رمان آق‌بانو پارت ۳۸ - رمان دونی

 

 

خانوم‌جانی که بدون ندیمه و کلفت و نوکر، یک ساعت هم تاب نمی‌آورد، حالا سه روز بود با راضیه می‌ساخت، بچه را تَر و خشک می‌کرد و دم نمی‌زد.

 

 

خانهٔ همایون نه به بزرگی خانه باغ والا بود، نه شکل و شمایلش به عمارت خانی می‌مانست.

 

 

حیاط داشت و یک طرف حیاط نه‌چندان بزرگش، دو طبقه منزل بود با ایوانی کوچک در طبقهٔ بالا.

 

 

پایین، مهمان‌خانه و مستراح و مطبخ و سه اتاق بزرگ و دلباز در بالاخانه. کنج سرداب زیرزمین هم حمامی کوچک ساخته بودند تا تنها رفع حاجت کنند.

 

 

حیاط خانه دو در داشت که در کوچک‌تر را با پشت‌بند و تخته، از داخل چفت و بست کرده بودند و فقط از در دو لنگهٔ بزرگ‌تر میشد آمد و شد کرد.
روز اول، هی در خانه گشتم و تا خواستم از تنگی دالان و سردی مهمانخانه بنالم، گفتم همین که بی‌منت و سرباری بگذرد، از سرم زیاده است.

 

 

روز دوم که مجبور شدم روی اجاق نفتی آب گرم کنم و پای بچه را بشویم، اشکم راه گرفت و گفتم آمدنم به خانهٔ همایون، خبط بود، خطا بود اما بجا!

 

 

دیگر نمی‌شد در آن عمارت و کنار والا ماند، نمی‌شد فقط به ساز دل گوش کرد، نمی‌شد دل بنوازد و نواختنی دوباره بخواهم در این اوضای نابه‌سامان.

 

 

راضیه آرام و بی‌جنجال، هر امری داشتیم اطاعت می‌کرد، می‌دانستم والا توصیهٔ اکید کرده گوش به فرمان ما باشد.
روز اول، چند ساعت بعد جاگیر شدنمان، نوبت با یک گاری خواربار و میوه و سبزی و گوشت رسید. من دلم هوایی شد از توجهات والا و خانوم‌جان گفت “سیاههٔ همه رو از اربابت بگیر و بیار!”

 

 

 

روز دوم، دلتنگ و بی‌قرار عمارت درندشت و باغ مصفای والا بودم. هی گفتم فقط دلتنگ جان‌جان و گل خاتون و اتاق‌ها و تالار شدم.
آدمی‌زاد زود خو می‌کند و دلش بندی می‌شود، توی هر چاردیواری که چند صباح سر کنی، تکه‌ای از فکر و خیالت را از تو می‌گیرد. بعد که منزل عوض کردی، می‌فهمی خودت هم تکه‌ای از آن چاردیواری را کَندی و با خودت هر جا می‌روی می‌کشی… ای داد همایون! می‌ترسم این فکر و خیالات، تا آمدنت دیوانه‌ام کند.

 

 

 

تا آفتاب زردی روز دوم، چشم‌به‌راه بودم بلکه والا بالای سرکشی و احوالپرس، سر برسد. بی‌قرار، توی اتاق‌ها می‌گشتم و دلشوره داشتم مبادا دل‌چرکین شده باشد، مبادا انگارم را بکند؟

 

 

 

نگاه دلخورش، همهٔ زمانی که اسباب جمع می‌کردیم و تا منزل همایون ما را رساند، پیش چشمم بود.

 

 

 

در حضور خانوم‌جان، اختلاط نکردیم، فقط دم رفتن، هی به خانوم‌جان سفارش کرد، یادم داد چه‌طور به نمرهٔ عمارتش و مریض‌خانه تلفن بزنم و پیش از رفتن، گفت:

 

 

– قرار نبود این‌طور بری آق بانو، قرار نبود تو هم رفتنی باشی.

 

 

 

هنوز دلگیر بودم از پنهان‌کاری‌اش اما همان شب، دلتنگ پرسه زدن‌هایش در عمارت شدم.
روز دوم به سوم رسید و نیامد. کاش اقل‌کم، گل خاتون و جان‌جان را راهی می‌کرد تا دیداری تازه کنیم.

