رمان آشپز باشی پارت 63

4.5
(2)

 

در کرده!

-نمیام! بذار برم… من حاملهم کیسان… اگه اتفاقی واسه بچهم بیفته به

خدای احد و واحد دودمانتو به باد میدم!

انگار حرفهایم را اصلا نمیشنید !

نمیشنید که بیتفاوت جلو آمد و گوشهی مانتویم را کشید.

-بیا عزیزدلم، بیا بریم بالا پیشش.

خواستم دستش را پس بزنم اما ترسیدم دیوانهترش کنم .

-خیلی خب… خیلی خب دستتو بکش! باشه خودم میام!

قدمی عقب برداشت و مثل جنتلمنها یک دستش را سمت پلهها گرفت و

آنیکی را پشت سرم قرار داد.

-بیا عزیزم، آروم بیا که اذیت نشی باشه؟

بیطاقت دستش را پس زدم.

حالم داشت به هم میخورد از این عزیزم گفتنهای بیخودی!

-به من دست نزن گفتم!

خودم پلهها را با احتیاط بالا رفتم …

به خانهای که روزی در آن در آغوش امیرم خفته بودم و حالا با این مرد

حالبههمزن داشتم قدم به آن میگذاشتم…

این خانه کابوس امیرم بود و کابوس من هم شده بود!

-نترس لالهجان، تنها نیستیم… درو باز کن برو تو!

923

-این مسخرهبازیا چیه کیسان؟ بذار برم من!

خودش دست به دستگیره انداخت و در خانه را باز کرد.

خانهای که خالی از هر اسبابی دهنکجی میکرد!

-برو تو! نترس اونی که اونجاست غریبه نیست!

دلم هری ریخت، اصلا حوصلهی روبهرویی با عمه را نداشتم …

اگر کیسان تنها بود شاید میتوانستم از پسش بربیایم اما عمه که با او

دستبهیکی میکرد هرگز!

-کیسان! تو رو جون زنعمو بذار برم، با هم حرف میزنیم هوم؟ یه جای

درست و درمونتر!

با همان لبخند عاشقانهای که انگار قصد رفتن از روی لبهایش را نداشت.

اینبار دستش را با فاصله از کمرم نگه داشت .

-برو تو! عمه باهام نیست! اونی که هست سوپرایزت میکنه باور کن

عزیزم.

دوباره شروع کرده بود به عزیزم گفتنهای پوک و توخالی !

حالم داشت بد میشد! لعنت به این تهوعهای حاملگی…

من انگار به حرفها ویار داشتم.

دست روی دهانم گذاشتم، مجبور بودم وارد شوم چون تهوع امانم را

بریده بود…

باید خودم را به دستشویی میرساندم.

-چت شد لاله؟ لاله؟

924

عق زدم، تمام عزیزم گفتنهایش را!

تمام آن سالها و روزهایی که با او گذرانده بودم. تکتک حرفهایش را…

لاله! وا میکنی درو یا بدم بشکوننش؟ وا کن درو!

بیجان بازش کردم، نای مبارزه نداشتم… فقط جایی میخواستم برای

نشستن.

-حالت بد شد؟ نمیتونم ببرمت دکتر اما اگر دارویی هست…

کف دستم را بالا آوردم.

– لازم نیست! برو کنار!

-بذار کمکت کنم، لج نکن لاله!

کنارش زدم، میدانستم در را قفل کرده.

بیحرف سمت هال قدم برداشتم…

روزی میخواستم آرزوهایم را مستقلانه به فرجام برسانم.

در این خانه !

اما چه میدانستم روزگار چه سرنوشتی برایم رغم میزند !

-مطمئنی هیچ دارویی نمیخوای؟ میخوای برم شربت معده…

با چیزی که دیدم قلبم از کار ایستاد و ناتوان زانو زدم…

حالا حرفهای کیسان برایم فقط وزوز زنبور بود !

-امیرحسین… امیرم…

آن مردک هیکلی با آن قمهی بزرگش کنار ایستاده بود و امیرحسینم با

دست و دهانی بسته تقلا میکرد .

925

چهطور کشانده بودندش اینجا؟ آخ آخ…

-عزیزم، ناراحت نباش لاله! آوردمش شاهد عشقمون باشه! آخه قبول

نمیکرد تو منو دوست داری!

پر از نفرت نگاهش کردم، من او را دوست داشتم؟

من حالم از او و صدایش به هم میخورد! از کارهایش از…

-کثافت عوضی! وا کن دستاشو!

مرد درشتهیکل با آن شلوار ششجیب سبز و تیشرت چسبان مشکی

چهرهی خشنتری به خودش گرفته بود !

معلوم بود از آن لاتهای خانهخرابکناست !

-ما تابع اوامر اوستامونیم!

با نوک قمه بینیاش را خاراند و ادامه داد:

-مگه نه اوستا! بزنم دهنمهن پسره رو سرویس کنم؟

نای بلند شدن نداشتم… همانطور چهار دست و پا کمی جلو رفتم و نالیدم:

– بمیرم واست! بمیرم امیر!

-تو بمیری؟ واسه این بمیری؟

شانهام را عقب کشید، نگذاشت نزدیک امیر شوم.

امیری که حالا بیشتر از قبل تقلا میکرد.

-دستتو بکش عوضی!

با تمام قدرتی که در خودم سراغ داشتم فریاد کشیدم و به عقب هلش

دادم.

926

عوضیتر از کیسان در دنیا وجود نداشت…

از او متنفر بودم! این نفرت انگار قدرتم را زیاد کرده بود که کیسان را

روی زمین انداختم با قدرت دستهایم.

-کثافت! کثافتا! ولش کنید! وا کن دستشو عوضی !

آنقدر درگیر فریاد زدن بر سر کیسان بودم که مرد قمه به دست بهکلی

فراموشم شده بود.

او بود که بازویم را گرفت و عقبم کشید و به آنی قمه را زیر گلویم

گذاشت.

-هیش… بهتره خفه شی خانم کوچولو! وگرنه نه خودت نه این بچهقرطی

جون سالم به در نمیبرین!

ترسیدم از سر نترس این مرد …

میدانستم از او بر میآید !

کیسان بیخودی پای او را وسط نکشیده بود!

خودش که دل و جرات نداشت مجبور بود از دل و جرات دیگران استفاده

کند!

-ولش کن یزدان! کاری ازش بر نمیاد!

اما من سکسکهام گرفته بود از ترس! آن قمه…

این مردی که با دندان چفت شده هنوز زیر گلویم نگهش داشته بود و

امیری که از شدت تقلا صندلیاش چپه و شده ناله میکرد.

927

-مگه نمیبینی وحشی شده! تو گوشش نزدی حالیش نبوده زن باس

بشینه سر خونهزندگیش!

 

سکسکههایم بلندتر شده بود و در آن گیر و دار حس کردم چیزی در

شکمم تکان خورد…

-ولش کن یزدان! برو سراغ اون کرهخر! این با من!

مکث یزدان انگار میخواست به او بفهماند تو اگر عرضه داشتی در زندگی

مشترک نگهش میداشتی!

-مطمئنی کیسان!

بازویم در مشت کیسان گرفتار شد و در آغوش او کشیده شدم…

سکسکه کنان و بیچاره .

-برو بگیرش روانی میشه الان!

من روانی بودم! منی که میدانستم امیر چهقدر روی تنم حساس است و

حالا دست به دست میشدم میان دو مرد نامحرم…

-هعی… کی… هعی… کیسان…

-جون کیسان؟ عمرم؟ ترسیدی دوباره؟ نترس من پیشتم نمیذارم اذیتت

کنن!

اشکها نمیگذاشتند هیچچیز را ببینم .

توان نداشتم .

فقط امیدم به آن اساماس بود اما دعا میکردم شهناز نتوانسته باشد

گوشیام را باز کند و پیام را ماستمالی!

928

-دهنشو وا کن! میخوام وقتی لاله مال من میشه نعرههاشو بشنوم!

مال او شدن؟ منظورش چه بود؟

در دل از خدا خواستم قلبم بایستد و راحت شوم از این زندگی لعنتی! جیغ

کشیدم …

فریاد زدم مشت به سینهی کیسان کوبیدم.

-برو گمشو! کثافت! گمشو گمشو!

-ولش کن! ولش کن! مادرتو میشونم به عزات کثافت هرزه!

دهان امیر را باز کرده بودند .

آن مرد هنوز هم بالای سرش ایستاده و حالا قمه زیر گلوی امیر جا خوش

کرده بود!

– میدونی کی یادم داد چجوری از چنگ تو درش بیارم؟

-ننهت! اون اومد سراغم! میبینی؟! حتی مادرتم دشمن توه!

امیر آنقدر سرخ شده بود که حس میکردی لحظهای دیگر منفجر خواهد

شد .

حق داشت، البته خودش هم میدانست …

حتما شهناز او را هم گول زده و اینجا کشانده بود.

-ولش کن !

این حرف امیر انگار بیشتر کیسان را جری کرد تا آرام .

