رمان آوای توکا پارت 35 - رمان دونی

 

 

 

 

نیمه شب است که به ویلا برمی گردد . ویلا در سکوت و خاموشی فرو رفته و طبیعی است که کسی این وقت شب منتظرش نباشد .

 

 

 

به این منتظر نبودن ها دیگر عادت کرده بود.

 

انگار نه انگار که با بدرقه صبگاحی او به محل کار می رفت و با استقبال او به خانه برمی گشت .

 

 

این‌ها انگار برای سالیان پیش شاید هم قرنی پیش بود نه یکی دوسال پیش.

 

 

اهی می کشد و می خواهد به سمت اتاق خودش برود که آباژور روشن و کسی که بر روی کاناپه دراز کشیده بود توجه‌اش را جلب می کند .

 

 

به آن سمت قدم برمی دارد .

 

 

اویی بعد از آن شب کذایی علناً فرار می کرد را می بیند .

 

 

خوابش عمیق بود و به پهلو خوابیده و دخترکشان را هم بغل زده بود .

 

#پارت437

 

 

 

بی پلک زدن تماشایش می کند. از خواب بودنش سوء استفاده می کند و لحظاتی طولانی به تماشایش می‌ایستد و عطر تنش را استشمام می کند .

 

 

 

در خواب معصوم تر از همیشه بود . حسی سرکش ترغیبش می کند به بوسیدن .گ

 

 

 

نمی تواند در برابر این حس مقاومت کند و خم می شود و به آرامی پیشانی‌اش را می بوسد .

 

 

 

از خود می پرسد ، چطور می خواهد دل بکند ؟

 

سر قولی که در عالم مستی داده بماند و جوابی ندارد !

 

 

در آن هوای حالی به حالی بی هیچ پوششی خوابیده .

 

 

شال مبل را بر روی تن ظریفش می کشد که لای پلک‌های بسته‌اش از هم باز می شود .

 

 

 

 

#پارت438

 

…..

 

وحشت زده چشم باز می کنم که او را بالای سرم می بینم .

 

 

بی دفاع در مقابل هجوم افکار منفی ، گیج و منگ چشم گرد می کنم و میخواهم برخیزم که انگشت سبابه ‌اش را بر لبانش می گذارد و هیشی می کند .

 

 

– هیش نترس منم …

 

 

با شست به گوشه چشمم می کشم و نگاه منگم را یل میدهم سمت آوا که فارغ از همه جا و همه کس خوابیده است . نفس راحتی می کشم که خطری او را تهدید نمی کند .

 

 

سر بلند می کنم .

 

– تو اینجا چیکار می کنی ؟

 

 

سوالم را با سوال جواب می دهد :

 

 

– چرا اینجا خوابیدی ؟ جا قحط بود ؟ یخ نکردی ؟

 

 

نیم خیز می شوم . این مدت پیش نیامده بود که با هم همکلام شویم . زده بودیم روی دست تام و جری .

 

 

می نشینم و چشم هایم را می مالم و موهایم را میدهم پشت گوش.

 

می پرسم :

 

– ساعت چنده ؟

 

– دو!

 

می خواهم غر بزنم چه وقت خانه آمدن است یه بارکی کله سحر می آمدی ولی لب فرو می بندم .

 

 

من حق اعتراض ندارم نه وقتی که همه چیز بینمان موقتی است . فردایی از آن ما نیست .

 

 

– نخواب اینجا برو تو اتاق بخواب … سرده اینجا …

 

 

ناخودآگاه به چشم هایش نگاه می دوزم . قرمز و خون الود است .

 

 

غیرارادی بی فکر لب می زنم :

 

 

– سرت درد می کنه ؟

 

این حال چشمانش نا اشنا نیست برای منی که این مرد را بلدم .

 

لبخند کمررنگی به لبش می آید .

 

– یه مسکن بخورم دردش ساکت میشه .

 

 

 

 

 

#پارت439

 

هومی می کشم و نگاهش می کنم ، خستگی از چشمان خون الودش می چکد ، به دونده ناکام دوی ماراتن می ماند .

 

 

پلک می بندد و شقیقه ‌اش را می فشارد و در همان حال با تن صدایی آرام و صورتی بغایت درهم می گوید :

 

 

– برو تو اتاق بخواب ، سرده اینجا.

 

 

 

خواب از سرم پریده.