 

 

هوا ابری و سیاه بود، خانوم‌جان صندلی گذاشته بود کنار پنجرهٔ رو به حیاط و مات منظرهٔ بیرون بود.
تازه از خواباندن بچه خلاص شده بودم، به مطبخ رفتم و چای تازه‌دم راضیه را بو کشیدم.

 

 

– نون تازه نداریم خانوم، ناهار چی تیار (آماده) کنم؟

 

 

به تنها فقره‌ای که فکر نمی‌کردم، خورد و خوراک بود. گفتم “هر چی که می‌تونی” و چای ریختم و به اتاق بردم.

 

 

سه روز بود خانوم‌جان هم عین خودم بیشتر غرق فکر بود و کم‌تر اختلاط می‌کرد.
از نفس‌های بلندی که می‌کشید، ملتفت می‌شدم چه دل پر دردی دارد. بدون این‌که نگاه از حیاط بگیرد، گفت:
– این حیاط و باغچه، بهار و تابستونش خاشه.

 

 

سرسری به بیرون نگاه انداختم. چند خرمالوی روی شاخه، خیالم را تا عمارت باغی والا برد و دلم را تنگ‌تر کرد.

 

 

– اون عمارت خانی، اون خدم و حشم… اون ملک و املاک و باغات، همه مال و اموال برارت بود… اما از همه‌ش گذشت و آمد اینجا، توی همین یه وجب خانه، وسط شهر غریب.

 

 

نفسی گرفت.
– حکماً اینجا دلش خوش بوده.

 

 

استکان را تعارفش کردم.
– برارام جَلد غربت شدن خانوم‌جان.

 

 

 

نگاهم کرد.

 

– ما هم انگاری بایست جلد غربت بشیم… می‌ترسم تا برگشتن برارات، عمرم به دنیا نباشه ماهی.

 

 

 

دستش را گرفتم و بوسیدم.

 

 

– خدا نخواد… برمی‌گردن. باید برگردن.

 

 

سر جنباند و دومرتبه مات پنجره شد، دل خودم خون بود اما لبخندی زدم و بلند شدم.

 

 

– بالای خاطر خانوم‌جانم یه تصنیف بذارم حالش جا بیاد.

 

 

صدای زمزمهٔ آوازش را شنیدم.
– این قفس چون دلم تنگ و تار است…

 

 

میان صفحه‌ها دنبال مرغ سحر گشتم. از قاب عکس روی دیوار، فرار می‌کردم، اما مدام پیش چشمم بود. عکس سه نفره بود، میشد فهمید چند سال قبل برداشته شده بود.
همایون و والا و هامین در فرنگ، دوش به دوش هم، مثل همیشه خوش‌پوش و فوکول کراواتی.

 

 

صدای ملوک‌خانوم سکوت سرد خانه را شکست و دیدم خانوم‌جان، پر چارقد را به چشم‌هایش کشید.

 

 

 

هنوز تصنیف به آخر نرسیده، صدای دق‌الباب در حیاط پیچید، خیال کردم اشتباه شنیدم.
راضیه از مطبخ بیرون آمد، دستی به دامنش کشید و به ایوان رفت.

 

 

– نوبته!

 

 

چادر روی نرده‌ها را سر کرد و به حیاط دوید، کنار پنجره ایستادم و فکر کردم چه خوب که این خانه، هشتی ندارد.

 

 

نوبت نبود، والا با چند پاکت و بسته وارد شد و قلبم بنای بی‌قراری گذاشت.

 

 

– تاب نیاورد!

 

 

خانوم‌جان گفت و بلند شد از اتاق رفت و در لحظهٔ آخر زمزمه سر داد:

 

 

– بدار یک نفس ای قائد این زمام جِمال
که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جَمال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال.

 

 

والا پاکت‌ها را به راضیه داد و بی‌تعجیل و بی‌نگاه، زیر درخت خرمالو ایستاد و سر بالا گرفت.

 

 

نگاهم روی قد و بالایش می‌گشت که دست دراز کرد یک خرمالو چید.

 

 

کنار حوض نشست، تلمبه زد و دستش و خرمالو را شست… گویی که کنارش هستم، انگشت‌هایم از سردی آب، به گِزگِز افتاد.
سر به زیر بود، عادت نداشتم سر پایین ببینمش. تا پشت در آمد، تقه‌ای به شیشه زد و “یاالله” گفت.

 

 

متعجب، قدمی پیش رفتم. راضیه در را باز کرد و “بفرما” گفت.