محکم در آغوشم کشید سر فرو برد در موهایم که حالا آشفته و پریشان

از زیر شالی که نیمبند روی سرم بود بیرون زده بودند.

929

-ولش کنم؟ تو ولش کن! لاله از اول مال من بود! تو ازم گرفتیش! توی

عوضی!

داشتم خفه میشدم …

این سکسکهی لعنتی هم ولکن نبود!

نمیتوانستم دهان باز کنم اما لا آرنجم در شکمش ضربهای زدم.

-چی… هعی… چی میخوای ازم؟

این را به ضرب و زور از میان سکسکههای بیامان گفتم و تقلا کردم که

بیرون بیایم!

-خودتو عزیزم! زنمو میخوام! زندگیمو!

امیرحسین همانطور با دست بسته و تقلاکنان فریاد کشید:

-ولش کن پدرسگ! ولش کن!

یزدانی که نامش را از زبان کیسان شنیده بودم حالا دست در موهای امیر

کرده و قمه را محکمتر زیر گلویش نگه داشته بود .

انگار اینجا یک مسلخگاه بود و امیرحسین اسماعیل مظلومی که

میخواستند سر ببرندش !

قربانی خدا یا قربانی بندهاش؟

هیچکدام… قربانی بیگناهی!

– نکن..!. هعی… تو رو…

نتوانستم قسمش دهم به جان عمهفرخنده.

گریه امانم را برید و بدنم شل شد .

930

آنقدری که انگار داشتم از حال میرفتم اما کو؟ کجا میمردم؟

منِ سگجان کی میمردم و راحت میشدم از شر زندگی!

-یزدان آرومتر! خانمم ناراحت میشه!

حالم به هم خورد از لفظ کثیفش!

از مردانهای که حالا روی رانم حسش میکردم! باورم نمیشد او…

او میخواست با من آنهم جلوی امیرحسین بغلخوابی کند؟

دوباره آن شبهای لعنتی زندگی مشترکمان یادم آمد .

آن همخوابگیهای لعنتی و حرفهای فرناز!

کاش میمردم… کاش میمردم!

-هر کاری میخوای میکنم! بذار لاله بره! تو رو به حضرت عباس بذار

بره زن من حاملهس قاطی بازی کثیفتون نکنیدش!

-اونوقتی که دوره میفتادی از من مدرک جمع کنی باید فکر اینجاشم

میکردی شازده !

من اما در همان بیحالی و دقیقا روی دست کیسان زردآبه بالا آوردم.

حالم آنقدری بد بود که ندانم کجایم و چه میکنم…

امیر گریه میکرد دیگر.

کاری از دستش بر نمیآمد و من اسیر بودم…

دستهایش بسته بود و من از بوی گند و کثافتی که کیسان بالا آورده

بود تمام جانم را عق میزدم.

931

-ای جونم! حالت بد شد لاله؟ اشکال نداره توم دوست داری زودتر لخت

بشم؟ دلت تنگ شده برام؟

-خدا!!!

این فریاد امیر همزمان شد با روی زمین گذاشتن من و باز شدن اولین

دکمهی پیراهن کیسان!

– خفه مردک! ببر صداتو تا حنجرهتو نبریدم!

-دلم میخواد بمیری امیرحسین بردبار! اگه زورشو داشتم میکشتمت!

حیف که به این زنیکه قول دادم.

اینها را میگفت و دکمههایش را تندتند باز میکرد من مرده بودم و

امیرحسین مرده بود!

دو مردهی متحرک میان آدمهای پست !

دیگر امیر تنها گریه میکرد و من تنها عق میزدم و بالا میآوردم این

حجم کثیف را.

-رئیس قضیه ناموسیه ما رومونو بکنیم اونور!

حتی یزدان هم حالیاش بود کار کیسان چهقدر کثیف است!

-کیسان تو رو خدا… بذار بره امیرحسین این… این چهکاریه؟

اینها را ناتوان گفتم و حالم به هم خورد از هیکلش! هیکلی که معلوم نبود

چند مرد همجنسش لمس کرده بودند.

-زورم میاد تو طرف اینی! چی داره که من ندارم؟

خواستم بگویم یک جو شرف! یک جو مردانگی!

932

اما جرعت نکردم دهان باز کنم .

ترسیدم دیوانهتر شود! یک خش روی بدن امیرم میافتاد میمردم!

-بگو دیگه! تو عاشق اینی ولی به زور زن من شدی! فکر کردی بغ

کردناتو یادم رفته؟ حرف نزدنات!

 

راست میگفت، من هیچوقت آنطور که باید او را دوست نداشتم اما

خودش چه؟

خودش دوست داشت که راهبهراه خیانت میکرد؟

-بسه کیسان! قبرستون کهنه رو زیر و رو نکن!

-منم نمیخواستمت! اما وقتی دیدم اینقد آسی داشتم دل میدادم… بی

تفاوتیای تو باعث شد برم دور زنا! میفهمی؟ تو!

به زور بلندم کرد و در آغوشم کشید .

آنقدر نفرتانگیز بود که جانم در برود و امیر هقهقش بیشتر شود.

زیرلب نالیدم:

-یا فاطمهی زهرا !

چارهای جز دعا نداشتم.

چارهای جز دامان پاک زهرا!

شنیده بودم گره میگشاید! شنیده بودم آبرو حفظ میکند و کاش آبروی

من را هم حفظ میکرد!

-میخوای بدونی چرا فرناز؟ چون واسهم دلبری میکرد! چون مثل تو

مغرور نبود! خاک پامو میلیسید!

933

-تو یه برده میخواستی! کی بهتر از منِ خاک برسر؟ صب تا شب جون

میکندم توی اون رستوران لعنتیت که…

-د همین! هر زنی دنبال آرایش و دلبری بود زن من بوی پیازداغ میداد!

چرا حالا که با اینی اینقد مرتب میگردی؟ ها؟

سر در گردنم فرو برد و امیرحسین میان گریه نالید:

-نکن لامصب! تو رو خدا نکن!

کیسان بیتفاوت بود! میخواست امیر را بچزاند و بد چزانده بود! من را

خاکستر کرده بود!

-حالا بوی خوب میدی! حالا که زن اینی!

بچه در شکمم تکان دیگری خورد، ای کاش با امیر تنها بودم و میتوانستم

دستش را بگیرم و روی شکمم بگذارم .

کاش او حس میکرد اولین حرکتهای پسرکوچولویمان را!

-کیسان!

-میبینی؟ دوسم نداشتی که بهخاطرم به خودت برسی! آرزوی یه رژ

زدنت به دلم موند و اونوقت من شدم رسوای عالم! من شدم خائن، من

شدم…

یزدان رویش آنطرف بود اما قمهی لعنتیاش هنوز زیر گلوی امیرحسین !

سر کیسان هم فرو رفته در گلوی من!

نفسهای مسمومکنندهاش به گردنم میخورد و برای هزارمینبار آرزو

کردم کاش میمردم.

934

نور امید بلاخره آمد.

– ولش کن! زنگ زدم پلیس!

یزدان به ضرب برگشت و کیسان با چشمهای وقزده زل زد به هادی !

-ول کن لاله رو مرتیکه !

اشتباه نمیکردم، برنو در دست داشت، یک تفنگ شکاری که نمیدانستم

در آن هاگیر و واگیر از کجا پیدا کرده!

-تخم باباتی شلیگ کن! بچه ریقو فک کردی میتونی حریف یزدان شی با

اون تفنگ سرخالی؟

حالا سر تفنگ رو به او بود و امیرحسین با ذوقی میان گریهاش نالید:

-داداش…

-دختره رو ول نکنی رفیقت ناکاوته!

دست کیسان هنوز هم سفت و محکم من را نگه داشته بود اما نور امید دلم

را نورانی کرد چون نام پلیس را شنیده بودم!

-به تو مربوط نیست بچه! برو بیرون مثل بچهی آدم!

رگ باد کردهی گردن هادی دلم را قرص کرد و زبان باز کردم:

-ولم کن کیسان! هادی دیوونهست!

یزدان صندلی امیر را کنار کشید و صدای قیژ آن تمام خانه را پر کرد.

حملهاش به سمت هادی با شلیکی به سقف نیمهکاره ماند.

-یه قدم دیگه ورداری مغزت پکیده! برو وا کن دست داداشمو!

935

آرام رها شدم و با بدبختی خودم را به امیرحسین رساندم… جان نداشتم

گره طناب را باز کنم.

-لعنتی! تو از کدوم گوری پیدات شد؟

گچهای ریخته از سقف هم من و هم امیرحسین و یزدان را به سرفه

انداخته بود اما کیسان …

هنوز محکم ایستاده بود و پر از نفرت هادی را نگاه میکرد.

-از همون گوری که توی کثافت هیکل قناستو درآوردی! گمشو دست و

پای داداشمو وا کن!

یزدان فک به هم سابید و کیسان خم شد برای باز کردن گرهی که من

داشتم با جانکندن بازش میکردم.

-لاله فقط لب تر کن! چشم میبندم روی چند ماه زندگیت با این!