 

 

می خواهم با سکوتم بچزانمش به همان کاری که که این مدت در آن به خوبی تبحر پیدا کرده ام جامه بپوشانم که خودم چزانده می‌شوم .

 

 

خون که از بینی‌اش سرازیر می شود انگار یکی قلبم را با پا لگد می کند، یا نه انگار یکی از لبهٔ دره هلم می دهد و با سر زمین می خورم .

 

 

– مهبد ؟

 

 

انگار تازه متوجه خیسی و سوزش میشود که پنجه می کشد بالای لبش.

 

 

 

 

 

#پارت440

 

انگار کسی قلبم را سوق می دهد سمت مایع مذاب .

 

 

جانمی که می گوید بی حواس است .

 

 

پنجه خونی‌اش را می گیرد پیش چشمانش و من هول و دستپاچه هجوم می برم سمت جعبه دستمال کاغذی و در همان حال با تن صدایی لرزان تشرش میزنم‌:

 

 

– سرتو بگیر بالا.

 

 

بی حرف سر بالا می گیرد .

 

 

و منی که با او اختلاف قد فاحش دارم روی پنجه پا می‌ایستم تا بتوانم دستمال برسانم به بینی خون فشانش .

 

 

دستم لرزش خفیفی دارد ، نگاه خیره‌اش با من است و من تاب خیرگی نگاهش را ندارم .

 

 

سفیدی به دستمال‌های که زیر بینی ‌اش مچاله کرده ام تا جلو خونریزی را بگیرم نمی ماند .

 

 

– چرا بند نمیاد ؟

 

 

خون از او می رود و من احساس ضعف و کرختی دارم عجب پارادوکس مسخره ای!

 

– وایسا یه دقیقه .

 

 

دوباره هجوم می برم و سمت جعبه دستمال و در همان حال هم تشر میزنم .

 

 

– سرتو بالا نگهدار .

 

 

برمی گردم سمتش و نگاهش را خیره به خودم می‌بینم ، از تعبیر حال نگاهش عاجزم .

 

 

دستمال ها را گلوله می کنم زیر بینی‌اش .

 

 

– سابقه نداشت خون دماغ بشی .

 

 

یاد نداشتم طی این سال‌ها که خانه و دل یکی بودیم حتی یکبار هم خون دماغ شده باشد و همین هم نگرانم می کند.

 

 

لب می گزم و زمزمه آرامش را کنار گوشم می‌شنوم :

 

 

– زیاد میشم یه مدته .

 

 

دلم بهم می پبچید، پس بار اولش نیست .

دل می زنم .

 

– از کی تا حالا ؟

 

با حرفی که می زند آچمزم می کند :

 

– مهمه ؟

 

 

 

 

 

#پارت441

 

 

با حرفی که می زند آچمزم می کند :

 

– مهمه ؟

 

مات نگاهش می کنم و گوشه لبش بالا می رود.

 

پلک می‌زنم .

 

– چی؟

 

با همان تن صدای خسته می گوید :

 

 

– مهمه از کی تا حالاش مگه ؟

 

به دستمال هایی که حریف خون بینی‌اش نمی شدند خیره می شوم عوض چشمان پر حرفش و با پایین ترین ولومی که از خودم سراغ دارم می گویم :

 

– نبود نمی پرسیدم .

 

 

با انکه توقع ندارم اما زمزمه آرامم را شنیده .تلخ است امشب تلخی می کند این مرد :

 

 

– نگران نباش بادمجون بمم بی آفت … طوریم نیست .. باشه هم به پر و پات نمی پیچم عزیزم سر قولم هستم … دم اون زنیکه رو که قیچی کردم پر می دمت بری …

 

 

فکر نمی کردم نگرانی‌ام را اینگونه برای خودش تعبیر کرده باشد . ناباور نگاهش می کنم و او سر عقب می کشد .

 

 

– شب بخیر .

 

 

 

 

 

#پارت442

 

شب توهم بخیری در جواب نمی گویم خیره با نگاه دنبالش می کنم تا از جلوی چشمم دور شود .

 

 

بغض بدی به گلو دارم ولی اشک به چشم نه، حتی یک قطره.

 

 

همانجا روی کاناپه زانو به بغل می نشینم و چانه به زانو می چسبانم .