 

 

میانهٔ در ایستاد و خرمالو را دست به دست کرد. سلامی که کردم، لرزان بود و توی آواز ملوک‌خانوم گم شد.

 

 

چشم گرداند طرف مهمانخانه و نفس بلندی کشید، لبخند آرامی زد و سر جنباند.

 

 

راضیه که رفت، پیش آمد و آرام گفت:
– سلام خانوم.

 

 

انگار که دلتنگ خانوم گفتن‌هایش هم بودم که این‌گونه قند در دلم آب میشد، از سر راهش کنار رفتم.

 

 

– خوش آمدید.

 

 

مقابلم ایستاد و خرمالو را پیش گرفت.
– مزاحم استراحت و خلوتتون شدم؟

 

 

بی‌حرف، خرمالوی سرد را در مشت گرفتم و صدای نفس بلندش را شنیدم.

 

 

– امان از دلتنگی… شکر خدا که منعم نکردی از اومدن.

 

 

– منزل همایون، متعلق به خودتونه.

 

 

نگاهش که کردم، خیرهٔ صورتم بود. سیب آدمش بالا و پایین شد.

 

 

– خان‌خانوم مشغول استراحتن؟ خان‌زاده چه‌طوره؟

 

 

با دست تعارف کردم.

 

– خوبه… خوش آمدید.

 

 

جُم نخورد. دومرتبه که سر بالا گرفتم، آرام‌تر پرسید:

 

– خودت خوبی؟!

 

نگفتم دلتنگ و دلگیرم! فقط سر جنباندم و فاصله گرفتم.

 

 

سنگینی نگاه خیره‌اش برایم آشکار بود، نشست. رفتم سوزن را از روی صفحهٔ گرام کنار بردم و اتاق غرق در سکوت شد.

 

 

– گل خاتون هم دلتنگته… از بی‌قراری و بهونه‌گیری جان‌جان هم نگم…

 

 

دلم از خیال بی‌قراری طفل معصوم خون شد.

 

 

– حالش خوبه؟!

 

 

پلک روی هم گذاشت.

 

 

– پسرک کجاست؟ دلم براش تنگ شده!

 

 

نگفت پسرم… نگفت فرهاد یا هر اسمی!

 

 

– تازه خواب رفته.

 

 

لب روی هم فشرد و دور تا دور اتاق را سیر کرد.

 

– آق بانو…

 

 

امان ندادم حرف بزند.

 

 

– بگم راضیه چای بیاره، هوا سرده.

 

 

به مطبخ پناه بردم تا خودم را پیدا کنم. دلگیر بودم، درست… اما دلتنگی دیدنش، آق بانو گفتنش، یکه‌تازی می‌کرد.

 

 

راضیه بدون توصیهٔ کسی، اسباب پذیرایی را مهیا کرده بود. عقب سرم به مهمانخانه آمد. والا مقابل قاب روی دیوار ایستاده بود و دست‌ها در جیب، خیرهٔ عکس بود.

 

 

نمی‌دانستم به صورت چه کسی ماتش برده، هامینی که زندگی‌اش را از او گرفته بود؟ همایونی که مرهم به دلش گذاشته بود و حالا خواهرش وَبال زندگی او شده بود؟ یا خودش که…

 

 

با ورود ما چرخید، راضیه چای و پیاله‌های توت خشک و مویز و چهار مغز را روی میز گذاشت و سینی خالی را به سی*ن*ه چسباند.

 

 

– گل خاتون و آبجیم احوالشون خوبه؟

 

 

دختر بیچاره تنها افتاده بود و غریبگی می‌کرد در خانهٔ همایون.

 

والا با لبخندی بی‌جان، سر جنباند.

 

 

– خوبن… مرضیه می‌گفت اگر بخوای، بیارمش اینجا، تو برگردی عمارت.

 

 

زیرچشمی و شرم کرده نگاهی به من انداخت و لب گزید.

 

 

– نه آقا… من راه و چاه امور این خونه دستم اومده، مرضیه همون‌جا کمک‌حال گل خاتون باشه بهتره، سلاممو برسونید.

 

 

 

بیرون که رفت، نشستم و تعارفش کردم. از چای داغ چشید و تعلل کرد.

 

 

– آق بانو… اینجا بودنتون مصلحت نیست.

 

من اما بی‌تعلل گفتم:

 

 

– مصلحت یا خواست شما؟!