به محض باز شدن پای امیرحسین لگدی پریده شد و به زیر شکم کیسان

رسید.

-الدنگ عوضی! وا کن لاله دستامو تا نشونش بدم!

ترسیده به هادی نگاه کردم، یزدان شبیه گاوهای وحشی نفس میکشید و

دستهای کیسان روی دلش بود!

-دستای داداشمو باز کن لاله! خودتم بیا پیش من .

با بدبختی از جایم بلند شدم جانی در بدنم نمانده بود .

این اتفاقات ورای توان من بود. منِ حامله!

-حالم بده امیر… دارم میمیرم!

936

هیچ نگفتنش تعجب برانگیز نبود .

همهشان خودخواه بودند! کیسان، امیرحسین… همهی مردها! کی به فکر

من بیچاره بود!

با دستهای ناتوانم به سختی طناب را باز کردم و امیرحسین از جایش

جهید که حمله بلند به کیسان اما…

دوباره من کشیده شدم اما اینبار توسط یزدان!

-شیکم زنت سفره شه بهتره یا رفتن ما؟ به داشت بگو بکشه کنار!

امیرحسین ایستاد و هادی سر تفنگ را سمت کیسان افتاده روی زمین

نشانه گرفت.

– مثل اینکه تن دوستت بد میخاره آقاپسر! شلیک کنم؟

-بزن! شلیک کن! به درک! من فقط میخوام از این در لعنتی بزنم بیرون !

چشمهای کیسان از تعجب گرد شد.

هنوز سرخی ضربهی امیر به میان پایش در صورتش پیدا بود و این

تعجب هم قیافهاش را رقتانگیزتر نشان میداد.

-یزدان…

حرفش با مشت امیرحسین به دهانش نصفه ماند و من جیغ کشیدم از

خراش یزدان به زیر گلویم…

-نزنش! بزنی سر زنتو بیختابیخ بریدم!

چشم بستم…

937

او یزدان شریک جنسی کیسان بود! حالا از این بابت مطمئن بودم! آن هم

نه مفعول! فاعل کیسان!

-بیا برو گمشو از خونهی ما بیرون! ولی ما با رفیقت کار داریم فعلا!

 

هادی چشمهایش پر از خشم بود، درست مثل امیرحسین .

من ناموس او هم بودم! زن بردارش بودم .

-باشه! بگو نزنه کیسانو زنداشتو دم در ول میکنم! راس میگم قول

یزدان قوله!

امیرحسین که یقهی کیسان را در مشت گرفته بود بهضرب ولش کرد و

راست ایستاد.

-من امروز اینجا خونمم بریزه نمیذارم این مرتیکه اینبار قِصِر در بره!

-مثل اینکه تن زنت حسابی میخاره! تو بچهتو نمیخوای نه؟

حالا آن قمه از گردن دردناکم جدا و به شکمم رسیده بود! آمادهی فرو

شدن …

-گمشو برو تو! ما کاری به تو نداریم طرفمون کیسانه!

بیجان شده بودم، دیگر دست یزدان را حس نکردم.

تنها صداهایی نامفهوم میآمد.

چیزی شبیه جیغ چیزی شبیه صدای شلیک و…

938

#امیرحسین

بیحس بودم، انگار سالیان سال در یک جزیرهی دورافتاده تنها و بیکس

مانده بودم.

دیگر ورای تحملم بود این اتفاقها!

باورم نمیشد جلوی این بیمارستان نشسته باشم منتظر خبر سلامتی

مردی که از او متنفر بودم!

-امیر مادر! لاله بچهم سراغتو میگیره نمیری تو؟

لاله… تمام هستیام! آه کشیدم، دیگر توان نداشتم بمانم.

باید به خانه میرفتم.

-من میرم خونه!

-امیرحسین…

روحیخانم متعجب را جا گذاشتم .

لاله تمام زندگیام بود اما نمیخواستم ناراحتش کنم .

نمیخواستم با این تعصبهایی که دست خودم نبود بغض بیاورم در

گلویش…

-وایسا پسرم، کجا میری؟

-حالم خوب نیست مامانروحی.

ساکت و صامت نگاهم کرد. همه آمده بودند.

حاجمسعود، فرح …

حتی مرتضی و بچهها! حتی جان آن را نداشتم هدی را دلداری دهم.

939

-واسهش ناراحتی؟ میفهمم بلاخره اون…

-اصلا برام مهم نیست! بهخاطر لاله و بچه اینجا بودم!

بیحرف چادرش را جمع کرد و ناراحت نگاهم کرد.

حاجمسعود هم حالا کنارمان ایستاده بود.

-روحی برو میخوان لاله رو ترخیص کنن!

دست گرمش روی شانهی من بود. نگهم داشت نمیخواست بروم.

-میرم مسعود، بذار ببینم بچهم…

– میگم برو روحی! من هستم اینجا!

مامانروحی نگران از برخورد احتمالی میانمان بود اما رهایمان کرد.

شاید دیگر نمیخواست روی حرف همسرش حرف بزند.

-چته مرد؟ تو خودت رفتی! لاله بیقراری میکنه.

نگاه کردم، مستقیم… فکر کردم باید درک کند نگاه دردمندی که من داشتم

را!

-خستهم حاجی! خیلی خستهم !

-مرد باش امیرحسین، پای زن و بچهت واستا پسر!

من پای زن و بچهام ایستاده بودم، پای عشقی که حالا با بندبند وجودم

احساسش میکردم.

درد من فراتر از اینها بود .

من یک مرد بودم که مردانگیاش شکسته!

-اون مادر…

940

-اون مادر من نیس حاجیبرازنده! اون زن هیچ نسبتی با من نداره الکی

نبندش به ریش من!

هیچ مادری با بچهاش چنین تا نمیکرد که شهناز با من رفتار کرده بود.

همیشه با انتخابهایم مشکل داشت!

لاله اگر زن خوبی نبود به تینا چرا انگ میزد؟!

اینها فقط حاصل دشمنی بود و بس!

-منظورم لالهست نه شهناز! دختر من یه مادر شده نذار بشه یه مادر

شکستخورده!

بیطاقت روی نیمکتی همان نزدیکی نشستم.

یک دختربچه روبهرویمان بود، با لباسی سپید و موهایی بلند خرمایی که

خرگوشی بسته بودندش!

پاهایش را بیحوصله تکانتکان میداد.

فکر کردم کاش جای او بودم، کاش جایش بودم تا تنها نگرانیام فقط آمدن

والدینم از ملاقات مریض باشد.

– من از لاله دست نمیکشم حاجی! بحث لاله نیست بحث خودمم!

دیگر توان نداشتم مردانه بغضم را بخورم، گریستم…

آرام اشکی از چشمم چکید.

-بریدم حاجی! منِ آدمیزاد چهقد جون دارم؟

او پدر لاله بود…

941

حالا که بچهاش مشکلی داشت آمده بود مثل کوه بایستد، خواهرش آمده

بود… مادرش!

حتی هدی میان هقهق گریههایش برای آن شیطانصفت گاهی سراغی از

لاله گرفته بود اما… هیچکس !

هیچکس حتی به من نگفته بود خرت به چند من !

حالا فهمیده بودم هیچکس را ندارم! تنها بودم تنهای تنها!

-یهتنه نکش این بارو! ما هستیم کنارت!

آنها؟ آنهایی که حتی نفهمیده بودند زخم روح من از چاقویی که در شکم

کیسان فرو رفته بود خیلی عمیقتر است؟

دستش دور بازوهایم حلقه شد، شاید میخواست پدرانگی کند برایم .

-امیرحسین! چی آرومت میکنه؟

باز نگاهم پی دختر کوچولو کشیده شد .

یک زن شیکپوش کنارش بود پر از آرایش! در آن گیر و دار فکر کردم

میتوان کرم روی صورتش را با چاقو مثل کره جدا کرد!

دخترک خندهکنان دست مادرش را گرفت و رفت سمت دکهای آنسوتر در

حیاط بیمارستان و من فکر کردم کاش سن او که بودم یک دل سیر

آبنبات چوبی میخوردم!

-دلم نمیخواد تو مثل من بشی بندهی عذابی که زندگی بهت تحمیل کرده!

من پشتتم پسر! فقط بگو چی آرومت میکنه؟

– میخوام برم حاجی! باید تنها باشم که کنار بیام با اینهمه عذاب!

942

-بری آروم میشی؟

-میشم!

سر تکان داد، مهربان بود… مثل لاله، چشمهای سبزش !

امان از این چشمهای خانمانسوز که من را بیچاره کرده بودند!

-برو پسر! من حواسم به زن و بچهت هست!

نپرسید کجا میروی، یقهام را نگرفت که چرا میخواهم دخترش را ول کنم

و من شدم مدیون محبت این مرد !

-مدیونتم حاجی! هواشو داشته باش!

گفتم و عقبگرد کردم… باید میرفتم که آرام میگرفتم! باید…

#لاله

 

من آسیبی ندیده بودم اما به اصرار هادی آمده بودم پی سرم زدن.

