ابتدا نگاه ناباورش عایدش می شود و بعد مشت و لگد و جیغ گوش خراشش .
بی وقفه جیغ می کشد و کمک طلب می کند و با لگد و خنچ کشیدن سعی دارد که از خود محافظت کند .
دستش را می گیرد ولی بلندتر فغان می کند .
– چته توکا ؟ منم من !
انگار که نمی شنود. تلاش می کند برای پس گرفتن دستش و مهبد دستی که می لرزد را رها می کند و چانه مرتعشش را می گیرد .
اشک از لای چشمهای ترسیدهاش بیرون می ریزد و متصل جیغ می کشد .
حتی به صدای گریه ترسیده آوا هم اعتنا نمی کند .
مهبد نوچی می کشد .
– بیین منو ، منم مهبدم … مهبد …
فریاد بلندش او را از تقلا می اندازد .
دیگر جیغ نمی کشد و مات و مبهوت خیره صورت مهبد میشود .
تازه گریه اوا به گوشش می رسید و متوجه دور و اطرافش می شود .
#پارت388
مهبد نوچی می کشد و در حالی که زیرلب خودش را لعنت می کند به سمت تخت آوا میرود .
او را که گریهاش بی امان است را بغل می گیرد .
– هیش هیچی نیست … آروم باش دخترم … اروم …
به سر و صورتش بوسه می نهد و از گوشه چشم به مادر دخترش که هنوز به جای خالی اش روی تخت خیره است نگاه می دوزد .
عصبی از جو بدی که حاکم است درحالی که آوا به بغل است از یخچال هتلی کوچک جمع و جور گوشه اتاق بطری آب معدنی را برمی دارد و سمت توکا می گیرد .
دست که دراز نمی کند برای گرفتن بطری لب باز می کند .
– یکم از این بخور .
چانه می دهد بالا .
عصبی از جو بدی که حاکم است درحالی که آوا به بغل است از یخچال هتلی کوچک جمع و جور گوشه اتاق بطری آب معدنی را برمی دارد و سمت توکا می گیرد .
دست که دراز نمی کند برای گرفتن بطری لب باز می کند .
– یکم از این بخور .
چانه می دهد بالا . مهبد اخم می کند .
– این یعنی چی الان؟
پتو را روی سرش می کشد و مهبد لبهٔ تختش می نشیند و ملایم شانهاش را از زیر پتو می مالد .
– یکم از این آب بخور توکا جان . … الان وقت لج نیست … آروم شدی حرف میزنیم ..
جواب نمی دهد .
ولی صدای فین فینش را می شنود و تکان خوردن شانه اش از باب گریه .
– توکا !
کوتاه جواب می شنود .
– تنهام بذار .
پتو را بی هوا از روی سرش می کشد و با چشمان خیسش مواجهه می شود .
– یه امشبو رفیق باشیم ؟ فقط همین امشب ؟ بغلت کنم آروم بگیری ؟ آروم بگیرم ؟
#پارت389
لا تا کام گفتنش نمی آید، رو برمی گرداند این عزیزدلی که انگار دل از او بریده بود از بیخ و بن!
حس میکند بر سر نعش عشق و علاقه میانشان نشسته.
حس می کند دیر بر بالین جسم بی جان آن همه خواستن و عطش رسیده ،انقدر دیر که نفس اخر را هم پیش پایش کشیده !
خیسی زیر پلکش ،اشکی که بی وقفه میبارید مثل مته به جان سر پر دررش می افتد قصد سوراخ کردن مغز و جمجمه اش را دارد گویی .
– نیستم توکا ؟ دیگه رفیق نیستیم لاکردار ؟
فین فینی می کند .
– چرا دست از سرم برنمی داری ؟
– بردارم دست از سرت ؟ به همین راحتی ؟ نمی گی اون وقت چی ازم می مونه بی انصاف؟
تن ظریفش را لرز برمی دارد ، در میان لرزش محسوس تنش می نالد :
– م… من بی انصافم یا تو مهبد سپه سالار ؟
از چانه ظریفش میگیرد .
– می لرزی چرا عزیزم؟
تقلا می کند که چانه اش را از لابهلای دست های تنومند او پس بگیرد .
