم تا بیشتر از این گند

کارهای شهناز درنیاید!

آخر این چه زنی بود! امیر را هم که در کودکی آزار میداده شاید از قصد

بوده!

سعی کردم ذهنم را از او دور کنم و حواسم را بدهم به قرمهسبزی.

سرخ کردن سبزی را خودم به عهده گرفتم.

خیس کردن برنج را به شیرین سپردم و آماده کردن گوشت برای طبخ را

به سهیلا .

آقا کریم هم گهگاهی برای کمک میآمد .

اگر چیز سنگینی را میخواستیم بلند کنیم یا اینکه دستمان بند یک چیز

بود و یک جای دیگر هم کاری آوار میشد.

782

برنج را که دم گذاشتیم آقاکریم شروع به شستن ظرفها کرد و من کنار

پنجرهی مشرف به حیاط ایستادم و بازی بچهها را تماشا کردم.

با یکی از مربیهایشان یک دایرهی بزرگ تشکیل داده و داشتند عمو

زنجیرباف میخواندند!

بیاختیار دست روی شکمم گذاشتم و با ذوقی فراوان گفتم:

– میبینی مامانی؟ توم به دنیا بیای بزرگ بشی با همدیگه بازی میکنیم!

یک آن ذوقم کور شد، نگاه از شکمم گرفتم و به پنجره دادم .

به آن بچههای سالم و سرحالی که میخندیدند و دور خودشان

میچرخیدند.

آنها مادر نداشتند، پدر نداشتند …

چهرهی پرهام با آن موهای فر و چشمهای سیاه لحظهای از مقابل

چشمانم رد شد !

دلم آتش گرفت. میترسیدم از به دنیا آوردن بچهی در شکمم. اگر

میمردم آنوقت…

-خسته نباشی لالهخانم! عجب بو و برنگی!

اشکی که تا گونهام راه پیموده بود را پاک کردم و لبخندی زورکی تحویل

زندی دادم.

-شما هم خسته نباشید. خوشحالم که از کارم راضی هستید.

783

تا خواست چیزی بگوید پرهام دوان دوان وارد آشپزخانه شد و مستقیم

سمت ما آمد .

آنقدر تند میدوید که پایش روی زمین لیز خورد و افتاد!

-خدا مرگم بده پرهام!

این را شیرین گفت و زودتر از ما خودش را به بچه رساند.

-خوبم خاله شیرین. میخواستم برم پیش لالهجون!

من هم کنارش نشستم و دست کوچک و تپلش را در دست گرفتم.

این بچه مهرش عجیب در دلم نشسته بود!

-جونم عزیزم، چرا اینقدر تند اومدی نگفتی میفتی مغزت درمیاد؟

لب برچید.

-میخواستم تا بازی تموم نشده شما هم بیاین بازی! خاله ماهرخ خودش

اجازه داد بیام دنبالت!

زندی به جلد ریاستش رفت و برای بچه اخم کرد.

-دیگه اینطوری ندو پرهام! خیلی خطرناکه!

بی آنکه بخواهم انگار داشت حالت تهوع سراغم میآمد .

نمیدانم عطر زندی حالم را بد کرد یا بوی مایع ظرفشویی که آقا کریم

استفاده کرده بود.

بهسختی خودم را کنترل کردم و گفتم:

– باشه خاله! تو برو منم میام!

784

دستم را جلوی دهانم گذاشتم و به حیاط دویدم باید خودم را به یک جای

آزاد میرساندم که کمی نفس تازه کنم…

-لاله؟ چت شد دختر؟ حالت بده؟

چند نفس عمیق کشیدم که حالت تهوع را از خودم دور کنم.

-خوبم… یهکم ویار اذیتم میکنه !

شیرین نفسش را بیرون فوت کرد.

-بیبیم خدابیامرز همیشه میگفت زن حامله که ویار داره باید نعنا بخوره.

بیارم برات؟

سر بالا انداختم.

اگر امیر اینجا بود و کمی تنش را میبوییدم حالم خوب میشد.

دیگر میدانستم چه آرامم میکند.

-نه خوبم، تو میتونی حواست به غذا باشه من تا یه جایی برم و برگردم؟

سری تکان داد.

-برم کیف و موبایلتو بیارم.

……

تاکسی دربست گرفتم برای رستوران.

داخل که نمیرفتم.

با آن داد و هوار و آبرو ریزی بابا دیگر رویم نمیشد پایم را در قصر

طلایی بگذارم .

785

فقط میخواستم او را ببینم و کمی بویش کنم کمی لمسش کنم که حالم

خوب شود.

-خانم کجا پیاده میشید؟

-جلوی اون رستوران.

ماشین را نگه داشت و پیاده شدم .

محل کار قبلیام همانجایی که عاشق امیر شدم.

دعواهایمان را بهخاطر آوردم و لبخند زدم… عجب روزهایی بود!

گوشیام را درآوردم و شمارهی امیر را گرفتم.

قدمزنان داخل باغ رستوران قدم گذاشتم و تکیهام را دادم به نارنگی !

صدای موبایل از آنجا میآمد! یادش رفته بود باز!

چشم چرخاندم که ماشین مهیار را پیدا کنم.

وقتی ندیدمش ناامید به نارنگی تکیه دادم اما با چیزی که دیدم…

او بود واقعا؟ تینا هم بود!

نیششان هم تا بناگوش باز! باورم نمیشد چه دیدهام! پس حتما آن

نرمشش هم …

اشکم تا لب مشکم آمد اما پسش زدم .

اینبار نمیگذاشتم زندگیام سیاه شود! نمیگذاشتم!

محکم و مطمئن چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خونسردیام را به

دست بیاورم.

-امیرحسین!

786

لبخند از روی لب تینا پرید اما امیرحسین همچنان یک خنده روی لبش

بود .

چیزی که درکش نمیکردم!

-لالهجان!

 

تینا اخم در هم کشیده طلبکار امیر را نگاه میکرد .

انگار دلش نمیخواست من جان امیر باشم!