 

 

با نگاهی دلخور تماشایم کرد.
– خواست دل من اگر مهم بود که اصلاً الان اینجا نبودید خانوم، مصلحت نیست.

 

 

نگاه از او گرفتم.

 

 

– ماندن توی عمارت شما هم مصلحت نبود چون…

 

 

ساکت شدم و او نفس بلندی کشید.

 

 

– چون والا فخرشوکت، نمی‌خواست دوباره غرور و مردونگیش بشکنه، چون باز هم و این بار از سر عقل، با عزیز و پدرش مباحثه و مشاجره کرده سر انتخابش.

 

 

چشم‌های متعجبم مات صورت آرام و گرفته‌اش شد.

 

 

– مشاجره؟!

 

 

نگاهش پر مهر شد.
– تو مثل خودمی آق بانو… هم شأن منی… هر دو گذشتهٔ سختی از سر گذروندیم.

 

 

اخم کردم اما دلم بالای آن حرف‌های پرمحبتش هم تنگ بود.

 

 

– و برادر من، زخم کاری زده به آبروی خانوادگی شما.

 

 

– کسی جز خانواده و نزدیک‌ترین افراد به ما، از جزییات فقرهٔ رفتن الگا مطلع نیستن.

 

 

آهی کشید و خیره به چهره‌ام ادامه داد:
– من برای به دست آوردنت حاضرم بجنگم.

 

 

پر ملامت نگاهش کردم.
– پنهان‌کاری هم ابزار جنگه؟!

 

 

نگاهش کشیده شد روی دست و دامن مشت شده‌ام و صدایش آرام آمد.

 

 

– پنهان‌کاری از سر عشق بود.

 

 

میان دلم جنگ شد، جنگ خواستن و پس زدنش.

 

 

– تو به تنهایی مقابل بارمان کاری پیش نمی‌بردی… یا باید برادرات برگردن و حق‌خواهی کنن یا مَردت. برای همین خاطر مُصر بودم و هستم زودتر محرمم بشی و برای پسرمون سجل احوال بگیرم.

 

 

گفت “پسرمان”! کنج لبم با درد بالا رفت.
– ترس کردی ملتفت بشم بارمان زنده‌ست، پسرم رو بردارم و برگردم؟! من پی آبروی ریختهٔ خودم هستم نه سایهٔ بارمان روی سرم.

 

 

اخم آرامی کرد و دست کشید پس گردنش.

 

 

– آبروی ریخته برات مهم‌تره یا پسرت؟! حاضری آبروت برگرده اما بچه‌ت بره؟!

 

 

مبهوت و با دل‌آشوب نگاهش کردم.
– بارمان اگر تنها باشی بهت رحم نمی‌کنه… نه فقط آبروی رفته برنمی‌گرده که پسرت هم از چنگت میره.

 

 

نفسم توی سی*ن*ه ماند.
– بارمان دل‌مشغول زن و زندگی خودش شده.

 

 

سر جنباند به دو طرف.
– بارمان میاد سروقت پسرش.

 

 

بی‌جان لب زدم:

 

 

– نمیاد… اگر ما نریم نائین، بارمان پی ما نمی‌گرده.

 

 

پلک روی هم فشرد.

 

 

– من خودم مَردم… پدرم… می‌دونم بارمان میاد دنبال بچه‌ش.

 

گویی وسط سی*ن*ه‌ام رخت می‌شستند، چارقدم را زیر گلو مشت کردم.

 

 

دو سه حبه قند توی استکان چایم انداخت و هم زد، بعد آمد کنارم نشست.

 

 

– فردا پس فردا ندیمه و خدمه از نائین می‌رسن، چند روز قبل خانوم‌جانت اومدن… با توجه به موقعیت بارمان، هیچ بعید نیست راپورت این رفت و آمدها رو بهش داده باشن و دنبال ‌اون‌ها، بارمان یا آدم‌هاش به اینجا برسن.

 

 

 

استکان را بالاتر آورد تا بگیرم، بی‌حواس گفتم:

 

 

– نشانی همایون رو دارین؟! نمره‌ای که بشه بهش تلفن کرد… جایی که بشه تلگراف زد…

 

 

بی‌حرف نگاهم کرد. چانه‌ام می‌لرزید، از ترس بود یا بغض و بیچارگی.

 

 

– اگر همایون نباشه بایست چه‌کار کنم؟

 

 

استکان را جلوی دهانم گرفت.