هادی بیچاره را هم به همراه یزدان بازداشت کرده بودند.

-مامان! امیر کجاست؟ بیرون بود خودم دیدمش!

-میاد مامانجان! با بابات بیرون بودن!

پشتبندش سر به آسمان بلند کرد و پر از ناراحتی و دلشکستگی نفرین

کرد:

-الهی بلند نشید از رو اون تخت به حق علی که زندگی بچهمو سیاه

کردین!

943

-نفرین نکن مامان من!

طبق عادتش اشک چشم را با روسریاش پاک کرد و ناراحت جواب داد:

-چیکار کنم مادر! من مادرم تا خودت بچه نیاری نمیفهمی!

خندهام گرفت، خب من هم مادر بودم آخر! بچهای در شکم داشتم که چهار

ماه دیگر دنیا میآمد!

– چیه؟ وسط اینهمه بدبختی نیشتو چرا باز کردی؟

یک لحظه یادم رفته بود روز گذشته چه عذابی کشیدهام.

-هیچی …

-بمیرم واسهت مادر! الهی…

باز میخواست نفرین کند! خب هر دویشان به سزای عملشان رسیده

بودند !

هم شهناز و هم کیسان!

-بسه مادر من! ول کن… دیگه حرفشو نزن! مامان میبینی امیرحسین

کجاست؟

-فرستادمش بره پی کاری! آمادهاید روحی؟

بابا بود، با اخمهایی در هم! معلوم بود ناراحت است …

خب هر کس دیگر هم بود ناراحت میشد از روی تخت بیمارستان افتادن

برادر زادهاش !

اما خب چه کاری بود که دقیقا همین امروزی که من به امیرحسین احتیاج

داشتم باید انجام میشد؟

944

-کجا رفت بابا؟ من چهطوری برم خونه؟

-قرار نیست بری خونهت! میای خونهی ما! مامانت میره وسایلتو جمع

میکنه!

دلم هری ریخت !

نکند بابا باز هم طرف کیسان بود و میخواست امیرحسین را دور کند!

-چرا بابا؟

دکمهی آستین پیراهنش را باز کرد و بیحوصله شروع کرد به تا زدنش.

-هیچی! بقیهی حاملگیت پیش خودمون باشی خیالم راحتتره!

لبهایم آویزان شد.

این حرفهای بابا بیدلیل نبود .

کیسان تقصیر خودش بود… آخر به امیرحسین چه ربطی داشت؟

-بابا! کیسانو یزدان با چاقو زده به امیرحسین چه؟

-خُل شدی دختر؟ من چیکار به کار اون پسره دارم؟

پس چرا؟ چه بود که بابا میخواست از خانه و زندگیام دورم کند؟

دیگر چیزی نگفت.

من هم تا رسیدن به خانه بغض کرده سرم را روی شانهی حنا گذاشتم و

بیحرف مسیر بیمارستان تا خانه را نگاه میکردم .

به کیسان فکر کردم، به یزدان عوضی که بیآنکه خودش بخواهد در

جدال با امیرحسین سر نجات دادن کیسان، چاقویش در شکم رفیق شفیق

خودش فرو رفته بود.

945

در شکم پارتنرش! کثافتها!

هادی هم در آن گیر و دار یک شلیک هوایی دیگر کرده و شهناز هم که با

عجله به خانه آمده بود تا جلوی قاتل شدن پسرانش را بگیرد با شنیدن

صدای تیر به خیال آنکه به امیرحسین شلیک شده همانجا جلوی پلهها

سکته کرده بود… سکتهی مغزی!

وضعیت هیچکدامشان هنوز معلوم نبود اما شنیدم مرتضی به بابا میگفت

احتمال فلج شدن شهناز وجود دارد!

میگفت وضعیتش وخیم است و هنوز معلوم نیست که کی به هوش

میآید!

-وای! بابا خدا رحم کنه! عمهفرخندهست! باز میخواد آبروریزی راه

بندازه!

من هم سیخ نشستم، عمه فرح از آنطرف دیگرم سرش را وسط صندلیها

آورد که بهتر ببیند.

-وای! دور بزن مسعود!

-از چی میترسین شماها! بذارین هرچی دلش میخواد واقواق کنه!

اهمیت ندین!

از بابا بعید بود این حرف را به عمه بزند اما… خب یکجورهایی هم دلم

خنک شد.

-یا صاحب صبر! این یکیو به خیر بگذرون! شما پیاده نشید دخترا!

به محض پیاده شدن بابا عمه مثل وحشیها حمله ور شد به او و مامان.

946

-کثافتا خدا ازتون نگذره که داداشمو خونه خراب کردین! عوضیا!

حنا دستش را محکم دور کمر من پیچانده بود.

انگار میترسید عمه به در چنگ بیاندازد و من را از مو پایین بکشد!

-آروم باش حنا! طوری نیست.

-عمه دیوونه شده لاله! میترسم!

اتفاقا اینبار من نمیترسیدم! دلم خنک بود!

تمام زخم زبانها و تمام اذیتهایش داشت تلافی میشد!

چهقدر سرکوفت شنیده بودم برای مردن آن بچه! چهقدر کلفت بارم

میکرد !

اما حالا خودش فهمیده بود مادر بودن یعنی چه! او مادر دوم کیسان بود!

-زنیکهی پتیاره! بیا پایین ببینم جن…

خواست فحش بدهد که بابا در دهانش کوبید!

-خفه شو فرخنده! هرچی هیچی نمیگم دریدهتر میشی! وا نکن دهن منو!

حالا وقت پیاده شدن بود! باید پیاده میشدم و حرفهایم را میزدم! دیگر

بس بود!

-منو میزنی؟ منو؟ خدا لعنتت کنه! آی ایهاالناس! اینا قاتلن! اینا قاتلن!

دست حنا را پس زدم و تند و فرز پایین پریدم. انگار نه انگار که تازه از

بیمارستان مرخص شدهام!

-بشینید تو ماشین !

947

بابا این را فریاد کشید و عمه را همراه با مامان و عمهفرح دوره کردند که

ساکتش کنند!

اما این فقط کار من بود!

-بابا! بذار داد بزنه عمه! برای ما هم راحته بریم در قصر عمو داد بزنیم

پسرش چیکارهست!

لال شد، دیگر داد نزد! تقلا هم نکرد!

-لاله!

کنارش زدم عمه را، حوصله نداشتم.

دلم میخواست هرچه زودتر به گوشیام دسترسی پیدا کنم و با امیر

تماس بگیرم .

بد شده بودم !

خیلی بد …

شاید این جو بدی که کیسان و شهناز و همه به این روزهایم داده بودند

من را بد کرده بود که سرکوفت میزدم.

بغضم دوباره شکست.

 

همانجا به در حیاط تکیه دادم و هایهای گریه کردم.

دلم تنگ بود! تنگ امیرحسین! نه روز قبل نگاهم کرده بود نه امروز آمده

بود ببینمش.

دلم گواهی بد میداد…

احساس کردم حقم است! من بد شده بودم و حق آدم بد بدی بود!

948

-لاله آجی؟ قربونت برم پاشو بریم تو! نشین روی این کاشیا!

صداهای مبهمشان میآمد حالا آرام حرف میزدند.

-چرا من حنا؟ چرا زندگی من اینجوری شد؟

چشمانش محزون شد. خانم شده بود خواهر خودسر من.

-بمیرم برات آبجی! غصه نخور هرجا رفته باشه برمیگرده.

با همان چشمهای اشکی شکسته نگاهش کردم.

احساس میکردم درونم شکسته است! دوباره تنها شده بودم… تنهای

تنها!

-کجا… کجا رفته حنا؟

-نمیدونم فداتشم، دوسه روز تنها باشه خودش برمیگرده.

پس بابا همین را پنهان میکرد…

دهنلقی حنا اینجا چهرهی زشت زندگیام را به من نشان داد…

سقوط کردم! از بلندای امید…

-پناه بر خدا! این چه بلاهاییه سر این دختر نازل میشه! خدا از باعث و

بانیش نگذره !

مامان و عمهفرح غرغرکنان وارد حیاطی شدند که من و حنا تکیه داده به

درش مویه سر داده بودیم .

در سوگ زندگی از دست رفتهی من…

فهمیده بودم امیرحسین ترکم کرده .

949

زنگ زدن فایدهای نداشت او هیچوقت بدون انکه من را ببیند جایی

نمیرفت …

حتی اگر یکی دو روز هم بود من از دلشوره آخر میمردم.

-بمیرم عمه! پاشو… پاشو رفت دیگه فرخنده! بابات بردش .

حالا مامان هم کمکم داشت فینفین میکرد.

-بمیرم واسه بخت سیاهت مادر!

دماغم را بالا کشیدم، با آبغوره گرفتن چیزی درست نمیشد.

من حالا یک بچه داشتم. بچهای که من مسئول آمدنش بودم.

-مامان شما میدونین امیرحسین کجا رفته؟

این را حنا پرسید و دوباره خودش ادامه داد:

-صبر کنید زنگ بزنم از مهیار بپرسم حتما اون میدونه!