-یکی به من میگه اینجا چه خبره؟

این را من گفتم عصبانی و درحال انفجار.

خیلی مسخره بود که در این عصبانیت هم داشتم سعی میکردم بوی

تنش را به مشام بکشم!

-خبر خاصی نیست لاله! میگم بهت!

چه چیزی این خندهها را توجیح میکرد؟

خونم به جوش آمد .

اگر به فرناز و کیسان چیزی نگفتم چون انتظارش را نداشتم .

انتظار نداشتم دوست صمیمیام کلاه به این گشادی سرم گذاشته باشد اما

حالا فرق میکرد حالا من گرگ باران دیده بودم!

-تو اینجا چه غلطی میکنی زنک؟ از اون برادرت خجالت بکش! از اون

خانوادهی محترمت خجالت بکش!

تینا چشم در هوا چرخاند و امیرحسین چپ نگاهم کرد.

-لاله!

787

-باز این زن وحشیت رم کرد حسین!

-وحشی بودن بهتر از دله بودنه! تو از جون زندگی من چی میخوای ها؟

امیرحسین بازویم را گرفت اما من هنوز مثل خروس جنگی آمادهی پریدن

به تینا بودم.

– بیا بریم تو دفتر!میگم بهت لاله!

-جیو بهم میگی؟ با چشم خودم دارم میبینم!

تینا چینی به دماغش داد، هنوز نگاهش پر از غرور بود و پر از یک ابهت

زنانهای که من هیچوقت نداشتمش و این حسادتم را بیش از پیش

برانگیخته کرد.

-من برم، دیوونگیای زنت تمومی نداره!

دیوانهتر شدم همینکه یورش بردم موهایش را بکشم امیرحسین کمرم را

در آغوش گرفت.

از شدت خنده دستهایش توان کافی نداشت برای نگه داشتنم .

حالا شانس آورده بودیم در پشتی دستوران بود وگرنه دوباره آبرو

ریزی راه میافتاد.

-نکن قربونت برم! برو تینا!

تقلا کردم و او میخندید .

اعصاب نداشتم صبر کنم بگوید .

تینا هم خونسردانه سمت ماشین مدلبالایش قدم برمیداشت.

-دلم درد اومد از خنده تو رو خدا بس کن ولت کنم لاله!

788

حالا چنگ و دندانم را به او نشان دادم، در آغوشش چرخیدم و گردنش را

به دندان کشیدم و گاز گرفتم.

محکم …

-آی! آی نکن دختر! نکن خون میندازی بچه!

خودم فکم خسته شد وگرنه به این راحتیها ولش نمیکردم.

چشم من را دور دیده بود؟ غلط میکرد تینا را بخواهد! عمرا پا پس

میکشیدم!

-آخ! خدا بگم چیکارت کنه لاله! حالا این کبود شه شرف من بدبخت رفته!

ابهت رئیسیم جلو این کارگرا زیر سوال میره!

هنوز صدایش ته خنده داشت اما ولم نکرده بود.

یک تقلا کردم و جواب دادم :

-به درک! ولم کن میخوام برم!

گفتم و تنش را بوییدم، حالم خوب بود با عطر تنش اما از لحاظ روانی

تحت فشار بودم !

چرا باید بدون اطلاع من تینا با او ملاقات کند؟ چرا باید اینقدر نیشش باز

باشد!

– اوف! قربونت برم من! وحشی که میشی دلم بیشتر میخوادت!

زده بود به مسخرهبازی! وقتی خوشحال میشد همهاش مسخرهبازی

درمیآورد!

-ولم کن!

789

-بابا بذار حرف بزنم! بگم چی شده!

دست از تقلا برداشتم، یک نفس عمیق گرفتم و عطر تنش را بلعیدم.

-چیو میخوای بگی؟ من خودم دیدم!

صورتش را جلو آورد و دماغش را به دماغم مالید.

چشمانش مهربان بود مثل همهی این چندوقت.

-منت میذاری سرم بیای تو دفتر؟

هیچ نگفتم، خجالت میکشیدم بروم، خجالت میکشیدم با بچهها روبهرو

شوم اما تشنهام بود .

گرما هم بیداد میکرد!

یک دستش را از دورم رها کرد و با دست دیگرش به داخل سالن شلوغ

رستوران هدایتم کرد.

-آب خنک داریم، آبمیوهی خنک داریم… همهچیز داریم!

پرخاشگرانه پرسیدم:

-تینا اینجا چیکار میکرد؟

-شما بیا یه نفسی تازه کن شاید خبر خوبی باشه هوم؟

رو برگرداندم، نمیخواستم نشان بدهم چهقدر ذوق کردهام از دیدن

دوبارهی سالن قصرطلایی .

با ولع نگاه میکردم به سالن شلوغش، به سالندارها، به خانم مهتابی به

میز و صندلیهای کرم طلاییاش…

-لالهجون!

790

به خودم که آمدم در یک آغوش فشرده میشدم !

خانم مهتابی با ذوقی فراوان در آغوشم کشیده بود!

-خیلی دلم برات تنگ شده بود! باورت نمیشه وقتی حنانهخانم گفتن

حاملهاید چهقدر ذوق کردم. به خدا از روز اول میگفتم شما و رئیس خیلی

به هم میاید!

لبخند زدم و خودم را از او جدا کردم.

من هم خوشحال بودم از دیدنش!

-سلام!

– ای وای ببخشید! اینقدر ذوق کردم که یادم رفت سلام کنم.

حالم آنقدر خوب نبود که بمانم و به حرف زدن بگذرانم .

دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید از آن چیزی که دیده بودم.

اما سعی کردم حفظ ظاهر بکنم لبخندی زدم و جواب دادم:

-اشکالی نداره عزیزم، خودت خوبی؟

-خوبم لالهجون خداروشکر چهخبر از اینطرفا؟

کلافگی درونم را نمیتوانستم نشان دهم دوست نداشتم فکر کنند به

واسطهی همسر امیرحسین بودن عوض شدهام .