– من … عزیز .. تو نیستم ..من …. اسیرتم…
– اسیر منم که نمی تونم دست بکشم ازت وقتی میبینم بریدی ازم … بریدی توکا ؟
#پارت390
اشک زیر چشمش فرصتی برای تبخیر ندارد .
مهبد پنجه به زیر چشمش می کشد و پاک نکرده دوباره زیر چشمش گود رفتهاش تر میشود.
نوچی کلافه ای می کند:
– نریز ! نریز لاکردار ، اینارو که می ریزی سرم داغ می شه اعصابم چیز مرغی می شه !
– برو !
گوشه چشمش را می دهد به دخترکشان که حالا آرام گرفته بود و پنجه تپلش را می مکید .
– برم بیرون نمی ریزی اینارو؟ سیل بردمون !
فین فینی می کند و فقط سر تکان می دهد ،هنوز تنش رعشه محسوسی دارد که از چشم مهبد دور نمی ماند .
– سردته ؟
– نه !
پیشانی به پیشانی مرطوبش می چسباند و عجیب ماجرا اینجاست که توکا خودش را عقب نمی کشد .
– پس چرا می لرزی دردت به جونم ؟
– حا … لم بده … برو .. بیرون !
این حالش را ندیده تا حالا ،مثل بید لرزیدنش چیزی نیست که عادی باشد.
دست دور تن نحیفش میپیچد ، گنجشککی که مثل بید می لرزید را به سینه میکشد .
.
به مشت هایی که به سر و صورتش میکوبد هیچ اعتنا نمی کند .
چانه به شانه اش تکیه می دهد و عطر موهایش را نفس می کشد .
– پنجول میکشی خواستنی تر میشی … ولی می دونی پرندهها پنجول ندارن ؟
هق میزند.
– چرا ولم نمی کنی ؟
– ولت کنم که باید برم سینه قبرستون بخوابم ..
اشک چشمش پیراهن مردانهاش را خیس می کند.
– داری اذیتم می کنی مهبد…
– خدا ورم داره از رو زمین اگه بخوام اذیتت کنم .
– توروخدا …
عین طفلی بهانه گیر تابش میدهد در بغل .
– توروخدا چی ؟
خودش را در آغوشش جمع میکند .
– بهم دست نزن !
#پارت391
هیستریک جیغ می کشد و لاینقطع یک جمله را تکرار میکند « به من دست نزن »
مبهوت دستی که دور تن ظریفش حلقه کرده شل میشود .
بهتش انقدر شدید است که به اوا که از جیغ های هیستریک مادرش ترسیده و به گریه افتاده هم اعتتا نمیکند .
– باشه دست نمی زنم ، ببین منو آروم باش توکا ...
هق می زند و با دو دست به صورت خودش می کوبد .
مهبد سخت به هیکلش تکان میدهد و او را از دست خودش نجات می دهد .
از دست هایش میگیرد و نگهش می دارد ، حس میکرد با چشم باز کابوس میبیند .
– نزن ، نزن خرابم نکن … گه خوردم توکا … دیگه بهت دست نمی زنم. .. باشه عمرم باشه جونم .. نزن داغون کردی خودتو !
عین طوطی یک جمله را تکرار می کند .
– بهم … دست نزن …
– نمی زنم …تو آروم باش .. بیین دخترمون ترسیده … آوا !
#پارت392
………..
آفتاب خودش را وسط کشیده که بیدار میشوم .
ابتدا با ندیدن آوا سر جایش شوکه می شوم و ترس برم می دارد که هرآنچه دیشب میانمان گذشت مثل یک فیلم از پیش چشمم می گذرد .
قلبم گوشه سینه چمباتمه می زند از ضرب شست غم.
تار مو را حواله میدهم به پشت گوش و سرپا می شوم .
به اندازه دیشب دلم پر نیست اما با خودم که رودربایستی ندارم خیلی هم حالم خوش نیست .
میروم سمت سرویس بهداشتی . مشت ابی به صورت میزنم و خودم را در آینه ور انداز می کنم و هاله کبود دور چشمم در ذوقم می زند .
مشت دیگری از آب پر می کنم و به جای صورتم حواله می کنم سمت اینه و تصویر نازیبایم محو می شود .
حالا دیگر کبودی دور چشمم در ذوق دلم نمی زند .