 

 

دست لیلی و مجنون را از پشت بسته بودیم در عاشقی کردن ،تب می کردم پروانه می شد دورم می چرخید اخم به ابرویش می آمد زندگی به کامم تلخ می شد ولی عاقبتمان چه شد ؟

 

 

 

برای آینده های دور برای روز پیری هم برنامه داشتیم و حالا روزها را می شمردیم برای نقطه پایان .

 

 

 

توده در گلویم بزرگ تر می شود احساس خفگی می کنم ، آوا را بغل می زنم و برمی خیزم .

 

سفت بغلش می گیرم و آرام نجوا می کنم .

 

 

– چی فکر می کردم چی شد ؟

 

 

 

#پارت443

 

 

تا خود صبح خوابم نمی برد .

 

 

دروغ چرا با همه تلخی‌ها و دلخوری ها نگران حالش بودم نگران خون دماغی که به نقل از خودش استمرار داشت و برای بار اول نبود بودم ، نگران سری که درد می کرد و … .

 

 

 

تا پشت در اتاقش می‌روم و بر انکه در بزنم برمی گردم .

 

 

فقط گوش به در می چسبانم که صدای نفس‌هایش را بشنوم ولی دریغ.

 

 

 

فکر کرده بود من بخاطر اینکه زبانم لال بیماری داشته باشد و دست و پا گیرم شود موقع طلاق می پرسم ؟

 

بی انصافی نبود در حقم ؟ من کی تا حالا این همه پست شده بودم ؟ حقش یک سیلی نبود ؟

 

 

در این رفت و امد هاست که صبح می شود .

 

 

دلم از یک سمت می گوید از اشتباه درش بیاور ، توضیح بده.

 

 

از سمت دیگری می گوید سری که درد می کند را دستمال نبند تورا سننه ؟

 

مگر همین مرد نبود که سرت هوو آورد ؟

 

 

مگر به خاطر این مرد نبود که از عرش به فرش امدی ؟

 

 

 

#پارت445

 

 

کسی به در ضربه می زند.

 

لب به زیر دندان می گیرم و زیر چشمی آوا را نگاه می کنم خوابِ خواب است خوشبختانه خوابش سبک نیست و از این بابت شانس با من یار است.

 

 

 

بفرمایید می زنم ، می دانم که کسی به جزء خاتون در این اتاق را نمی زند .

 

از آن شب بد مستی به بعد محبوب دل سابق پیش نمی آمد که پشت این در ظاهر شود .

 

 

-سلام صبح بخیر خانوم .

 

سلام و صبح بخیرش را جواب می دهم و زن بی صغری و کبری چیدن می رود سر اصل مطلب .

 

 

– اومدم آوا خانوم رو ببرم برا آقا .

 

 

روتین هر روزه امان بود . این زن را می فرستاد پی دخترمان که با من چشم تو چشم و همکلام نشود .

 

 

– می‌بینید که خوابه …

 

 

– دست خالی برم یعنی ؟

 

عاقل اندر سفیهی نگاهش می کنم و خودش پی می برد که سوال بی ربطی پرسیده می خواهد سمت در برود که نگهش میدارم با صدا .

 

 

– خاتون ؟

 

برمی گردد سمتم . گرد پیری زیبایی صورتش را مخدوش کرده با این همه چهره نمکینی دارد .

 

 

– جونم خانوم ؟ امری هست با من ؟

 

مرددم با این همه اما می پرسم که به دلم نماند .

 

 

– حالش خوبه ؟

 

– کی ؟

 

از گیجی‌اش حرصم می گیرد دلم می خواهد در جواب بگویم یک مرد خیکی اما حرصم را به رو نمیاورم .

 

 

تقصیر این زن چه بود که شده ملعبه دست ما دو انسان به ظاهر ظاهر عاقل و بالغ؟

 

 

– مهبد ! حالش خوبه؟

 

 

 

 

#پارت446

 

– مهبد ! حالش خوبه؟

 

 

– اهان …چی بگم خانوم ..‌ گلاب به روتون بالا اوردن سر صبحی … فکنم مسموم شدن … خورد و خوارک درست حسابی که ندارن …‌ الله الله ادم می مونه دست این جوون های این دور زمون سر به کدوم بیابون بذاره … با من امری نیست ؟

 

 

با سر جواب منفی می دهم . احساس می کنم در دلم کسی رخت چرک‌ می‌شوید .

 

دیوانه وار دور خودم می چرخم از اخر هم دلم طاقت نمی آورد و می روم سمت تخت اوا .

 

 

خوابش عمیق است و دهانش باز مانده و عمیق هم نفس می کشد .