در کشمکش جواب پیدا کردن امیر به فریادم رسید.

-خانم مهتابی میتونم زنمو قرض بگیرم؟ یه کاری دارم باهاش بعدا میاد

آشپزخونه پیش بچهها!

791

در مقابل چشمهای گرد مهتابی به اتاق مدیریت کشاندم، پرده را

سراسری کشیده بود.

دندان ساییدم و فکر کردم چرا پرده را کشیده!

-خانم مهتابی لطف کنید کسی رو راه ندید مدیریت!

خشمگین نگاه اویی کردم که نیشش تا بناگوش باز شده، در را قفل

میکرد!

-چیه اونجوری زل زدی به من! میخوامت جرمه؟

 

واقعا داشت لباسهایش را میکند! این مرد دیوانه میخواست در این دفتر

رابطه داشته باشیم؟؟

-چیکار میکنی؟

-سخت نگیر! دوربینای این اتاق خاموشه!

تکههای پازل داشت یکی یکی کنار هم قرار میگرفت .

یک ملاقات پنهان، پردهی سراسر کشیده شده… دوربینهای خاموش!

-دست به من بزنی این رستورانو رو سر خودم و خودت خراب میکنم!

تینا اینجا چه غلطی میکرد؟ میگی یا زنگ بزنم به ننهباباش؟

بیخیال شانه بالا انداخت، بالاتنهاش لخت بود و حالا عطر تنش بیشتر

شامه را نوازش میداد.

-یه خبر خوبه عزیزم!

با احتیاط شالم را لمس کرد.

792

فکر نمیکردم جدیجدی بغلخوابی بخواهد اما چشمان خمارش خلاف

این را ثابت میکرد!

خودم را عقب کشیدم تا نمیفهمیدم چه گذشته عمرا میگذاشتم به هدفش

برسد!

رعایت حامله بودنم را هم نمیکرد این شوهر به اصطلاح امروزی!

-امیرحسین!

-جون امیرحسین؟

دندان روی هم ساییدم از خونسردیاش!

میدید دارم آتش میگیرم و به فکر هوسهای خودش بود.

-حرف بزن! بگو این زنه اینجا چیکار میکرد! میزنم کاسه کوزهتو

میشکونما!

خندید، عاشق خندههایش بودم خوب میدانست .

میدانست میمیرم برای چشمان سیاهش.

برای آن چند چین کوچکی که کنار چشمش میافتاد.

-حسودی خیلی بهت میاد!

مچ هر دو دستم را اسیر کرد لحظهای بعد سرم زیر گردنش بود و آرام

داشتم خر میشدم!

-داره میره تینا! یکی از دشمنا از میدون به در شد! واسهی این اتفاق

مبارک یه شیرینی نمیخوای به ما بدی؟

تقلا کردم که نگاهش کنم.

793

داشتم شاخ درمیآوردم !

از ان تینای جلوی خانهی پدرم و جلوی در پشتی این رستوران بعید بود

به همین راحتیها بگذارد و برود! شک داشتم!

-نکن بچه! جات خوبه!

-یعنی چی؟ چهطور اینقدر زود نظرش عوض شد؟

دستش آرام مانتویم را بالا آورد و پوست کمرم را لمس کرد .

در زیر آن سرمایی که اسپیلت به وجود آورده بود دستهای داغ او مثل

خورشید میسوزاند!

-باباش زورش کرده بره! خودشم بدش نمیاد مثل اینکه کلی اموال بهش

داده که بره تهران خبر مرگش!

شالم را با سرش کنار زد و گردنم میان لبهایش اسیر شد .

بوسید و بوسید و من در شوک بودم…

-چهطور حالا؟

از بوسههای داغش دست برداشت.

– مهیار همهچیو به حاجی گفته! واسهی حاجیبختیاری هم افت داره همه

بفهمن دخترش چه غلطای زیادیی کرده! بحث شیرین آبرو!

شل شدم، داست دستش را به نقطههای حساس بدنم میکشید همانجاها

که نفسم را بند میآورد.

-خوشحالم که داره میره! خوشحالم که دست کشیده از زندگیم!

این را کنار گوشم نجوا کرد.

794

داغ و پر حرارت …

سرمای اسپیلت و گرمای او!

یک تناقض شیرین بود.

قلبم هم نرم شده بود.

آن خوی وحشی چند دقیقه پیشم هم داشت به زنانگی تبدیل میشد برای

مرد خودخواه روبهرویم…

شل شدم، وا دادم .

با همهی دردی که متحمل میشدم این رابطه یک اعلام خوشحالی بود

برایمان .

-بیا رو کاناپه!

رفتم، با میل خودم با پای خودم، اگر تینا گورش را گم میکرد کمی

آرامشمان بیشتر میشد اما فقط کمی…

#امیرحسین

یک رابطهی لذیذ و دلچسپ در دفتر کارم .

حالم خوب بود. مهیار در عمرش همین یک بار به دردم خورد!

-امیر ولم کن لباسامو بپوشم!

تازه یادم آمد هنوز لخت و عور در آغوش یکدیگریم .

ممکن بود هر لحظه کاری پیش بیاید و کسی بخواهد وارد اتاق شود.

بیمیل دستهایم را شل کردم.

795

-کاش خونه بودیم میخوابیدیم لاله… سر ظهره اصلا حسش نیست بلند

شم!

چینی به بینی کوچکش داد و درحالی که دکمههای مانتویش را میبست

بیتوجه به حرفی که زده بودم گفت:

-فکر نکن آشتی کردما!

خندهام گرفت! در تمام طول رابطه من را بوسیده بود .

گونههایم را لبهایم را… و حالا میگفت هنوز آشتی نکرده!

-اگه ناهار مهمونت کنم چی؟

– نچ!

روسریاش را سر کرد و با همان پشت چشم نازکش پشت در ایستاد.

-بیا این درو وا کن باید برم، کلی کار سرم ریخته من که مثل تو بیکار

نیستم!

بلند شدم و با خندهای فرو خورده لباسهایم را تن کردم.