 

 

– بخور خانوم… همایون و هامین توی مخمصهٔ جنگ هستند، همین که جون سالم در ببرند باید خدا رو شکر کنیم.

 

 

اشکم راه گرفت.
-‌ مگه جنگ میان خارجی‌ها نیست؟ برارام که خارجی نیستن… چه‌کار به جنگ دارن؟!

 

 

استکان را کج کرد و چای شیرین توی دهانم رفت.

 

 

– شهری که اقامت داشتند، محاصره شده، شاید دو روز دیگه خلاص بشن، شاید یکی دو ماه ادامه داشته باشه.

 

 

دستش را پس زدم و نالیدم:
– یا سلطان‌علی… بی‌کَس نشم!

 

 

با لحنی اطمینان‌بخش گفت:

 

 

– دل‌نگرون نباش آق بانو… هر دو پزشک هستند… هیچ‌کدوم از دو طرف جنگ، به پزشک‌ها و امدادرسون‌ها کاری ندارن.

 

 

دامنم را میان انگشت‌ها مچاله کردم.

 

 

– چه قسم یکه و تنها حریف بارمان بشم؟!

 

 

– برای همین گفتم مصلحت نیست اینجا باشید.

 

 

دست کشیدم به چشمم.
– اینجا نباشیم و برگردیم عمارت شما؟! که وقتی بارمان ردم رو زد، انگ تازه بزنه؟!

 

 

اخم کرد. از کنارش بلند شدم و روی پاهای بی‌جانم ایستادم. عکس روی دیوار مرا به طرف خودش کشید.

 

 

از صورت جدی و پرجذبهٔ هامین گذشتم، چشمم روی لبخند آرام والا هم نماند و به همایون رسید که چشم‌های سیاه و مهربانش انگاری جان داشت و نگاهم می‌کرد.

 

 

خوف داشتم از تنهایی به جنگ بارمان رفتن، از نبودن همایون، از فردایی که نمی‌دانستم روزگار چه خوابی دیده.

 

 

خانوم‌جان همیشه می‌گفت پیشانی‌نوشت هر کَس، از روز ازل نوشته شده. اگر قسمت بود، همایون می‌آمد و پشتم درمی‌آمد. اگر هم قسمت نبود، بایست تنهایی پسرم را به چنگ و دندان می‌گرفتم و رخ به رخ بارمان می‌شدم.

 

 

 

– هنوز هم خیال می‌کنم آمدن به منزل برارم، بهترین کار ممکن بود آقای دکتر… شما قصد جنگ کردید بالای به دست آوردن… من باید بجنگم هم بالای از دست ندادن، هم به دست آوردن.

 

 

 

امان ندادم اشک تازه سرریز شود.

 

 

– خانوم‌جانم ملتفت بشه آدم فرستادین عقب ندیمه‌ش، خوشحال میشه.

 

 

لبخند آرامی روی لب‌هایش نشست.

 

 

– تو اون دختر ترس خورده و مستأصلی که توی منزل سهراب دیدم نیستی… شدی آق بانویی که همایون ازش تعریف کرده بود.

 

 

ذوق کردم از تعریفاتش.
– اما در موقعیتی نیستی که تک و تنها به جنگ با شوهر سابقت بری خانوم، بگذار کنارت باشم و ازت حمایت کنم.

 

 

خوب بود تکیه‌گاه داشتن، حالا که همایون نبود، اما حال خوشم را پنهان نگه داشتم.

 

 

– کنارمی دیگه آقا… خیلی وقته پشت و پناه شدی.

 

مردمک چشمانش لرزید و من لبخندی کم جان زدم.

 

 

– خبر دارین شکوفه هنوز منزل آقا‌سهراب هست یا نه؟

 

 

ابروهایش کمی بالا رفت و با تعلل نگاهم کرد.
– شکوفه؟! همون… مستخدمهٔ…

 

 

– پرستار استاد!

 

 

گفت “خبر ندارم” اما نگاهش پر سؤال شد.

 

 

– تَر و خشک کردن بچه، به تنهایی سخته. می‌خوام شکوفه بالای پسرم دایگی کنه.

 

 

اخم به هم رساند.
– چرا شکوفه؟! خدمتکارها که از نائین برسن، چه نیازی به دایه داری؟!

 

 

کنار در ایستادم.
– نبات سن و سالی نداره، حق نیست بزرگ کردن پسرم گردنش باشه… شکوفه اینجا باشه هم کمک‌حال من میشه، هم بی‌منت، سرپناه و کار و بار داره.