 

وجدانم نهیب می‌زند ولی اعتنا نمی کنم و با شستم روی گونه تپلش می کشم .

 

 

– دختر مامان بیدار نمی شه ؟

 

حتی لای پلکش هم باز نمی کند .‌ دخترک تخس خواب دوست !

 

 

– خوشگل مامان ؟ پاشو ببینم … مامانی نگرانه هااا …

 

 

پنجه می کشم به صورتش نوازش می‌کنم . نقی میزند و غلت می زند پشت به من می خوابد .

 

 

– آوا خانوم ؟ پاشو خیلی خوابیدی …

 

 

ابرو بهم نزدیک می کند و من پنجه کوچکش را می بوسم .

 

یک ربعی کلنجار می روم تا خانوم بالاخره بیدار می شود . بدخلق و عبوس با آن گردالی های براق نگاهم می کند ولی پیاپی صورتش را می بوسم .

 

 

 

زیر گوشش پچ می زنم :

– ببخشید قشنگم … تورو بهانه نمی کردم چطور اون بابای کله خرتو می دیدم که به غرورم بر نخوره ؟

 

 

صورتش را می شویم ،لباس خوابش را عوض می کنم و سرهمی خرگوشی را تنش می زنم و بغلش می‌زنم و پایین می‌روم .

 

 

 

 

#پارت447

 

 

می بینمش . طاق باز خوابیده بر روی کاناپه و با ساعد چشمانش را پوشانده .

 

 

آوا ذوقش از دیدن پدرش را با اصوات نامفهومی که در می آورد از خودش نشان می دهد .

 

 

– اومدی پدر سوخته ؟ خاتون ‌…

 

ساعد که از روی چشم برمی دارد و من را می بیند نگاهش مبهوت می شود اما زود خودش را جمع و جور می کند .

 

 

– آفتاب از کجا در اومده ؟

 

برای بغل گرفتن آوا دست دراز می کند ،بی توجه به نیشی که می زند دست دراز شده اش را رد نمی کنم .

 

 

آوا را به شکم روی سینه خودش می خواباند .

 

 

– چشمات که پر خوابه هنوز پدرسوخته ؟

 

 

می بوسدش و آوا ریسه می رود . در همین مدت کم با او انس گرفته بود .

 

 

– می خندی بلا خانوم ؟

 

 

اوا بدتر ریسه می رود و ناخودآگاه با لبخند او لب من هم کش می آید .

 

ته ریشش را زیر گلویش می مالد و دخترکم به موهای پریشان پدرش چنگ می‌زند .

 

 

– آی پدرسوخته مو می کشی ؟

 

 

آوا قهقهه می‌زند و او بی توجه به دسته مویی که میان مشت کوچک دخترمان چلانده می شد قربان صدقه ‌اش می رود .

 

 

– جون تو فقط بخند .

 

 

مرا نادیده می گیرد انگار که نیستم ، تمام هوش و حواسش به اوا است یا شاید هم اینطور وانمود می کند ‌.

 

می‌گویم :

 

– باید باهم حرف بزنیم .

 

 

سر اوا را به سینه می کشد و خودش را روی کاناپه بالا می کشد .

 

 

حدقه سرخ چشمانش گواه است که شب خوبی را پشت سر نگذاشته مثل من .

 

 

– گفتم که چشم … هروقت اون زنیکه رو گوشمالی دادم بقدر کفایت میریم سی خودمون هرکدوم … یه یکی دوماه این ور تر هم تحمل کنی آسمون زمین میاد ؟

 

 

– نیش و‌کنایه نمی زدی قبلنا !

 

 

نیشخند می زند .

 

 

– شاید چون شرایطش پیش نیومده بود .

 

 

 

 

 

#پارت448

 

– گفتم که چشم … هروقت اون زنیکه رو گوشمالی دادم بقدر کفایت میریم سی خودمون هرکدوم … یه یکی دوماه این ور تر هم تحمل کنی آسمون زمین میاد ؟

 

 

– نیش و‌کنایه نمی زدی قبلنا !

 

 

نیشخند می زند .

 

 

– شاید چون شرایطش پیش نیومده بود .

 

 

 

لب می جوم از حرص و او می.گوید :

 

 

– بسه کندیش . هیچیش نموند .

 

 

ابرو بالا می اندازم و گرد نگاهش می کنم که می خندد .

 

رنگ و رویش پریده به نظر می رسد .