از قصد شانهام را به تنش کوبیدم و کلید را در قفل چرخاندم.

-مرض داری؟

-اهوم!

حالم خوب بود، این رفتن تینا، این آمدن یکهویی لاله و این رابطه !

حسابی کبکم خروس میخواند و رگ شیطنتم باد کرده بود.

-وا! د برو کنار امیر برم بیرون!

ابرو بالا انداختم.

796

-ماچم کنی میرم!

چشمهای سبزش نه از تعجب بلکه از حرص و عصبانیت گرد شد و غرید:

-مستی؟

مست بودم، تنش محشر بود !

نمیدانستم وقتی که بچه در شکمش بزرگ شود چه گلی بر سر بگیرم !

اصلا نمیتوانستم میل شدیدم را به او کنترل کنم.

شاید هم به قول خودش مست بودم اما مست تن او! صورتم را جلو بردم.

-زودباش دیرت میشه ها!

بی میل سر جلو کشید و گونهام را تند بوسید.

-کمه!

دندان سایید و صورتم را با دو دست نرم و سفیدش قاب گرفت و

عصبیتر از قبل لبهایم را خیس و طولانی بوسید.

-خوب شد؟

-عالی شد!

سرخوش و مستانه در را باز کردم اما چه باز کردنی !

همه پشت در بودند به ذوق آمدن لاله !

سپیده و مادرش و اوساسی! خانم مهتابی و محمد هم بودند.

سپیده جلو آمد و بغلش کرد، هیچکدامشان من را تحویل نمیگرفتند اما این

 

کوچولو از وقتی رفته بود روح شاد بچههای آشپزخانه را هم با خودش

برده بود .

797

حالا حال من هم خوب بود با خندههای آنها…

آرزو کردم خنده همیشه میهمان لبهای همهشان باشد چون دوستشان

داشتم…

……..

روزها میگذشتند، بی آنکه دلمان دوباره بلرزد.

لاله از کارش راضی بود.

در این مدت همهاش از آنجا برای من و مادرش حرف میزد.

از پرهام کوچک که حسابی دلش را برده بود.

انگار از روزی که تینا رفت من و لاله رنگ خوشحالی را در این خانه

میدیدیم.

حالا تنها فرد افسرده در خانهمان روحیخانم بود.

زنی که هنوز نمیدانست شوهرش را دوست دارد یا نه میخواهدش یا

نه!

لاله که در آغوشم به خواب رفت، روی بالش خودش گذاشتمش و در

حیاط رفتم.

جایی که روحیخانم شبها ساکت و صامت در آنجا مینشست و فکر

میکرد.

-حالتون خوبه مامان؟

لبخند بیجانی به رویم پاشید و طبق عادتش روسری روی سرش را جلو

کشید و مرتبش کرد.

798

-خوبم پسرم. نخوابیدی؟

شانه بالا انداختم و کنارش روی ایوان نشستم.

-خوابم نمیبرد گفتم بیام با شما یکم حرف بزنیم.

-برم برات چایی بیارم خستهای!

پر چادرش را گرفتم که مانع از رفتنش شوم.

-نمیخورم مامان. بشین حرف دارم باهات.

معذب نشست، فهمیده بودم دیگر از اینجا ماندن خجالت میکشد و حالش

خوب نیست.

-شما اینجا راحت نیستید نه؟

گوشهی لبش را به دندان گرفت و نگاهش را به درخت نارنج گوشهی

حیاط دوخت.

– نه، کی گفته؟ من خوبم…

میدانستم خوب نیست، میدانستم آن گوشتهای دستنخوردهی فریزر و

آن میوههای خراب شدهای که لاله در سطل آشغال ریخته یعنی چه!

-شما اگه خوبید چرا از خونهی ما چیزی نمیخورید مامانروحی؟

خب زنی به سن او که یک عمر یک خانه و زندگی پر و پیمان زیر دستش

بوده سختش بود زیر نگین داماد ماندن .

میفهمیدمش اما روزی که من به او گفتم مامان همان روز واقعا مادرم

شد!

من پسرش بودم نه یک داماد نظرتنگ که لقمههایش را بشمارد!

799

-من؟ من میخورم پسرم کی گفته که…

-منو گول نزنید مامان! اون همه خریدی که امروز رفت تو سطل آشغال و

این لاغرتر شدن شما یه چیز دیگه میگه!

سعی کرده بودم با او مهربان باشم.

هیچوقت جلویش خم به ابرو نیاورده بودم و نمیدانستم این معذبی او از

کجا میآید.

-نه عزیزم، من فقط یهکم تو فکر زندگیمم همین !

لبخند زدم.

-دلتون واسه حاجمسعود تنگ شده؟

لبهایش را تر کرد، کمی اخم وسط پیشانیاش نشست.

-نه!

-پس به چی فکر میکنید نصفهشبا؟ من حواسم بهتون هست!

گوشهی روسریاش را زیر چشمش کشید که اشکهای نشسته در

چشمش را پاک کند.

-به این همه سال زندگی تباه شدهم. اگه فرخنده تو زندگیم دخالت نمیکرد

شاید خیلی پیشتر از اینا مسعودو دوست داشتم. دلم برای فرح بیمعرفت

یه ذره شده. واسه خونهزندگیم!

حدسش سخت نبود. روحیخانم علیرغم تمام زجرهایی که در زندگی با

مسعود کشیده بود دوستش هم داشت!

-میخواید برگردید؟

800

چشمانش دودو میزد، انگار مانده بود پای حرفش بماند یا برگردد.

-میدونم اگه برگردم، دیگه نمیذاره بچهمو ببینم. من نمیتونم لالهمو ول

کنم.

لاله را هیچکس نمیتوانست ول کند .

لاله مهر داشت یک مهری که در دل آدم مینشست و در جان رخنه

میکرد.

من هم از فکر ندیدن لاله دیوانه میشدم که سعی میکردم شهناز دا دور

کنم.

کیسان را دور کنم و همهی آدمهایی که در تلاش بودند بین ما را خراب

کنند.