#پارت393
مسواک میزنم با حوصله نه بیشتر جهت رفع تکلیف .
شانه زدنم هم جهت رفع تکلیف است .
مو شانه می زنم و با خودم فکر می کنم حتی نفس کشیدنم هم جهت رفع تکلیف است .
در راه پله با زنی که مستخدم خانه است و نامش را نمی دانم و یا اگر جایی نامش را شنیده باشم هم یادم نمی آید روبرو می شوم .
با دیدن من دست از کار می کشد .
– صبح بخیر خانوم ، خوب خوابیدین ؟
– ممنون …صبح شما هم بخیر . مهبد و دخترم کجان؟
– طبقه پایین تو سالن …تا شما اقا رو بیدار می کنید منم میز صبحونه رو می چینم
.
سرتکان میدهم فقط و راه خودم را می روم . این ویلا کم از عمارت سپه سالار ها ندارد، همانقدر پر زرق و برق و اعیانی .
در سالن چشم میچرخانم و او را خوابیده بر روی کاناپه پیدا می کنم .
قدم پیش می گذارم و دخترکم را هم در اغوش پدرش می بینم .
اگر توکای گذشته بودم ، اگر باورهایم با خاک یکسان نشده بود شاید در دل برای این صحنه غش و ضعف می رفتم ولی حالا ….
نفس عمیقی می کشم و به پدر و دختر زل میزنم .
دخترکم بازوی پدرش را بالشت سرش کرده و پدرش سفت بغلش گرفته.
به تماشا ایستاده ام که لای پلکهای مهبد باز می شود .
#پارت394
برای عقب نشینی دیگر دیر است راه پس و پیشی نیست با نگاهی که مستقیم خیره به من است.
لب می گزم به عادتی که بد است و دست دراز می کنم برای بغل گرفتن دخترم و او خمیازه می کشد و خودش را روی کاناپه بالا می کشد و من سخت نگاه می گیرم از قفسه سینه ستبرش .
– توکا ؟
نگاهش نمی کنم و او آرام زمزمه می کند .
– حالت بهتره ؟
تلخی می کنم .
– تا وقتی اسیرتم حالم بده .
– کی گفته تو اسیر منی لامصب ؟ چرا صبح اول صبحی رو اعصاب آدم یورتمه میری ؟
جوابش را نمی دهم و در عوض دخترکم را بغل می گیرم و سرش را به سینه می چسبانم و بوی تنش را استشمام می کنم .
میخواهم برگردم به اتاقی که زندانم است که می گوید:
– باید حرف بزنیم .
– من حرفی ندارم باتو .
حضورش را پشت سرم حس می کنم . حتی داغی نفسش را پشت گردنم حس می کنم .
– من حرف دارم و تو هم باس بشنوی .
– اگه نخوام ؟
دستش دور کمرم می پیچید و نفس در سینه ام گره می خورد .
– باید بشنوی .
#پارت395
حلقه دورم تنگ می کند و من وحشت می کنم از طپش بی امان قلبی که جنبه آغوش این مرد را ندارد . جنبه نزدیکی آن هم این همه را ندارد !
هرم داغ نفسش را پشت گردنم پخش می کند و منی که واو به واو این مرد خائن را از برم خوب می فهمم که عمدی در کار است . قصد و غرض !
– همیشه کاراتو با زور پیش می بری .
حنجره ام با لرزشی خفیف صدا پس می دهد .
مهبد چانه تکیه می دهد به سرشانه ام و من گرمای چانه اش را از زیر لباس هم حس می کنم.
– گاهی ادم ناچاره به زور متوسل بشه عزیزم .
آرام حرف می زند با خونسردی ، با صدای نسبتاً خواب آلود و خشدار .
لاله گوشم را که می بوسد، مور مورم میشود .
در آغوشی که عقلم پسش می زند و دلم له لهاش را می زند تقلا می کنم ،تقلا برای فرار اما بی اثر.
– بذار برم .
– تو هم دلت می خواد ؟
تتد تند بزاق قورت میدهم ، منظورش را می دانم چیست و همین هم دستپاچه ام می کند .
دستش پیشروی می کند روی تنم از پیراهنم هم رد می شود و بیواسطه روی شکمم حرکت می کند .
داغی دستش و سرمای تنم با هم در تناقض است.