گفت و گوشیاش را برداشت و گوشهای دیگر از حیاط رفت، جایش را

عمهفرح پر کرد.

-عمه پاشو، پاشو بریم تو خونه برو حموم. سرحال میشی عزیزم!

-تهران؟ تهران واسهچی؟

نگاه همهمان سمت حنا کشیده شد که با فریاد این را پشت گوشی

میگفت .

چه فرقی میکرد که او کجا بود؟

وقتی نمیخواست من را ببیند حتی اگر در خانهی همسایه هم بود فایدهای

نداشت…

950

دست به زانو گرفتم و بلند شدم، دیگر نمیخواستم به هیچچیز فکر کنم.

تنها دغدغهام بچهی در شکمم بود و بس…!

کمی بعدتر

………..

-لالهجون؟ در قابلمهی گوشتو بذارم دیگه؟

دستمالی از هدی گرفتم و عرق پیشانیام را پاک کردم.

صدای نوحهای که از اسپیکر هادی پخش میشد حال و هوای خانه را

حسابی محرمی کرده بود.

-آره، ببند درشو زیرشم کم کن.

هدی مهربانانه نگاهم کرد، خانمتر شده بود نسبت به آنوقتها.

-تو خسته شدی، برو یهکم بخواب لاله!

خوابم نمیآمد .

ذوق داشتم برای این نذری.

اینکه همسایهها آمده بودند، دوستانم آمده بودند… این دیگهای بزرگ

خوشحالم میکردند.

-نه عزیزم خسته نیستم نگران نباش!

-از پا میفتی آخه!

لبخندی زدم و گونهاش را بوسیدم.

-خوبم.

951

-از وقتی داداش رفت همیشه میگی خوبم! خوب نیستی زنداداش… خوب

نیستی که ته چشات غمه!

ته چشمانم غم بود، یک غم کهنه!

اما توانسته بودم کنار بیایم .

با شرکت نکردن در جمعهای فامیلی با منزوی شدن خودم و بچهی

بیگناهم …

اما ایستادم، دوباره سر پا ایستادم چون همان بچهی بیگناه شده بود

پناهم.

-عادت کردم دیگه!

نمیخواستم ادامه دهد.

حرف امیرحسین اذیتم میکرد…

دوباره دلم میریخت .

حرف را عوض کردم .

-مامانتو کجا بردی؟ برو ببین چیزیش نشه؟

عاقلاندر سفیه نگاهم کرد.

– زرنگخانم! فکر نکن نفهمیدم حرفو عوض کردیا!

خندیدم و آب گرمی که سپیده کنار دستم گذاشته بود را روی برنجها

ریختم.

-برو بچه! روتو کم کن!

-من رومو کم میکنم ولی انگار امیر کوچولو حسابی عصبانیه !

952

راست میگفت آریا کپی امیر بود!

با آن لباس رکابی سفیدی که جلویش حسابی کثیف شده بود با اخم و

عصبانیت سمت ما میآمد.

-مامان هودمه! تو برو!

از اولش هم از هدی خوشش نمیآمد چون حسابی میچلاندش و محکم

بوسش میکرد.

درعوضش عاشق هادی بود! جانش بود و عمو آدی!

-واهواه! کلهفرفری! مامانت واسه خودت! مامان قراضهت! چه مامان

مامانی راه انداخته !

لگن سوم برنج را که خیس کردم دست انداختم دور آریا و صورت کثیف

از بستنیاش را یک دل سیر بوسیدم.

-با عمه میری تو خونه مامانی بره گوشت بپزه؟

-نه! همهش هورد!

نمیتوانست بگوید “خ” پسرکم!

-وا! یه دونهشو برداشتم! چهقد خسیسه این لاله! به کدومتون رفته؟

عاشق پاپکورن بود و بستنی!

هادی بد عادتش کرد با آن ناز خریدنهایش!

به کلکل میان خودش و هدی با عشق خیره شدم.

تمام اجزای صورتش شبیه امیر بود.

953

لبهایش، رنگ چشمهایش!

حتی چال روی چانهاش !

تنها ارثی که از من به او رسیده بود فر بودن موهایش بود.

موهای مشکیاش!

سپیده و شیرین حسابی عیاق شده بودند.

حتی خانم زندی با آن جدیتش با آنها دست به یکی کرده بود برای لوس

کردن آریا!

-ولش کن عمههدی! آریا عشق خودمه مگه نه عشقم؟

دوباره اخمو و جبهه گرفته خودش را به پای من چسباند .

 

خیلی مردانه رفتار میکرد!

هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد او دوسالش باشد!

-نه !

همه زیر خنده زدند .

حتی حنا با آن اخلاق بدی که روی حاملگیاش سراغش آمده بود !

-پدرسوخته!

حیاط کوچک مشدی پر شده بود از اجاقگاز و دیگ .

همه آمده بودند کمک، بابا حواسش پی سرخ کردن سبزیها بود.

اینقدر سنگین را او از من خوشمزهتر میپخت .

-ول کنین بچهمو! بیا اینجا پیش بزرگی! بیا!

954

گل از گلش شکفت، از صبح بابا بغلش نکرده بود و اخمهای کوچولویش

در هم بود.

بهقول حنا آریا درست مثل پدرش بدعنق است!

زندی دست گذاشت روی شانهام .

او بهترین سنگ صبورم بود در این دوسال تنهایی.

-بازم جوابشو ندادی؟

سپیده و شیرین و حنا جیک در جیک شده و حواسشان به ما نبود.

حنا در صفحهی اینستاگرامش انگار یک چیزهایی داشت نشانشان میداد.

-نه! نمیخوام جواب بدم.

-گناه داره.

من گناه نداشتم؟ منِ بیچاره که مانده بودم تک و تنها…

همهاش به کنار! زایمان غریبانهام که یادم میآمد دیگر نمیتوانستم به

بخشش او فکر کنم.

-من بیشتر گناه دارم زهرا! به خدا من بیشتر گناه دارم !

نشستم و با دست کمی برنجها را از هم جدا کردم که دانهدانه شوند.

همین امروزی که حالم بد بود همه میخواستند از امیر بگویند و اعصابم

را به هم بریزند.

-اون بیچاره وقتی رسید اونور اولین نفر زنگ زد به تو! خودت جواب

ندادی لاله! دوساله جوابشو نمیدی! باید التماس من و هادی و بقیه رو

بکنه واسه یه عکس از تو؟

955

-چی میخوای بگی زهرا؟ مقصر سست بودن اون منم؟ اون منِ حامله رو

ول کرد میفهمی؟

بغض کردم دوباره، همان بغضی که دوسال بود گلویم را رها نمیکرد !

همان بغضی که شبها میباریدمش… او حتی به خودش زحمت نداده بود

به من بگوید میخواهد برود!

-گریه میکنی لاله! ببخشید…

-چرا معذرت میخوای؟ تو حقیقتو میگی زهرا! مثل همیشه! من منطقی

نیستم چون عاشقش بودم! چون شوهرم شده بود خدای دومم. بتم

شکست و این بت شکسته بیمنطقم کرد!

برعکس نگاه گریان من نگاه او شیطنت داشت.

-عاشقش بودی؟ یعنی الان نیستی؟

بودم، به خدا که هر روز با نگاه کردن به چهرهی آریا آرزو میکردم کاش

نرفته بود.

کاش نرفته بود و میماند .

کجا بود آن شبها که شب بیداری میکشیدم پای گریهی بچهاش و جای

او پدرم کمکم میکرد؟

– نه!

-چیو نه لاله! تو یادت نیست؟ خودت بهش گفتی بره گم شه! گفتی ازش

متنفری! اون میخواست برگرده!

956

-تو بیمارستان ولم کرد! دو هفته بیخبر رفت تهران بدون هیچ زنگی! تو

جای من بودی چیکار میکردی؟

اشکهایم را پاک کردم.

دیگر نمیخواستم از مردها ضربه بخورم…

بچهام بابا میخواست که تا حالا طلاق نگرفته بودم وگرنه…

-ببین زهرا! بهش بگو فکر برگشتنو از سرش بندازه بیرون !

زهرا نگاهی به دخترها انداخت که هنوز با حنا بگو و بخندشان به راه بود.

دلش نمیخواست مکالمهمان را آنها گوش بدهند.

-تو نمیتونی جلوی پدر بودن اونو بگیری لاله! اون دیر یا زود

برمیگرده !

رو ترش کردم.

-کی پدری کردنشو دیده؟ ها؟ تو دیدی پدریشو واسه آریا؟

-تو نذاشتی پدری کنه! قبول کن لاله!

حرف زهرا با آنکه حقیقت بود اما به مذاق من تلخ آمد .

حرف حق همیشه به تلخی زهرمار است… آن هم برای منی که منطق را قی

کرده بودم!

-قبول نمیکنم! مقصر اونه! میتونست برگرده پیش زن و بچهش! اگه

عاشق من بود حرفمو ندید میگرفت و برمیگشت!