-شما میتونید دلشو به لاله صاف کنید.

دست به زانو گذاشت و بلند شد.

فهمیده بودم بلند شدن و نشستن سختش است…

-میتونم اما دیگه واقعا حوصلهی سر و کله زدن با مسعودو ندارم.

او رفته و من هوز آنجا نشسته بودم و به این فکر میکردم که این دست

روی دست گذاشتن من تنها بیعرضگیام را نشان میدهد .

لالهام دلتنگ پدرش بود. روحیخانم شکسته و خسته از این اختلافها و

این…

این تنها بهخاطر من و عشقم به لاله بین این خانواده پیش آمده بود .

باید کاری میکردم باید میرفتم و مسعود را میدیدم…

801

شاید هم منصور را!

…….

نارنگی را پارک کردم و نگاهم را به تابلوی زیبای رستوران نارنج و ترنج

دادم.

نمای زیبایی داشت.

یادم بود آن موقعها که نمیدانستم کیسان و تینا چه چیزهایی بینشان

است بارها با او در اینجا غذا خورده بودم.

دستپخت جوجهطلاییام را!

-خدا اول و آخرتو لعنت کنه کیسان!

این را میان دندانهایم غریدم و دست به دستگیرهی در انداختم .

پیاده شدم و یک نفس عمیق گرفتم که بتوانم خشمم را کنترل کنم.

حرف زدن با منصور با صلح بهتر بود تا جنگ!

گلویم را بیخودی صاف کردم و سرم را بالا گرفتم .

دلیلی نداشت استرس داشته باشم میخواستم بروم و از حقم دفاع کنم .

با نفس عمیق دیگری از خیابان رد شدم و وارد رستوران نارنج و ترنج

شدم .

شلوغ بود اما نه مثل آن موقعها که لاله سرآشپزش بود.

طرح میز و صندلیها و دکورشان بیاغراق معرکه بود.

به قول مهیار پول که باشد همهچیز حل است حتی جان !

-بفرمایید آقا بنشینید، منو بیارم خدمتتون؟

802

خوشم آمد، با آنهمه مشکلات خانوادگی مدیریت رستوران عالی بود.

 

-ممنونم آقا، لطف میکنید منو ببرید دفتر مدیر رستوران؟

مرد سفید و قرمزپوش ابتدا اخم ظریفی کرد و سپس دستش را به سمتی

دراز کرد .

-ته اون راهرو مدیریته، شما بازرسین؟

خندهام گرفت، بازرس چه کشک چه؟ من آمده بودم به نبردی تن به تن با

رقیب عشقیام !

-نه، من از بستگان جناب برازندهم، همسر برادرزادهشون .

از عمد گفتم که کنجکاویاش را برانگیخته کنم. خوشم میآمد از این

قدرتنمایی از اینکه پیروز میدان باشم !

وگرنه دلیلی نداشت برای یک سالندار ساده توضیح دهم چه نسبتی با آن

مردک نشسته در مدیریت دارم!

-بفرمایید از این طرف. فکر نمیکردم حناخانم با یکی دیگه ازدواج کنن،

انگار خیلی دوس داشتن اون پسره رو. چند باری دیدمشون!

بلاخره چیزی که منتظرش بودم را پرسید .

به میز خالی از منشی نگاه کردم و ابرو بالا انداختم.

-من همسر لاله هستم نه حنانه!

چشمان مرد گرد شد و با دهانی باز نگاهم کرد.

803

– لالهخانم؟؟ ولی آخه… لالهخانم که عروسِ… یعنی آقا کیسان گفت حل

شده آخه!

پوزخندزنان چند تقه به در زدم و منتظر ماندم .

– حرف مفته!

-بفرمایید تو!

صدای منصور برازنده بود، میشناختمش .

آن مرد را با تعجبش پشت در گذاشتم و وارد شدم.

پشت یک میز قرمزرنگ با کندهکاریهای طلایی در یک اتاق با تمامیت این

دو رنگ که انگار کاخ باکینگهام باشد نشسته بود و یک چیزی را یاد داشت

میکرد.

منشیاش هم با لباس فرمی اتو کرده خیلی خشک ایستاده بود پی آن یاد

داشت و حالا داشت من را نگاه میکرد.

-امرتونو بفرمایید آقا!

-لطف میکنید اگه منو با آقای برازنده تنها بذارید!

منصور با این حرف سرش را بالا آورد، عینک روی چشمش او را

جذابتر نشان میداد.

-سلام جناب برازنده!

اخم کرد، بدون آن که جواب سلامم را بدهد برگه را به دست منشی داد و

مرخصش کرد.

-شما بفرمایید خانم!

804

با ابرویی بالا داده نگاهش کردم اخمش غلیظتر شده بود.

-منو که به جا میارید انشاله؟

دستش را سمت مبلی ست همان میز دراز کرد.

با این سنش هنوز هم خوشتیپ بود اما حیف که نه خودش آدم بود و نه

پسرش!

-بشین !

نشستم، حالا که دیده بودمش فهمیدم آن استرس اولیه هم پوچ بوده!

-چی میخوای؟

لبخندی زدم، دعوا که نداشتم. باید یک طوری قانعش میکردم با مسعود

صحبت کند .

لاله گفته بود عمویش تنها فردی است که روی پدرش کاملا نفوذ دارد.

-اومدم حرف بزنیم!

-دربارهی چی؟

چشم تنگ کردم، باید هرچه در چنته داشتم رو میکردم برای یک معامله!

– زندگی خانوادگی برادرتون! پدرزنم!

……….

#لاله

خسته از یک روز شلوغ کاری پرهام به بغل داشتم در گوشیام

باباسفنجی تماشا میکردم.

آنقدر این بچه شیرین بود که نمیتوانستم خواستهاش را رد کنم!

805

-خاله؟ به نظرتون من اختاپوس میشم؟

خندهام گرفت .

پرهام همهی شخصیتهای منفی داستانها را دوست داشت.