زیر گوشم پچ واپچ می کند :
– میخواد توهم دلت توکا ؟
در اغوشی که عقلم پسش میزند و دلم بی رحمانه پیشش می کشد می چرخم .
قدم تا سینه اش بیشتر نمی رسد .
چشم از شکم شش تکه و عضلاتش می گیرم و سر بالا می گیرم و به چشمهایی که هنوز در نظرم گیرا ترین بود زل میزنم .
گوشه لبش بالا می رود ، دست از پهلو پایین می کشد . پیشروی می کند ، کش شلوارم را لمس می کند .
– هوم ؟ چشمه راه انداختی اون زیرا ؟ ببینم ؟
#پارت396
حال مشمئزی به من دست میدهد عین آن شب که تنم طعمه آن دو نامرد شد .
نمی دانم چرا عوض مهبد کسی که سمت چپ سینه ام به او کشش عجیبی دارد ، پدر بچهام ، آن دو مرد گولاخی را می بینم که تنم را به تاراج بردند و روحم را به یغما .
تخت سینهاش می کوبم ،با تمام توان ، با نهایت انزجار .
می دانم ضربه ام به او کاری نیست ، دردی ندارد به آن صورت اما متوقفش می کند .
– ازت متنفرم …. مهبد سپه سالار …
بغضی به گلو دارم که شکستنش سخت تر از محفوظ نگه داشتنش هست .
بغضم سنگین است سنگین تر از توانم .
بغضی به گلو دارم که شکستنش سخت تر از محفوظ نگه داشتنش هست .
بغضم سنگین است سنگین تر از توانم .
مراعات جگر گوشه ای که در آغوشم خواب است را می کنم که فریاد بلند نمی کنم . که دندان سر جگر خونم میگذارم .
– فکر می کردم مردی ولی تو روی تموم نامردای عالم رو سفید کردی !
با بغض حرف میزنم . با بختکی که شیره گلویم را می مکد .
ندامت را از نگاهش می خوانم ولی از حس انزجارم کم نمی کند .
– توهم یکی هستی لنگه اونا …. توهم متجاوزی … تو هم …
نه بهت نگاهش نه بغضی که بیخ گلویم می لولد باعث می شود از صرافت بالا آوردن آن شبی که تنم به تاراج رفته بود برگردم یا حتی سکوت کنم.
عزیزکی که تنها نقطه اتصال این زندگی از هم پاشیده بود را با احتیاط به کاناپه برمی گردانم .
بعد روبروی مردی می ایستم که من را برای رفع نیاز میخواست آنهم وقتی که دلم از او رنجیده بود و رضایتی در کار نبود .
– دردت تنمه مهبد ؟
مهلت نمی دهم لب باز کند امان نمی دهمش و تیشرتی که تنم بود را از سر رد می کنم بی لحظهای تحمل .
میبینم که چطور نگاهش گرد میشود ولی از خیر باز کردن قفل سوتینم نمی گذرم.
– چی … چیکار می کنی توکا ؟
#پارت397
بغضم را فرو می خورم و شلوارم را هم پیش چشمان مبهوت مهبد پایین می کشم .
لخت عور فقط با یک شورت مقابلش می ایستم . تمام تنم از خشم، از انزجار می لرزد .
– معطل چی هستی ؟ مگه همینو نمی خواستی ؟
بینی بالا می کشم و به او که گره به ابرویش افتاده و حتی به تن عریانم نگاه هم نمی کند نیشخند میزنم .
– من که شدم دیوار کوتاه … من که گذشت آب از سرم یک وجب و صد وجبش چه فرقی به حالم داره ؟
رگ گردنش باد کرده ، خون سفیدی چشمش را برده . جلو نمی آید خودم پیش می روم .
– معطل چی هستی ؟
رگ گردنش نبض می زدند . سیبک گلویش هم تند تند بالا و پایین می شود.
و من از این محبوب دل خائن آنقدر شناخت دارم که بدانم به منتهای کلافگی رسیده است .
انقدر شناخت دارم که بدانم خشم در سینه اش تاب می خورد .
– تو که همیشه کارتو با زور پیش می بری این بار هم روش .
فاصله کم است ، نفسهای الو گرفته ام پوست صورت برزخی اش را می سوزاند شکی درش نیست .