 

 

 

فرصت مخالفت ندادم و از کنار در، راضیه را خبر کردم تا قهوه بیاورد و به اتاق برگشتم.

 

 

 

– دلتنگ روی ماه جان‌جان هستم، ای کاش رخصت می‌دادین با گل خاتون بیان ببینمشون.

 

 

نگاه شوخ و شنگش هم عین پیش‌ترها نبود، غم و فکر داشت.

 

 

 

– من چی که تا اینجا اومدم و از دیدار پسرم محرومم؟!

 

 

بی‌فکر پرسیدم:
– برای رفتن تعجیل دارین؟! عقب آتیش آمدین؟!

 

 

 

سکوت و محبت نگاهش، حال خوش روزهای بی‌خبری و خانه باغ را زنده می‌کرد. اما ترس از فردایی که نمی‌دانستم آبستن چه اتفاقاتی است، امان نمی‌داد حظ ببرم.

 

 

راضیه فنجان‌های قهوه را روی میز می‌گذاشت که خانوم‌جان، بچه به بغل وارد مهمانخانه شد.

 

 

والا به احترامش بلند شد و سلام کرد. خانوم‌جان خوش‌آمد گفت و بی‌حرف، بچه را طرف او گرفت.

 

 

والا گرم تماشای بچه شد و خانوم‌جان، نگاه روی میز گرداند. می‌دانستم می‌خواهد ببیند چیزی کم و کسر هست یا نه.

 

 

– خانوم‌جان! آقای دکتر آدم فرستادن عقب نبات و صابر.

 

 

بعد از چند روز، به چشم‌هایش برق خوشی نشست.

 

 

– زیاده زحمت دادیم آقای دکتر… عمری باشه جبران کنیم.

 

 

والا سر بالا گرفت و لبخندی تحویل خانوم‌جان داد.

 

 

– خان‌زاده رو دیدم و جبران شد. تا رسیدن مسافرها، هر چی برای منزل نیاز میشه دستور بدید نوبت تهیه کنه و بیاره.

 

 

نشست و قدری جدی شد.
– باید جانب احتیاط رو هم رعایت کنید، کسی بدون قرار قبلی در زد، حتی‌الامکان اصلاً در رو به روش باز نکنید.

 

 

خانوم‌جان اخم کرد و من میان دلم آشوب شد. به پسرک قنداق‌پیچ خواب رفته نگاه کردم که بند جانم بود و به‌خاطرش از دنیا می‌گذشتم.

***

 

 

پیش از رسیدن نبات و صابر، شکوفه آمد. معذب و سر به زیر، بقچه را زیر بغلش سفت و سخت چسبیده و مقابل خانوم‌جان نشسته بود.

 

 

به خانوم‌جان گفته بودم شکوفه از وسط راه نجاتم داده، گفته بودم پرستاری پدر سهراب را می‌کرده. حالا محض کمک به بچه‌داری و جبران محبتش، هم‌سفرهٔ ما باشد.

 

 

گفته بودم و همچنان داشت با جذبه بالا و پایین زن بی‌نوا را سیر می‌کرد.

 

 

– خودت بچه داری؟

 

 

نگاهم کرد.
– نه خانوم.

 

 

– مردت چی؟ اصلش شوهر کردی؟!

 

 

به جایش جواب دادم:
– خانوم‌جان! مردش نامرد بوده، شکوفه دست به زانوش گذاشته بلند شده بی‌سایهٔ سر اموراتشو بگذرونه.

 

 

 

– از دایگی و تیمارداری بچه سررشته داری؟

 

 

شکوفه ناچار نگاهم کرد.
– من جون میدم واسه بچه، اونم چی؟ بچهٔ آق بانوجون.

 

 

لبخند زدم.
– خانوم‌جان، شکوفه از پس تیمار کردن یه پیرمرد علیل برآمده، خودم تَر و خشک کردنش رو دیدم.

 

 

نفس بلندی کشید و با ابرو اشاره کرد:

 

– چادر چاقچورت رو بردار.

شکوفه بی‌حرف، چادرش را برداشت.
– سلامتی؟!

تند‌تند سرش را تکان داد.
– بله خانوم، سُر و مُر و سرحالم… چارستون تنم سالمه به مولا، نه گری دارم نه آبسه و تب‌خال.

خانم‌جان بلند شد، پیش رفت، از بالا، موهای براق و تمیز شکوفه را وارسی کرد.