مثل لوسیفر گربهی بدجنس نامادری سیندرلا یا شخصیت روباه در

پینوکیو!

-نه عزیزدلم، به نظر من تو سندی هستی که از همشون باهوشتره!

-ولی من اختاپوسو دوست دارم!

خواستم جوابش را بدهم که خانم زندی لبخند زنان سمتمان آمد.

-پرهام باز که خاله لاله رو گرفتی به حرف!

پرهام بیشتر در آغوشم لم داد و گفت:

-دارم تو گوشی لالهجون باب اسفنجی میبینم! گوشیش خیلی باحاله

خانممدیر!

زندی سر تکان داد و کنارم نشست، دستی به سر پرهام کشید و بیمقدمه

گفت:

-شهناز داره میاد اینجا!

چند لحظه طول کشید که بفهمم چه میگوید! شهناز داشت به اینجا میآمد؟

-چی؟

-فهمیده تو اینجا کار میکنی! زنگ زد بیاد باهام آشتی کنه که زیرآب تو

رو بزنه!

رک بودن زندی از یک جهت خوب بود و از جهت دیگری بد!

806

نتوانستم تشخیص بدهم منظور اصلیاش از این حرفها چیست!

میخواهد اخراجم کند یا…

-اما من که حقوقی نمیگیرم!

پرهام در بغلم جابهجا شد و سرش را روی دستم گذاشت .

حواسم پرت او شد که زندی هم دست دور شانهام انداخت…

این اولین بار بود اینقدر به من نزدیک میشد.

– من جواهری مثل تو رو از دست نمیدم دختر!

نگاه نگرانم را به تصویر باباسفنجی دادم به اختاپوس که با داد و بیداد

سعی داشت پاتریک و باباسفنجی را از در خانهاش دور کند .

شهناز برایم کابوس بود.

پایم را به کلانتری باز کرد. میدانستم هر کاری میکند که…

-تو نگران چی هستی لالهجان؟

دستی به سر پرهام کشیدم و موهایش را بوسیدم .

با این کار سعی کردم بغض نشسته در گلویم را قورت دهم.

-هیچی…

-پس این آشفتگی نگاهت؟

-بهم تهمت دزدی زد که بازداشتم کنن!

تعجب نکرد، حتی لبخند متین روی لبهایش هم هنوز به رویم چشمک

میزد.

807

-میدونم، اون به خاطر اینکه حرفشو به کرسی بنشونه هر کاری میکنه.

الانم نمیخواد تو حیاط بشینید، با پرهام برو تو یکی از اتاقای بچهها!

وقتی شهناز رفت صدات میکنم!

خواست بلند شود که دستش را گرفتم .

باید حرفم را از ابتدا میزدم که شهناز از هیچکدامشان نتواند سوءاستفاده

کند.

-میشه بشینید؟

بعد پرهام را از بغلم بلند کردم و طوری که غرورش نشکند گفتم:

-برو خاله با دوستات ببین اونام شاید دوس دارن ببینن.

-آخجون! خاله راست میگی؟

 

لبخند زدم.

-آره عزیزم ولی مواظب موبایلم باش باشه؟

هنوز حرفم تمام نشده دوان دوان سمت دوستهایش رفته بود وروجک

کوچک!

– خب؟ میشنوم عزیزم!

لبهایم را تر کردم، سخت بود برای یک غریبه بگویم اما از زبان خودم

میشنید بهتر بود تا شهناز.

-من… یعنی من و امیرحسین پنهون از خونوادههامون ازدواج کردیم. هر

دوتامون یه ازدواج ناموفق داشتیم. الانم… الانم با پدر من و مادر

808

امیرحسین روی این قضیه مشکل داریم. بهخاطر همین… شهناز خانم

ممکنه هرچیزی دربارهی من به شما بگن که…

مهربانی نگاهش را دوست داشتم، زندی مادرانه نگاه میکرد با آن که

خودش خیلی از من بزرگتر نبود.

-نگران نباش، دست اون برای من رو شده، خیلی وقته دیگه رو حرفاش

حساب نمیکنم.

خدا شاهده نه بهخاطر بخشیدن حقوقت به این بچهها نه! اونقد ازت خانمی

و شخصیت دیدم که به حرف کس دیگهای خوار و خفیفت نکنم.

خوشحال شدم از این که قضاوت عجولانه نمیکرد .

از ته دل آرزو کردم همیشه همینقدر خوب بماند، همینقدر موجه!

-میشه… میشه من برم دیگه؟ غذاهای شب دست شیرینه حواسش

هست!

-چرا نشه؟ من فکر کردم میخوای با پرهام باشی وگرنه خودم میگفتم

بری!

……..

سوار آژانس که شدم پرایدش را دیدم، همان پراید سفیدی که با آن من را

به خانهمان رساند و بعد ادعای دوستی کرد.

-مقصدتون کجاست خانم؟

فکر کردم کجا بروم.

هر روز که نمیتوانستم مزاحم امیرحسین شوم… خانه هم حسش نبود.

809

انگار یک چیزی در دلم میگفت سری به پدر فرناز بزنم.

در کشمکش با نفسهای درونم مانده بودم بروم یا نه …

شاید، شاید چیزی شده بود که این به دلم افتاد!

– نمازی!

شمارهی فرناز را از بر بودم .

در حیاط بیمارستان ایستادم و گرفتمش.

جواب نمیداد .

دلم شورش را میزد. با همهی آن نارفیقیهایش دلم برایش شور میزد…

-جواب بده فرناز جواب بده!

ساعت ملاقات نبود که همینطور سرم را پایین بیاندازم و بروم .

غروب بود…

از هفت گذشته و هوا سمت گرگ و میش شدن میرفت .

سمت درمانگاه مطهری شلوغ بود هنوز بیمارها رفت و آمد میکردند.

بعضیها نسخه به دست بعضیها با درد شدید و بعضیها… در حیاط

بیمارستان گریان و بر سر زنان !

انگار یک نفر مرده بود که زنی به سر و سینهی خودش میکوبید.