لخت و عور مقابلش هستم و جزء به چشمانم به جایی نگاه نمی کند حتی زیر چشمی !
فکش منقبض است عین تن من ، بغض سر باز می کند .
– مگه تنمو نمی خواستی ؟
#پارت398
اشک تصویر این محبوب دل خائن را مخدوش می کند و من با پلک زدن مانع ریختن اشک از چشمم می شوم .
پیش پای منی که خودم را در طبق اخلاص گذاشته ام خم می شود .
نگاه من هم با او قوس برمیدارد .
تیشرتی که زیر انداختهام را برمی دارد ، بی شتابزدگی .
– تن بی دل به چه کارم میاد ؟
از کدام دل حرف میزد این چاک چاک خون الود لاشه بود دل نبود که .
– دل ندارم اینی که یدک می کشم لاشه ای بیش نیست .
تی شرتم میان پنجههای ورزیده اش مشت می شود .
من به وضوح تبلور اشک را میان چشمانش می بینم.
و من این حال این محبوب خائن را اولین بار است که میبینم .
– تقصیر منه .
تخت سینه ای که عریان است و او نگاه خرجش نمی کند می کوبم .
– نه تقصیر منه دل دادم به ادم اشتباهی . ..
پنجه می کشد زیر چشمم ،خودم هم نمی دانم کی دوباره چشمم خیس شد.
– چرا به این ادم اشتباهی یه فرصت دوباره نمی دی که جبران کنه ؟
چانه می لرزانم و چشم تنگ می کنم .
– که دوباره تاخت بزنتم ؟
از پهلویم می گیرد و من گر می گیرم از این لمس ولو بی منظور . ولی با این همه به رو نمی آورم که چه غوغایی در من در جریان است .
– من سرم بره هم تورو با احدی تاختت نمیزنم .
مشتم می کوبم به سینه ستبر مردانه اش .
مشت می کوبم به سینه ای که سرم را شب ها درش پنهان می کردم و می خوابیدم .
مشت می کوبم به مأمنم ، به نقطه امن روزگار دورم .. مشت می کوبم به تنها دارایی که فکر می کردم دارم …
– خیلی وقته تاخت زدی منو و سرت نرفته مهبد سپه سالار.
بینی بالا می کشم و در چشمان لعنتی اش خیره می مانم .
– می دونی کی تاختم زدی؟ همون وقتی که دل دادی به دل زرین تاج خانوم مادرت ، بشرا رو عقدش کردی ! هوو آوردی سرم سوء استفاده کردی ازم … فکر کردی اگه باردار نبودم یه لحظه هم اسمتو تو شناسنامم تحمل می کردم ؟ هان ؟
چرک و عفونت است که از حنجره ام بالا می اید .
– تاختم زدی وقتی که منو به هوای زن برادرت و پسرش تو خونه ول کردی تک و تنها !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 202
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید نمیاد
دومین پارتی هست که تو رمان تیکه های تکراری چندبار یبارهم نه چندبار تکرارشدن لطفا”احترام بزاربه شخصیت ووقت مخاطبات با دقت بنویس نویسنده عزیز،ممنون
وای چه جایی تموم شد تا پس فردا استرس میکشتم جای اون تکه های تکراری پارتو ادامه میدادی فاطمه خانم
احتمالا ماجرای اون شب و دیگه تعریف میکنه.
وااای جالب شدددد
خواهش میکنم ی پارت دیگه هم بدید
باور کنید خوشحال کردن ما ثواب داره🥺🥺🥺
از قصد اینجا تمومش کردم ،خودم نمیخونم ولی حس کردم باید جای خوبی باشه 😂
فاطی تو ی نامرد واقعی هستی 🥺🥺
حداقل فردا پارت بدهههه
افرین 🥺🥺😂
بدجنس شدی بانو😂
😂😂
پارت میدی؟🥺🥺
لطفا 🥺🥺
خیلی منتظر هستم فاطمه خانم🥺🥺
فاطمه جان میبینی که همه مشتاق پارت جدید هستیم
به جای فردا امروز بده 🥺😞
یه بارم که نویسنده دست و دلبازی میکنه و پارت های طولانی میده فاطمه جون شیطنتش گل میکنه و آماده دق دادن ماها
😭 😭 😭
وای یه پارت دیگه