 

 

– توکا ؟

 

میخواهم بگویم جان که خون به مغزم می رسد .

 

 

– هوم ؟

 

 

– وقتی حرصی میشی حرف بزن داد بزن نریز اون تو .

 

 

– چرا یه چکاپ نمی ری ؟

 

 

مستقیم نگاهم می کند .

 

– یعنی باور کنم که نگرانمی ؟

 

 

میخواهم بگویم ، نگرانتم حتی بیشتر از آن وقت ها که این همه سد میانمان نبود .

 

کدروتی نبود ،بشرا و حسامی نبود ولی حرفم را می‌خورم .

 

 

– به هرحال خوب یا بد تو پدر بچه منی .

 

 

پوزخند می زند .

 

 

– فقط پدر بچت ؟

 

 

 

 

#پارت449

 

 

– فقط پدر بچت ؟

 

 

 

– اقا صبحانه اماده ست ‌.

 

 

خاتون با امدنش من را از مهلکه نجاتم می دهد و او بالاخره رضایت می دهد و نگاهش را از روی من برمی دارد و می دوزد به آن زن که حالا در هیبت فرشته نجات منی که سینه ام سنگین است ظاهر شده .

 

 

 

چنگی به موهایش می زند و سر تکان می دهد و رو به من که چوب خشکم می کند و می گوید :

 

 

– مادرِ آوا بیا صبحونه .

 

 

اوا به بغل از کنار من می گذرد و به سر میز می رود و از همانجا می گوید :

 

 

– یه دوتا لقمه‌ست همش..‌ قول میدم خیال برم نداره زیر قول و قرارمون هم نزنم … حالا بیا … واینستا استخاره کن …

 

 

دندان بهم می فشرم ولی سر میز حاضر می شوم ، اوا را روی زانوی خودش می نشاند .

 

 

با فاصله از او سر میز می نشینم .

 

 

– حوصلت می کشه با من تا دفترخونه بیای ؟

 

 

 

 

#پارت450

 

 

صورتم جمع می شود . تای ابرو می اندازم بالا .

 

 

– اونجا چرا ؟

 

شکلات صبحانه به نان تست می مالد .

 

 

– یه چندتا امضا ورق بازی داریم ‌.

 

 

– من نباید بدونم بابت چی ؟

 

 

– باید قبل طلاق تکلیف یه سری چیزها رو مشخص کنیم .

 

 

ضربه مهلک است ، واژه غریبی نیست بارها خودم به زبان آورده بودمش ولی شنیدنش از زبان او حال دیگری داشت .

 

 

– تکلیف چی ؟

 

 

– باید آینده دخترمون تضمین بشه یا نه ؟ نمی خوام کمبودی داشته باشه ….

 

 

– من خودم از پس …

 

– برنمیایی تنهایی . امروز برنمیایی تنهایی ولی فردا رو کسی ندیده شاید اون قدر بری بالا که بربیایی …

 

 

بغض بدی به گلو دارم ، برای خودم لیوانی آب پر می کنم .

 

 

– اول یه لقمه بذار دهنت بعد اب بخور .

 

 

لقمه خودش را سمت من می گیرد . نگاه از دست دراز شده اش سر میدهم به چشمانش .

 

می‌گوید:

 

 

– می خوام اخرهفته ها رو با من باشه .

 

 

 

 

#پارت451

 

اشکم در شرف چکیدن است . با این همه اما می خندم . از گونه ام آتش زبانه می کشد .

 

 

– مهریه ت هم تمام و کمال پرداخت می کنم .

 

 

– پولتو به رخ من می کشی ؟

 

 

مات نگاهم می کند ، از سر میز برمی خیزم.

 

 

بغضم هر لحظه بزرگ تر می شود با این همه اما اشک نمی ریزم که خورد شدنم را نبیند .

 

 

– دارم به وظایفم عمل می کنم .

 

 

صورتم جمع می شود .

 

 

– که وجدانتو ساکت کنی ؟

 

 

– توکا !

 

دخترم را از بغلش می گیرم ‌ .

 

 

– من نه مهریه می خوام نه حتی یه قرون از اموالتو ، تا اینجا تونستم بدون تو گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون از اینجا به بعدشم می تونم ….

 

 

نفس عمیقی می کشم که بغضم نکشند پیش چشم این ادم ، لعنت به من که نگرانش بودم .