سری به تاسف تکان داد.

نگاهش طوری بود که انگار داد میزد:”نرود میخ آهنین در سنگ!”

957

من سنگ بودم، مردها سنگم کرده بودند !

حتی شهناز را توانسته بودم ببخشم اما امیرحسین و کیسان را هرگز!

-برم ببینم مامان و عمه چیزی کم نداشته باشن!

با این حرف شانه خالی کردم از بحث منطقی زهرا .

دیگر دلم نمیخواست دلم بسرد و باز هم بشوم آلت دست مردها!

تا وقتی حالشان خوب باشد عروسکشان باشم اما همینکه دلشان را زدم

رهایم کنند و بروند !

مامان و عمه سیبزمینی خلال میکردند و شهناز هم دقیقا روبهرویشان

روی ویلچرش نشسته و زل زده بود به آنها!

چهرهی معصوم و زیبایش جگر آتش میزد!

هرچهقدر هم بد باز هم دلم رضا نبود به زمینگیر شدنش …

کنارش روی زمین نشستم و دستم رفت پی نوازش انگشتهای سفید و

پنبهایاش!

-راحتی شهنازجون؟

چشمهای درشت و غمگینش را به چشمهایم دوخت. میدانستم اگر سالم

بود باز فتنه میکرد در زندگی من …

حتی درخانهی مشدی ماندنم!

اما باز هم دلم میسوخت برای چشمان نا آرامش.

958

-چیزی میخواد مادر؟ نگاهش عین مرغ سرکنده میچرخه… مام نفهمیدیم

چی میخواد!

دلش نمیخواست آنجا باشد، این را از نگاه گوشهی چشمیاش به در

فهمیدم.

-نه مامان! میخواد بره بیرون.

-ببرش عمه! ثواب داره!

بلند شدم و آرام ویلچرش را به حرکت درآوردم.

گاهی روزها میآوردمش پیش خودم که با بازی با آریا روحیهاش بهتر

شود.

آریا هم دوستش داشت.

-زن داداش! صدای خودم میزدی! اذیتت میکنه!

آنوقت که هرهر و کرکرش با حنا به راه بود باید فکر اینجایش را

میکرد !

زن بیچاره را ول کرده بود پیش مادر من که هنوز هم دل خوشی از

شهناز نداشت!

 

-لازم نکرده! میخوام ببرمش پای دیگ گوشت! یه کاسه بیار تیلیت کنم

براش.

شرمنده لب گزید. خم شد و مادرش را تند بوسید و سمت آشپزخانه رفت.

از آن روزها خیلی گذشته بود…

959

آن روزهایی که شهناز وسایلم را در کوچه ریخت و خانهام را اجاره

داد …

آن روزی که سوار پرایدش شدم و به دام افتادم. من حتی نفرینش نکردم

اما نمیدانم چهطور این بلا سرش آمد.

دلم آتش میگرفت برای مرتضی که هنوز هم مثل پروانه دورش

میچرخید.

-لاله !

هادی بود با آن سر و ریش بلندش.

از وقتی ستاره ازدواج کرده بود دیگر آن آدم سابق نشد.

اویی که همیشه خندان بود غم جزء جدا نشدنی چهرهاش شد.

-سلام، اومدی؟

-آره، مامان چرا پیش توه؟ هدی کجاست پس؟

ستاره شرایط هادی را قبول نکرد، گفته بود نمیتواند یک عمر مریضداری

کند و یک عمر بسوزد و بسازد! شهناز بیچاره…

-گفتم بره کاسه و قاشق بیاره یهکم نذری بذارم دهن مامانت.

پارچهی سیاه یاحسین را باز کرد و روبهرویم گرفت.

-قشنگه نه؟ واسه جلو در دادم بنویسنش.

-آره خیلی قشنگه.

آریا دوان دوان سمتمان آمد و محکم خودش را در بغل هادی انداخت که

با دیدن او خم شده بود به گرفتنش!

960

-سلام عمویی! قربونت برم من الهی!

نگاه محزون شهناز پی صورت امیر مانند پسرم دوید و باز هم ذغالی

گداخته انداختند روی جگرم.

دلتنگ بودیم، هر دویمان دلتنگ کسی بودیم که قهر میانمان فاصله افکنده

بود.

من با امیر قار بودم و امیر با مادرش !

-عمو آدی! عمه همش هورد!

باز شکایت میکرد آریا کوچولوی اخمویم! آخر یک دانه پاپکورن؟

-میخرم قربونت برم، کجاست عمه بریم دعوا کنیم؟

سر در گوش هم و پچپچکنان رفتند سمت خانه و من و شهناز حالا کنار

درخت نارنج تنها بودیم.

من و زنی که پشیمانی شده بود جزء جدانشدنی نگاهش…

سر دیگ را برداشتم و به رویش لبخندی پاشیدم.

-من جای تو هم میزنم. جای تو دعا میکنم خدا مراد دلتو بده، باشه؟

تنها محزون نگاهم کرد. آدم گاهی فکر میکند همیشه سر قدرت را در

دست دارد .

میتواند طنابش را آنقدر بکشد که تمام آدمهای سر راهش را یکی یکی

در بند خود بگیرد و به آنها امر و نهی کند …

درست مثل یک برده و کنیز! اما زمانه همیشه یک جور نمیماند…

هم کیسان ضربهی خودخواهیاش را خورد هم شهناز و هم… من!

961

شاید حرف زهرا درست بود. خودخواهی من نگذاشته بود امیرحسین

پدری کند و آریا فرزندی!

-دلت واسه امیر تنگ شده نه؟ دل منم تنگ شده… منم بیقرارم! غرورم

اجازه نمیده ببخشمش! بد کرد با من و بچهش.

کفگیر بزرگ را زیر در قابلمه بردم و درش را باز کردم.

بخار قابلمه چشمم را زد .

کمی خودم را عقب کشیدم و تکهای گوشت بالا آوردم که میزان پختنش را

بسنجم.

-شما هم خیلی خوشمزه گوشت میپختین. نمک به حروم نیستم. تا وقتی

عروست نبودم دوسم داشتی!

در قابلمهی بزرگ سبزیها را هم باز کردم .

بابا آنقدر قشنگ سرخشان کرده بود که تیرگی قرمهسبزی دل میبرد.

در قابلمهها را بستم و دوباره زانو زدم جلوی پای شهناز و خیره نگاهش

کردم.

-شاید لازم بوده همهی این اتفاقا بیفته! اینقدر عذاب وجدان نداشته

باش…

دهان باز کرد به گفتن چیزی اما نتوانستنش اشک به چشمش دواند و

ریخت روی گونهاش.

-مطمئنم امیرحسین تو رو میبخشه… اون قلب بزرگی داره شهنازجون.

962

-نه وقتی که دو سال از زن و بچهش دور شده… اونم سر لج و لجبازی!

هدی بود، با یک کاسه و قاشق در دستش.

-مگه تو داداشتو نمیشناسی؟ اون دلش دریاست هدی!

-اگه دریا بود این همه سال کینه نمیگرفت از مامان.

هدی دلخور بود، من هم اما چشم و ابرو آمدم که جلوی شهناز حرفی

نزند… گناه داشت!

-چرا چشم و ابرو میای زنداداش! واقعیته! من هیچوقت داداشمو

نمیبخشم واسه کاری که با تو و مامانم کرد.

کاسه و قاشق را به دستم داد و با همان غیظ دست به سینه ایستاد و

ادامه داد:

-حالام که داره برمیگرده اصلا دوست ندارم ببینمش!

داشت میآمد؟ یعنی چه… یعنی او… وای!

#امیرحسین

پرواز دوتکه حسابی خستهام کرده بود.

مخصوصا تاخیر پرواز استامبول تا تهران .

دیگر نای شیراز رفتن نداشتم.

مجبور شدم هتلی پیدا کنم برای ماندن یک شب.

دلم تنگ بود برای شیراز، برای حافظیه برای درخت نارنج حیاط مشدی!

چمدان آریا را گذاشتم روی تخت که یکبار دیگر محتویاتش را چک کنم.

963

تکتکشان را با ذوق خریده بودم…

پیراهنم را درآوردم .

تن لاغرم در آینهی کنار تخت دهنکجی میکرد .

باید حمام میکردم رنگ و روی پریدهام را سامان میدادم.

حوله به دست سمت حمام قدم برداشتم اما هنوز درش را باز نکرده

موبایلم زنگ خورد.

خطی که تنها با آن به مهیار زنگ زده بودم .

-چیه؟

-زهرمار! ادب نداری تو؟

یکوری خندیدم، دلم برای دعواهایمان تنگ شده بود…

آن شبها که لنگ در هوا میکردیم و او از دیوانهبازی حنانه میگفت و

من از بداخلاقیهای لاله!

-زر مفت نزن! کارتو بگو میخوام برم حموم.

آهی کشید.

-خونهی مشدی لاله نذریپزون راه انداخته! حسابی جات خالیه به دلم

نیست برم.