دوباره شمارهی فرناز را گرفتم.

باز هم جواب نداد و باز هم دلم بیشتر شور افتاد.

آن تن رنجوری که من دیده بودم… اصلا شاید مرخص شده بود و فرناز

شمارهی ناشناس را جواب نمیداد!

810

با این فکر برایش تایپ کردم:

“لالهم فرناز، کار واجب دارم جواب بده.”

تیک ارسال که خورد بلافاصله دوباره شمارهاش را گرفتم .

دعا دعا کردم اتفاق بدی برایشان نیفتاده باشد…

-الو! لالهخانم؟

صدای پسرخالهاش بود .

فرید بدبختی که فرناز را میخواست و فرناز به طمع پول…

-سلام آقا فرید، خوبید؟ فرناز کجاست هرچی زنگ میزنم …

صدای گریه و شیونی که میآمد دلم را ریخت… پدرش!

-لالهخانم لطفا اگه میتونید بیاید بیمارستان نمازی. پدر فرناز…

-کدوم طرفید؟ من الان جلوی بیمارستانم.

-سمت دریم، من و مامانم و فرناز و خاله.

دیدمشان، پس زنی که به سر و صورت خودش میکوفت…

همان سمت دویدم. صدای خالهاش حالا واضحتر بود.

-دوستت داره میاد عزیزم، اینطور نکن خالهجان.

فرناز با سر و روی خاکی روی زمین نشسته بود و شیون میکرد،

مادرش دیگر بدتر! جگرم آتش گرفت از این حجم بیکسیشان.

-فرنازجان؟

کنارش زانو زدم و دست روی شانهاش گذاشتم .

حسم که کرد سرش در آغوشم پنهان شد و هقهقش بالا گرفت.

811

-لاله دیدی بابام مرد؟ بابام واسه کارای من غصهکش شد… بابامو من

کشتم لاله!

سرش را از آغوشم جدا کرد و رو به آسمان نالید:

-خدایا غلط کردم… غلط کردم بابامو برگردون!

فرید غمگین و مستاصل یک بازوی خالهی بیحال از گریهاش را گرفته بود

و ما را نگاه میکرد .

خالهی فرناز هم گریه میکرد، آرام شانهاش میلرزید.

-این چه حرفیه خاله… عمر دست خداست!

-من بابامو کشتم… با آبرو ریزیم! من…

بغلش کردم. نمیخواستم این عذاب تا آخر عمر آزارش دهد .

انگار خدا به دلم گذاشته بود بیایم سراغشان انگار خدا میخواست بگویم

و گفتم:

-تقصیر تو نیست فرناز! من بخشیدمت…

-لالهخانم تو رو خدا کمک کنید ببریمشون خونه، مهمون میاد نباشن خیلی

زشت میشه!

فرناز را بلند کردم و مادرش هم بیحال با خواهر و خواهر زادهاش

میرفت.

-میخوام پیش بابام باشم لاله! جون امیرحسینت منو نبر!

سوزناک گفت، جان امیرحسینم را قسم داد اما …

میماند که چه؟ مگر با ماندنش پدر رنجور و زحمتکشش برمیگشت؟

812

– بریم خونتون، میایم پیشش قول میدم قبل از خاک سپاری ببرمت

پیشش.

بیتاب بود و درکش میکردم.

پدرش واقعا مرد خوب و مهربانی بود…

همیشه من را دوست داشت و میگفت دختر روشنی هستم .

منظورش را که نمیفهمیدم اما حالا خوب میدانستم چه را میگوید .

من قلبم سیاه نبود .

من میتوانستم ببخشم و دوباره پایم را بگذارم در این خانهای که یک روز

از آن دل بریده بودم…

-لالهجون چایی میخورید؟

 

به سر فرناز روی سینهام اشاره کردم و ابرو بالا انداختم.

-نه عزیزم.

-میخوره! حاملهست!

فرناز با همان حالت بیحالیاش چای و خرما برداشت و روی میز

مقابلمان گذاشت .

-بخور لاله ببخشید به خاطر من داری اذیت میشی.

گرسنه بودم، دلم ضعف میرفت.

بیاختیار دهانم آب افتاده بود برای آن خرمای سیاهی که مغزش را گردو

کرده بودند.

-اذیت نمیشم، تو بهتری؟

813

-چه بهتری؟ بیبابام میخوام زنده نباشم… لاله من بابامو کشتم! من

کشتمش! بابام دق کرد.

دستم سمت خرما رفت و در دهانم گذاشتمش، طعمش یک جوری به دلم

نشست که حس کردم هیچ چیز دیگری در این دنیا از این خرما

خوشمزهتر نمیشود .

یادم رفت دلداری دادن به فرناز را!

-خیلی گشنهت بود. منو ببخش لاله همیشه…

-چه خرمای خوشمزهای.

لبخند بیجانی روی صورتش آمد .

لبهای پروتز کردهاش بدون رژلب خیلی بدتر به نظر میرسید.

-فاطمهجون؟

هول شدم، دوست نداشتم شکمو به نظر برسم…

-وای نه! فرناز؟ نمیخوام منا!

دوباره سینی پر از خرما روبهرویم قرار گرفت و زن مهربان روبهرویم با

لبخند گفت:

– عزیزم… ویار کردی! بخور که تنها فاتحهی این جمع که به آقا رسول

میرسه فاتحهی توه!

#امیرحسین

شب بود و من حس میکردم بی لاله خوابم نمیبرد.

814

چه حس بدیست آدم حس کند تکهای از وجودش از او دور افتاده .

چه معنی داشت لاله خانهی فرناز بماند اصلا؟

مامانروحی هم به خانهی حنانه و مهیار رفته بود و امشب کاملا سوت و

کور بود خانهمان !

بیدلیل صفحهی گوشیام را چک میکردم شاید پیامی دهد اما دریغ !

یعنی حال فرناز آنقدر بد بود که من را فراموش کند؟

پوفی کشیدم و کلافه گوشی را روی کابینت انداختم و در یخچال را باز

کردم .