– بچه هنوز از آب و گل درنیامده، خان‌زاده‌ست… دایه‌ش باید هم سلامت باشه، هم آداب‌دان.

 

شکوفه حرفی نزد و من گفتم:
– خانوم‌جان، تصدق سرت برم! شکوفه محض کمک‌حال من آمده که همدم ما باشه.

 

 

نگاه کرد به شکوفه.
– بچه خو می‌کنه، اگر مهمان ماست که قدمش سر چشم، اما اگر مقصود، تیمار کردن پسرت باشه…

 

 

میان حرفش رفتم:
– جفتش! نبات همدم شما باشه و به امورات منزل برسه، شکوفه همدم من و پسرم.

 

 

خانوم‌جان نشست و نفس بلندی کشید.
– اختیاردار خودتی ماهی… من‌باب غریب‌نوازی که کردی، بالای سر ما جا داری. هر چند اینجا منزل ما هم نیست اما قدم سر چشم.

 

 

نفس راحتی کشیدم و بلند شدم.
– بریم پسرم رو ببین.

 

 

شکوفه عقب سرم آمد و نفسش را توی پله‌ها بیرون داد.

 

 

– دَدَم وای آق بانو! زَهره‌ترَک شدم از دست خانوم‌جونت!

 

دستش را گرفتم.
– خُلقش این قسمه ولی نرم میشه… فقط… اصلش نبایست از گذشته‌ت چیزی ملتفت بشه.

 

 

بالای پله‌ها ایستاد.
– ماه همیشه پس ابر نمی‌مونه آق بانو، یه روزی روزگاری بفهمه واسه تو هم بد میشه.

 

 

لبخند زدم.
– الانه مهمه که تو سرپناه داشته باشی و نخوای به گذشته برگردی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 164

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سروین
سروین
6 ماه قبل

وای کاش امروزم پارت باشه😭

سحر
سحر
6 ماه قبل

این دو روز این سایتو چک میکردم به امید اومدن پارت جدید. تا چشمم به پارت جدید خورد کیف کردم😍
اگ میشه هروز پارت بزارین و ما رو تو خماری نگه ندارین❤️🤍
شکوفه رو هم خیلی دوست دارم امیدوارم که با همایون ازدواج کنه

مریم گلی
مریم گلی
پاسخ به  لیلا مرادی
6 ماه قبل

ممنون عالی بود یه خسته نباشید هم خدمت لیلا خانم گل عرض کنیم واقعا دمتون گرم 💐💐💐💐

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ممنون لیلا جان پارت بعدی کی میاد گلی خانم
والا میخواد زودتر اق بانو محرمش بشه که بارمان متوجه نشه بچه مال خودشه یا نتونه بگیردش ؟ بازم فکر و خیالمونو زیاد کرد

بانو
بانو
6 ماه قبل

وای که چقد چشم راه بودم😍

مریم
مریم
6 ماه قبل

ممنون لیلا جان.عالی متشکرم

علوی
علوی
6 ماه قبل

سلام. ممنون برای پارت جدید خیلی چسبید
خوبه که خونه همایون اومدن به نظرم. نه بابت نماندن پیش والا، بابت اینکه تو خونه جدید، آق‌بانو یک زن مستقل قوی می‌تونه باشه. زنی که احترامش باید حفظ بشه. باید بیان خواستگاریش و مراسم درست به جا بیاد.
اتفاقاً باید خدمه خونه برسند، باید بارمان از اقامت آق‌بانو تو خونه برادرش مطلع بشه، و همین‌طور از تردد خواستگار به خونه آق‌بانو. باید ببینه به چشم که حالا تو دختر مردم رو پس زدی، دلیلی نداره مال خوب رو زمین بمونه. اگه تو خانی، پسر شازده خانم قجر میاد خواستگاری زن سابقت!!