پس لاله نذری میپخت… برای سلامتی من که نبود! حتما حاجتی داشت

که…

 

-برو! واسه چی نری؟ خواهرزنت دعوتت نکرده؟

-خواهر زن من زن توه پسر!

964

دلم برایش یک ذره شده بود. برای آن موهای فرفری قشنگش… آن

خندهاش آن…

– زن منه! زن منم میمونه! بهش حالی کن مهیار!

#لاله

دلم آشوب بود، حتی برای تقسیم غذا بیرون نرفتم .

همهاش از پنجره بیرون را میپاییدم که اگر بیاید ببینمش !

نمیدانستم اگر دیدم چه باید میکردم!

اصلا طاقت داشتم ببینمش یا نه !

دوسال نبود… دوسالی که تکتک روزهایش را با جان کندن گذرانده

بودم…

نگاهم دوید پی آریا که آن وسطها میچرخید!

یا در کار دخترها دخالت میکرد یا شیر آب را تا آخر باز میکرد پی

شیطنت !

-به چی فکر میکنی؟

برنگشتم مهیار را نگاه کنم… حتی حوصلهاش را نداشتم از جایم تکان

بخورم.

-هیچی!

-ارواح عمهت !

965

این حرفش اخمویم کرد و چپ نگاهش کردم، بلاخره یک اپسیلون از جایم

تکان خوردم!

-بیادب! ناسلامتی داری بابا میشی!

نیشش باز شد.

-اوف! قربونش بشم من الهی! پیشمرگش شه باباییش!

بیاختیار پوزخند زدم و باز نگاهم را دوختم به آریا! حالا داشت با هدی

سر تکهای تهدیگ دعوا میکرد!

-چته؟ پوزخند میزنی!

-هرچی رفیق شفیقت پیشمرگ آریا شد توم پیشمرگ خواهر زادهی من

میشی!

نفس عمیقی کشید، بیشتر شبیه آه.

-کاش بخشیده بودیش لاله! اون سر لج با تو…

عصبی شدم. همه من را مقصر میکردند!

هیچکس غرور له شدهی من را در نظر نمیگرفت!

هیچکس نمیگفت لاله! تو حق داشتی او را نبخشی!

-سر لج با من؟ من مهمتر بودم یا تولهش! سر لج با من رفت ایتالیا یا

هوایی شده بود؟ کدومش؟

این عصبانیت من برای همهشان آشنا بود.

این مدت نبودنش هرکه از او حرف میزد جوش میآوردم.

-خیلی خب! باشه عصبی نشو… خونه شلوغه زشته!

966

دلم میخواست بروم یکجایی که هیچکس را نبینم …

همه میخواستند طرف او را بگیرند! حتی پدر و مادر خودم طرف او بودند

نه دخترشان!

-خستهم مهیار… خیلی خسته! چرا بهم نگفتی داره برمیگرده؟

-چون از همین دیوونهبازیات میترسیدم! اون حق داره برگرده توی

خونهش !

حق داشت! همه حق داشتند الا من!

-باشه! خونهش ارزونی خودش! من فردا میرم!

عصبی سمت اتاق خواب قدم تند کردم او هم به دنبالم آمد …

هیچکس در خانه نبود که ببیند چهقدر بیچارهام !

همه در حیاط بودند حتی شهناز!

چمدانی از زیر تخت آریا بیرون کشیدم و گذاشتمش روی تخت.

درش را هم باز کردم.

-داری چیکار میکنی لاله! بسه دیوونهبازی!

-میخوام از خونهش برم! من و بچهم میریم!

بازویم را گرفت …

کم عصبانیتش را دیده بودم اما اینبار… واقعا عصبانی بود!

-تو غلط میکنی بری! کجا میخوای بری ها؟ اینجا خونهته اونم شوهرت!

زیر دستش زدم.

967

– کجا بود اون شوهر بیشرفم وقتی من با بدبختی جواب فامیلو میدادم؟

کجا بود وقتی زنعمو نفرینم میکرد و زندون افتادن پسرشو مینداخت

گردن من؟ دید همهجا پر شده شوهر لاله ولش کرده؟ بود؟

………………

به دیگهای شسته نگاه کردم، اجاقگازهایی که روی هم گذاشته

بودندشان.

حیاط شسته و رفته و نارنجهایی که هنوز سبز مانده و دو دستی یقهی

درخت را چسبیده بودند.

قرار بود هادی کارها را راست و ریست کند.

کلید خانه را به او سپرده بودم.

احتیاج داشتم به این دوری از شهر محبوبم شیراز…

-آریا! آریا؟ بیا مامان!

دستهی سهچرخهاش را سفت گرفته بود و ولش نمیکرد!

پسرکم دل نمیکند از این خانه و زندگی که دیگر مال من نبود!

باز آواره شده بودم.

-دوچرحه! لاله دوچرحه !

-اونجا رفتیم میخرم برات مامان! ننه کلی مرغ و خروس داره! ببعی

داره… با همشون بازی میکنی قربونت برم!

اخم کرد، چشمهای سیاهش وقتی اخم میکرد جذبه داشت! درست مثل

او!

968

-گلبه!

خندهام گرفت! علاقه داشت به گربهها! بارها به سرم زده بود برایش

حیوان خانگی بیاورم اما فکر رسیدگی به آن پشیمانم میکرد.

-هاپو هم داره… گربه هم داره… کلی چیزای قشنگ قشنگ…

بلاخره دل کند، دستهی سهچرخه را ول کرد اما توپ بادیاش را زیر

بغلش زد و دنبالم راه افتاد.

این عادت لجبازیاش به خودم کشیده بود پدرسوخته !

چمدانهایمان را صندوق عقب گذاشتم و درش را بستم .

-همیناست بابا؟ چیز دیگه ای نداری؟

سر بالا انداختم و در حیاط را بستم …

آرزو کردم این رفتن حالم را خوب کند…

#امیرحسین

فرودگاه که رسیدم نتوانستم منتظر مهیار بمانم.

دلم پر میکشید هرچه زودتر پا بگذارم در این شهری که تمام کودکی و

جوانیام را با مهربانی در آغوش گرفته بود…

شهر بهار نارنج… شهر شعر و شراب!

-آقا! آقا تاکسی میخواین؟ هرجای شهر بخواین میرم!

چمدانهایم را سمتش هل دادم .

خانه منتظرم بود… خانهی مشدی!

969

-از تهرون اومدی آقا؟ بلدی شیرازو؟

لبخند زدم. دنبال مشتری بود برای چاپیدن!

-بلدم، مگه اینکه سر دو سال کل خیابونا عوض شده باشه!

او هم خندید.

-پس از خودمونی کاکو! سفر سلامت کجا بودی حالا؟

نگاه دوختم به نخلهای کوتاه و بلند بلوارها …

-رم!

-ایول! حمید معصومینژادی شاید!

خندهام گرفت. امان از پرچانگی!

جوابش را ندادم. میخواستم یک دل سیر شهر را نگاه کنم .

 

مردمی که در خیابان قدم میزدند …

دخترکان گیسوکمند و پسرکان تازه بلوغ رسیدهی سیگار به دست!

دلم برای همهی اینها تنگ شده بود .

برای فالوده !

چندباری خودم درست کرده بودم اما مزهی فالودهی پشت ارگ را هیچ

فالودهای نداشت…

مزهی آن ترشکها و ناردانهها را هم هیچکجای دنیا نمیشد پیدا کرد…

-اینجا بپیچم آقا؟

نگاهم دوید پی نخل بلندی که در حیاط یکی از همسایهها از صد فرسخی

داد میزد رسیدهام!

970

– بله لطفا بپیچید!

یک وانت آبی با چند دیگ داخلش کنار در پارک بود. چند نفری به خانه

رفت و امد میکردند…

بیاختیار دلم ریخت.

لاله را میدیدم! پسرکم را آریا را!

راننده چمدانهایم را برایم پایین گذاشت .

-دیر رسیدی! مادرزنت دوستت نداره !

ریز خندید و در صندوق را بست.

-کرایهتون چهقدر میشه؟

-قابلتونو نداره! شما صدتومن بدید !

آنقدر یابو نبودم که ندانم کرایه چهقدر است اما حوصلهی چانه هم

نداشتم!

تراولی از کیف پولم درآوردم و سمتش گرفتم.

دیگر نایستادم… هیجان داشت از پا میانداختم…

-حسین!

صدای افتادن دیگی آمد و قدمهای تندی که تغریبا بهسمتم میدوید! هادی

بود!

چمدان را رها کردم .

در آغوشش کشیدم آن حجم دلتنگی را… بردارم… عزیزتر از جان بود این

پسر!

971

-خوش اومدی داداش !

-سلامتو خوردی کرهخر؟

میان اشکهایی که از چشمش میچکید خندید و دوباره در آغوشم کشید.

-خریت از خودته داداش!

با دلتنگی عطر حیاط نمخورده را استشمام کردم .

نگاه دواندم پی درخت نارنج… و آن …

یک سهچرخهی کوچک قرمز و سبز که باید مال آریا میبود!