-بی لاله هیچکدومتون خوشمزه نیستین!

واقعا اشتها نداشتم .

یکی تنها دیگر نمیتوانستم غذا بخورم و دیگر دلیلش ملاقاتم با آن مرد

دیوصفت بود!

حرفهای بیشعورانهاش که یادم آمد با دندانهای چفت شده برای بار

هزارم غریدم:

-عوضی!

تلفنم که زنگ خورد با اینکه خسته بودم اما خوشحال از اینکه شاید لاله

باشد چنگش زدم اما با دیدن اسم مهیار بادم خوابید.

-چه مرگته !

-بیتربیت! آدم با مهمونش اینجوری حرف میزنه؟؟

خندهام گرفت، حتما پشت در بود که خودش را مهمان میخواند.

815

-گمشو برو مهمون نخواستم!

-وا کن این درو دستم سوخت! منه بدبخت از اون سر شهر کوبیدم اومدم

اینجا که…

گوشی را رویش قطع کردم و دکمهی بازشوی در آیفون را فشردم .

خودم هم دم در هال ایستادم که کلهاش پیدا شود.

-کوفت بخوری الهی! من تخت گرممو بغل نرم زنمو ول کردم اومدم

کوفت آوردم واسه این اونوقت…

-خیلیخب! اینقد مثل پیرزنا غر نزن! بیا برو تو!

با لبخندی موزیانه وارد شد و با چشمکی طناز گفت:

– باز تنها شدیم عشقم!

پس گردنش کوبیدم .

-تا الان که زنم زنم میکردی نفله! حالا من شدم عشقت؟

قابلمهی در دستش را به دستم داد و خودش تند تند داخل خانه آمد.

-تو عشق اولمی عزیزم! بیار کلمپلو بزنیم بر بدن! اوف میمیرم واسه

دسپخت مادرزن! بیا باجناق که حسابی هواتو داره!

از بویش که معلوم بود سبزی تازه ریخته.

دلم غنج رفت برای خوردنش.

حالا با آمدن مهیار حس بهتری داشتم.

قابلمه را روی زمین گذاشتم و از آشپزخانه دو قاشق و چنگال برداشتم.

مثل دوران مجردیمان هر دو سرمان را در قابلمه کردیم.

816

-یعنیا! تو هرجا میری شانس داری! من بدبخت اونجا نشستم

مامانروحی هی میگه بچم امیرحسین تنها مونده!

-سر درد گرفتم! اینقد فک نزن غذاتو بخور!

یک قاشق پر به دهانش برد و همانطور که میجوید با دهان پر گفت:

-لاله چرا برداشته رفته خونه این دخترهی بیریخت !

باباش مرده که مرده به ما چه!

چینی به دماغم دادم.

حساسیتهای لاله در غذا خوردن و تمیزی خانه روی من هم تاثیر

گذاشته بود.

-ببند گالهتو حالمو به هم زدی!

لقمهاش را قورت داد و مرموزانه خندید.

-بحثو عوض نکن جغله! میگم لاله چرا رفته اونجا؟

قاشقم را زمین گذاشتم .

لاله عاشق کلمپلو بود و قلقلیهایش. دلم نمیآمد بخورم…

-دختره گناه داره، از من اجازه گرفت واسه موندن!

-گناهو تو داری بدبخت! این دختره اعتباری بهش نیست اگه بلایی سرش

بیاره چی؟ ها؟ بهش فکر کردی؟؟

فکر کرده بودم اما…

– نه!

-خیلی خب حالا غذاتو کوفت کن وسط اون همه آدم نمیتونه بخورتش !

817

او یک شوخی کرده بود اما من در فکر فرو رفتم.

فرناز یکبار با کیسان دست به یکی کرده بود برای زمین زدن لاله! اگر

اینبار هم کاری میکرد چه؟؟

-زنگ بزنم برم دنبالش! نگران شدم…

مهیار با چشمهایی گرد شده از غذا خوردنش دست کشید و مچم را

چسبید.

-بابا بیخیال! مجنون شدی تو پسر! پاک خل شدی زده به سرت! دختره

باباش مرده میاد نقشه بکشه آخه؟

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.

حالم خراب شد مخصوصا با یادآوری حرفهای آن منصور لعنتی!

-زنگم نزده مهیار! حتما یه طوری شده! بابا من بدون اون نمیتونم سرمو

راحت زمین بذارم!

-مگه میخوای بمیری؟ آخی طفلی! خودم وصیتتو بهش میگم!

او هم شوخیاش گرفته بود وسط آن همه دلهرهی من !

مچ دستم را کشیدم و غریدم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
،،،
،،،
1 سال قبل

سلام فاطی جون خوبی عزیزم چ میش پارت امشبوزودتربذاردیگ

علوی
علوی
1 سال قبل

فاطمه‌جان، بیرون رسماً منطقه جنگی اعلام شده، از چپ و راست پنجره اتاقم داره صداهای انفجار میاد.
نمی‌خوای یه پارت عیدی چارشنبه سوری بدی که نریزیم تو خیابون😅😅😅😉

،،،
،،،
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

علوی جون من ازکامنتای شماخیلی خوشم میادهمش میام ک مال شماروبخونم😘😘

حورا
حورا
1 سال قبل

سلام
یه جاهایی آیه و قران میاری.نماز میخونه شخصیتت.
اما نمیدونی امیر توی رستوران عمل زناشویی انجام میده’ غسل واجب داره؟ کراهت داره بدون غسل آشپزی میکنه.
دیگه توی رستوران غذا نمیخورم🙃🙃🙃

یاس
یاس
پاسخ به  حورا
1 سال قبل

شایدم حموم کرده منتها ما ندیدیم همه چیو که نمیشع گفت مثلا تو میدونی چقد دسشویی میرن یا لاله چقدر حموم میره یا بقیشون …

علوی
علوی
پاسخ به  حورا
1 سال قبل

بلکه هم رفته دوش گرفته بعدش. دیگه همه پلک زدن‌ها رو تو داستان نیاورده

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x