 

 

 

سعی می‌کنم صدایم نلرزد حین ادای کلمات :

 

 

 

– و تنها چیزی که ازت می خوام اینه که هرچه سریعتر پاتو از وسط زندگیم بکشی بیرون .‌‌…

 

پشتم را به او می کنم و صدای خسته اش را از پشت سر می شنوم .

 

 

– ببینمت ؟

 

نگاهش نمی کنم ، به گوشه میز خیره می شوم عوض چشمان او .

 

– من نمی خوام ببینمت … حالا که فکر می کنم نرو چکاپ نیا از خر شیطون پایین… یه از خود راضی کمتر …

 

 

حرفم را می زنم و پا تند می کنم سمت پله‌ها احساس می کنم در سینه ام درست وسط قلبم اتش افروخته کسی .

 

 

 

بغضم را تا اتاق حمل می کنم اگرچه سنگین است .

 

 

در را که می بندم روی زانو زمین می آیم و به اشک‌هایم اجازه‌ غلتیدن می دهم .

 

 

ملک و املاکش را به رخ من می کشید ؟

 

خاصه خرجی می کرد ؟ یا شاید هم صدقه می داد ؟

 

 

در کوبیده می شود .

 

 

– بیا بیرون هنوز حرفم تموم نشده …

 

 

 

 

#پارت452

 

در کوبیده می شود .

 

 

– بیا بیرون هنوز حرفم تموم نشده …

 

 

حرفی هم مگر مانده بود میان من و او ؟

 

 

 

آوا را توی بغلم تاب میدهم. احساس می کنم دلم از همان جای قبلی جراحت برداشته است .

 

 

بد هم جراحت برداشته انقدر عمیق که نشود علاجش کرد…

 

 

– من حرف هامو زدم مهبد سپه سالار !

 

 

– باز کن این درو لامصب نذار به زور متوسل بشم .

 

 

گوشه لبم بالا می رود .

 

 

همیشه همین بود و همین هم می ماند آخرش به زور متوسل می شد .

 

 

اگر این زور بازو ، این یال و کوپال را نداشت هم همینقدر منم منم می کرد ؟

 

 

– به زور متوسل بشی چیکار می کنی ؟ درو می شکنی ؟ بشکن خب ! تو که برات کاری نداره .

 

 

مشت به در می کوبد .

 

 

– خوشت میاد رو مخ من تاتی تاتی کنی توکا ؟ خوشت میاد سگم کنی بندازی به جون خودت ؟ هان عزیزم ؟

 

 

– من عزیزم تویی که با یه غوره سردیت می کنه و با یه مویز گرمیت نیستم !

 

 

پوف بلندی می کشد.

 

 

– چته ؟ هی رنگ عوض می کنی دختر ؟ یه بار نگرانی یه بار چشم دیدنمو نداری ؟!

 

 

 

– چرا نمی ذاری برم ؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
8 ماه قبل

انصافا پارت پر و پیمونی بود🙂ولی از اونجایی که عیده,شاید زیاده خواهی باشه 🤗ولی کاش یه پارت عیدی می گرفتیم.😎😊

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط camellia
نویسنده
نویسنده
8 ماه قبل

قشنگی داستان این‌جاست که به واقعیت نزدیکه. انگار خودت در قالب شخصیت داری این اتفاقات رو لمس می‌کنی. کاراکترها به خوبی کنار هم جفت و جور شدند و مکالمه‌ی بینشون واقعاً محشره.

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

چقدر دلم میخواد یه نفر یه کتک حسابی توکا و مهبد رو بزنه

حنا
حنا
8 ماه قبل

توکا واقعا بچه اس،نویسنده نتونسته شخصیت پخته ای بعد اون همه سختی به خصوص تجاوز…کشیده دربیاره ازش

فاطمه زهرا
فاطمه زهرا
پاسخ به  حنا
8 ماه قبل

به نظر من سن کم توکا باعث این نظر و رفتار های بچه گانه اش شده و ربطی به تجاوزش نداشت چون تجاوز باعث اسیب روحیش شده

درنا
درنا
8 ماه قبل

وای میخاد طلاق بده توکارو 💔😔 خاک ت سر مهبد

غزل
غزل
8 ماه قبل

پارت عیدییییی فردا رو هم بدین تروخدااات😭

تو کف آووکادو
تو کف آووکادو
8 ماه قبل

بدم میاد ازاین اره بده تیشه بگیرا

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x