آرام هادی را از خودم جدا کردم و صورتش را بوسیدم .

جای من او پدری کرده بود برای بچهام !

-هادی!

– جونم داداش؟

آن مردها هم ایستاده بودند و بر و بر نگاهمان میکردند!

ناشناس بودند همهشان !

رویم نشد از لاله بپرسم.

اما گرم و صمیمی با همهشان احوالپرسی کردم که از شوک دربیایند!

………

-علی داداش! خودتون میبرید دیگه؟

دست کشیدم به سهچرخه !

یک عکس از او و سهچرخهاش داشتم.

مهیار برایش خریده بود! برای تولد دوسالگیاش !

972

یک لودر اسباببازی هم گوشهی دیگر حیاط بود .

انگار گوشم حرفهای هادی و دوستانش را نمیشنید…

همهی حواسم پی زنی بود که شاید من را میبخشید و شاید هم …

دمپاییهای انگشتی نارنجیاش جفت شده و مرتب کنار در بود! پاهای

کوچولوی لاله …

-ردشون کردم داداش! بیا بریم تو! من کلید دارم !

در قفل بود؟ پس آنها کجا بودند؟

-مگه…

-خونه نیست لاله!

دلم ریخت! نمیخواست من را ببیند… گفته بود نمیخواهد ببیند! دوسال

پیش گفته بود !

-کجاست؟

من و من کرد هادی… خب… شاید خانهی پدرش رفته بود!

-من… نمیدونم حسین!

چهطور نمیدانست؟ او و لاله تمام جیک و پوکشان با هم بود! او باید

میدانست!

-میدونی کجاست! بازی درنیار هادی!

– گفت میخواد تنها باشه، حداقل چند روز! اذیتش نکن حسین!

دندان ساییدم، او…

973

دوباره سر ناسازگاری گذاشته بود! حق نداشت خودش و پسرم را از من

بگیرد!

-به خدا قسم هادی! همین الان نگی لاله کجاست این خونه رو رو سر

دوتامون خراب میکنم!

به آن مهیار لعنتی گفته بودم حالی لاله کند پذیرفتن من را! گفته بودم!

-نمیگم! میخوای اینجا رو خراب کنی هرجا رو خراب کنی نمیگم!

داشت روی اعصابم راه میرفت…

دیگر اعصاب دو سال پیش را نداشتم !

دیگر نمیتوانستم خوددار باشم.

مشت کوبیدم به دیوار، لگد زدم به چمدانم و تخت سینهی هادی کوبیدم.

-هادی!

هادی سکندری خورد اما خودش را نگه داشت.

او هم دیگر اعصاب دوسال پیش را نداشت!

-چته؟ نرسیده رم کردی آقا داداش! لاله نیست رفته! من گفتم بره هیچ

کاریم نمیتونی بکنی !

پیراهنش را صاف کرد و از جیب شلوارش دستهکلیدی با یک کفش کوچک

قرمز سمتم گرفت.

-من حوصلهی اره بده تیشه بگیر ندارم! اینم کلید خونهت!

دستهکلید لاله …

چشم بستم و نفس گرفتم.

974

بعد از دوسال برادرم را دیده بودم و این رفتارم بود !

اگر لاله را میدیدم و بدقلقی میکرد چه؟ او را هم همینطور میراندم؟

-بمون! از دستم در رفت!

انگار از دلش در نیامده بود .

انتظارش را نداشت اینقدر تند باشم.

– لازم نکرده! من میرم تو بیفت به جون در و دیوار خونه! آخه اونام

مقصر رفتن زنتن!

کلید را با دستش گرفتم.

او نمیدانست من در این دوسال چه کشیدهام که درکم نمیکرد.

-مگه نمیخواستی چایی دم کنی؟

پوفی کشید.

-باشه، به شرط اینکه پاپیچم نشی!

برای لاله پاپیچش نمیشدم .

مهیار را داشتم برای گرفتن یقهاش !

باید از هدی برایم میگفت، از خودش و ستارهاش …

دلم سوخته بود از تنها شدن برادر عاشقپیشهام .

نشده بود با ستارهاش بیاید رستوران!

فرصت نشده بود ببینمش .

کاش برادرم خوشبخت بود حداقل یکنفرمان خوشبخت بودیم…

-نمیشم!

975

در را باز کرد، با همان ترق و تروق قدیمی!

هنوز همان پرده جلوی در آویزان بود…

تمیز و مرتب !

یک نفس عمیق کشیدم خانه بوی لاله را میداد! بوی تمیزی…

-بیا دیگه! استخاره میکنی؟

بسمالله گفتم.

میترسیدم بروم داخل خانه دیوارهایش لهم کنند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارت شب رو زودی میزاری؟🥺🥺🥺🥺🥺🥺

Roya
Roya
1 سال قبل

یه پارت دیگه🥲🙂

یاس
یاس
1 سال قبل

پارت بعدی کی میاد ؟

فردخت
فردخت
1 سال قبل

سلام
چندتا دیگه پارت مونده تا تموم بشه؟

یاس
یاس
پاسخ به  فردخت
1 سال قبل

حس میکنم اخراشه

ستایش
ستایش
1 سال قبل

گند زدید به رمان به این قشنگی یعنی چی دوسال نبوده الان دیگه این بچه اصلا میشناسه که تو باباشییی

سحر
سحر
1 سال قبل

ای کاش کمی امیر حسین درک میشد همه اونو مقصر میدونن که گذاشته رفته ولی یکی نمیگه چرا رفت ؟
چیشد چی بهش گذشت .وقتی کسیو که عاشقشی جلوت دست بزنن بهش که همش زیر سر مادرت که چطورر باید این قضیه کنار بیایی بعد از اینکه باخودت کنار بیایی بر گردی پیش خانوادت ولی اونا تورو طردت کنن😑😕😕😕

علوی
علوی
پاسخ به  سحر
1 سال قبل

من اینو قبول دارم. رفته، برای 2 هفته رفته. با خودش کنار اومده و برگشته.
الان اون کسی که باید کفش آهنین می‌پوشید برای راضی کردن لاله امیرحسینیه که رفته و با خودش کنار اومده و برگشته. امیر حسین نه خواستگاری رفته نه منت کشیده. نیاز داشته دو هفته بره و با خودش کنار بیاد همه‌اش حق. اما لاله بارداره، هزار جور بهم ریختگی هورمونی و کوفت و زهرمار داره، تو اون داستان داشت به لاله دست‌درازی می‌شد. امیرحسین که بعد از 2 هفته برگشته باید می‌موند و نازش رو می‌کشید و اخم و تخم لاله رو به جون می‌خرید. بیشتر از 2 ماه می‌خواست ناز کنه لاله؟؟ طاقت می‌اورد و می‌موند. این ول کرده دوباره رفته. الان از ایتالیا برگشته!!

حنا
حنا
پاسخ به  سحر
1 سال قبل

اییی تو رو خدا خواهرم یه لحظه احساس کردم شویم داره از خودش و بشریت نر دفاع میکنه

علوی
علوی
1 سال قبل

کره خر همه‌ی مشکلاتش حل شده ول کرده رفته؟؟
دیوانه‌است؟؟
بعد زن حامله‌ات باهات به خاطر 2 هفته غیب شدن قهر کنه، باید 2 ماه منت بکشی! فرمولش همینه. حالا منت نکشیده 2 سال ول کرده رفته از بشریت هم طلب‌کاره؟؟

======
======
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

کره خرو درست اومدی به خدا
چی چیو ول کرده رفته کدوم بی غیرت بی شرفی دوسااال زنو بچشو ول میکنه میرهههه😐😐😐

...
...
پاسخ به  ======
1 سال قبل

اونم زن حامله

مدافع حقوق لاله
مدافع حقوق لاله
پاسخ به  ...
1 سال قبل

حقشه لاله نبخشتش هرچند میدونم عاشق همه کورست و کر ولی اهه کدوم مدر عاقلی بعد این همه بلایی که سر زن حاملش اوردن تنهاش میزاره اونم حتی توی روز زایمانش درسته به زنش دست درازی کردن ولی به این که دست نزدن به لاله دست زدن حال اون که خرابتر بوده اون فقط دیده با اینکه نمیتونم منکر شم که اسونه ولی حقش بخشیده شدن نیس اگرم هست باید هنوزم بیشتر زجر بکشه هموت زجرایی که لاله تو این دوسال با یه بچه کوچیک تحمل کرده!

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

همین بخدا اعصابم خورد شددددد

یاس
یاس
1 سال قبل

اه خیلی بد شد یعنی امیر از وقتی بچش دنیا اومده ندیدتش خیلی بده

ممد
ممد
1 سال قبل

الان برای چی رفته بود ایتالیا

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

ای کاش اینجوری نمیشد ناراحت شدم واقعا🫠 امیدوارم یه اتفاق خیلی قانع کننده بیوفته و جز خوشی چیزی بینشون نباشه دیگه، دیگه نمیکشم واقعا این حجم از نفهمی امیرحسینُ

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x