زری
زری
پاسخ به  علوی
6 ماه قبل

حرفت رو قبول دارم که بارمان بفهمه اق بانو خاطرخواه داره و بسوزه اما اگه بفهمه که خواستگار داره شک می‌کنه که پس این بچه شاید مال خودش باشه و هر لحظه ممکنه بیاد بچه رو برای خودش ببره اون موقع آق بانو که فقط ضربه میخوره

ستاره
ستاره
پاسخ به  علوی
6 ماه قبل

واقعا فکر کردید دوره خان خانی مثل الان بوده که پسره دختره رو پس زد دختره با یکی دیگه ازدواج کنه و پسره بسوزه؟نه گلم از این خبرا نیست تو دوره خان خانی زن شوهر دار و اگه چشم خان میگرفتش به زور طلاقش و میگرفت و مال خود میکرد فکر کردی آق بانو عزت و احترام خواهد داشت؟بارمانم بفهمه میشینه به تماشای عروسی و خوشیش؟اولا که پیداش کنه اول که تهمت میزنه پسر اون نیست ممکنه هر دو رو بکشه بر فرضم شک کنه برن آزمایش آق بانو رو میکشه پسرش و میبره دیگه نهایت حالت خوشش اینه که به زور آق بانو رو میبره زنش میکنه اما نه با عزت و احترام بلکه آق بانو میشه کلفت و زیر دست زن اول و تا آخر عمرش خوار و ذلیل زندگی میکنه

علوی
علوی
پاسخ به  ستاره
6 ماه قبل

ممنون از شما و همین‌طور دوست عزیز زری
فکر نمی‌کنم تیغ جناب بارمان‌خان تو پایتخت این همه برش داشته باشه که می‌گید.
اولاً آزمایشی در کار نیست، در تو دهه 1300 تا 1310 داریم سیر می‌کنیم. ثانیاً والا فخرشوکت ضعیف و ریز و کوچک نیست. اول که بزرگ‌زاده حسابه. از وابستگان دربار قاجار بودند. به نظر میاد تو تغییر نظام حکومت هم به پهلوی پدرش دست خالی و بی پشتوانه نیست و منصبی چیزی خواهد داشت. دوم اینکه پزشک‌ها به خصوص تو دوران خانی و سلطنت، خرشون بیشتر از حتی خوانین می‌رفته. کی می‌خواد به آق‌بانو همس دکتر والا فخر شوکت چپ نگاه کنه؟؟
تازه تعداد دکتر دواخانه‌چی که خیلی خیلی کمتر از دکتر طب بوده! همایون هم اسم کوچکی نیست برای پناه خواهرش بودن.
حالا لازمه آق‌بانو هم خودش رو در حد والا و همایون بالا بکشه. مثل مریم همسر برادر والا. حالا هزارتا بارمان‌خان می‌خوام که بیاد ببینم می‌تونه چکار کنه؟

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  علوی
6 ماه قبل

خدا کنه من که فقط دلم میخواد زودتر با والا ازدواج کنه براراش بیان دیره

ستاره
ستاره
پاسخ به  لیلا مرادی
6 ماه قبل

واقعا از جانب من یکی از نویسنده تشکر کنید لیلا جون کاش بقیه نویسنده ها هم یاد بگیرن و بجای اینکه بیان رمانی بنویسن که به دختر رمان به وحشیانه ترین شکلش تجاوز شده بعد یه دل نه صد دل عاشق فرد متجاوزش میشه در صورتیکه در متن جامعه دختری که مورد تجاوز قرار میگیره بیشترشون دست به خودکشی میزنن و خیلی‌هاشون گوشه گیر و منزوی میشن حتی از خانواده طرد میشن در مقابل چنین رمان‌هایی که از دل جامعه در میاد و نشون میده چه زنهایی بودن که در بدترین شرایط حاظر نشدن شرفشون لکه دار شه و چجوری مثل شیر از خودشون و بچشون حفاظت کردن واقعا خدا چنین نویسنده هایی رو به اوج شهرت برسونه که قلمشون طلاست

ستاره
ستاره
پاسخ به  علوی
6 ماه قبل

عزیزم حرف از کشف حجابه و جنگ پس زمان قاجار نیست بلکه زمان رضا خان هست در اون زمان آزمایش خون بود پس مشخص میکنه بچه مال کیه بعدم آق بانو چه نسبتی با دکتر داره؟کارشون برسه دادگاه به چه عنوانی ازش حمایت کنه؟اگه زنش بود بله میتونست علیه بارمان شکایت کنه پدر بارمانم در میاوردن اما الان هیچ کاری ازش برنمیاد برادرشم که اونور دنیاست بارمان جنازشم بندازه زمین آب از آب تکون نمیخوره داریم در مورد زمان پهلوی حرف می‌زنیم که حتی خانهای دورترین روستاها بزرگترین کشتارها و ظلمها رو میکردن و دستگاه حکومت همیشه مدافع خان بود

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x