×××
صدای کوبیده شدن در که اومد از رو کاناپه با ضعف بلند شدم و تو جام نشستم.
وَ صدای داد عصبیش بلند شد جوری که تن و بدنم لرزید از این همه عصبانیتش!
_دختره ی احمق کدوم گوری بودی؟ نمیگی دل من صد تا راه میره؟
اون گوشی بی صاحاب و برای چی دادم بهت؟ بدون این که یه خبر بدی یه پیام بدی کدوم گوری سرت و انداختی رفتی؟
بدون این که چیزی به من بگی کدوم قبرستونی بودی از صبح تا الان من باید از رئیس شرکتت بفهمم امروز مرخصی گرفتی… باید مثل سیب زمینی بی رگ از رئیس شرکتت خبرت و بگیرم؟ اون گوشیتم که جواب نمیدی باید از نگهبان خونه بفهمم تمرگیدی تو خونه؟!
از صدای دادش دستم و گذاشته بودم رو گوشم و پشتم و بهش کرده بودم، نمیتونست صورتم و ببینه… ناتوان از جام بلند شدم سمت اتاقم رفتم بدون این که حرفی بزنم یا جوابی بدم که صدای قدمای حرصیش پشتم سرم بلند شد و بعد صدای عصبی خودش
_کجا سرت و انداختی داری میری؟!آوا
بی توجه به داد آخرش که اسمم و صدا زد وارد اتاق شدم و در بستم و سمت تخت رفتم روش نشستم و سرم و تو دستام گرفتم.
کاش نمیاومد داخل، توان حرف و بحث و هیچ چیزی و نداشتم اما با صدای باز شدن در و صدای کلافه و عصبیش چشمام ومحکم بستم
_باتوام باز من سگو سگ تر نکن
دیگه ساکت نتونستم بشینم دستم و از رو صورتم برداشتم و با صدای تحلیل رفته ولی عصبی که نشون میداد از صبح تا الان نشستم گریه کردم گفتم:
_ولم کن جاوید… ولم کن
کاملا متوجه صورت جا خوردش شدم که با دیدن حال روز من کلا عقب نشینی کرد… چشماش هی رو صورتم بالا و پایین میشد و ناباور تر به قیافم نگاه میکرد.
یعنی این قدر داغون به نظر میومدم؟!
سمتم اومد و فقط نگاهش بهم بود ولی اهمیت ندادم و رو تخت دراز کشیدم و پشتم و بهش کردم.
واقعا ضعف داشتم و کل بدنم ناتوان بود، دوست داشتم فقط تو خلوت خودم دراز بکشم و برای چند لحظه بدون فکر و خیال چشمام و روهم بزارم… چند لحظه به سکوت سپری شد ولی بالاخره صداش اومد اما این بار خبری از عصبانیت و طلب کار بودن نبود
_از کجا فهمیدی؟!
خوبه نمیپرسید چی شده یا این چه وضعیتیه واقعا خوب بود میدونست این بلا مسببش خودشه و چرا به این حال و روز افتادم… هیچی نگفتم و بغض تو گلوم چنگ زد، رو تخت تو خودم بیشتر جمع شدم که صدای متاسفش این بار بلند شد
_آوا؟ نمیخوای جواب بدی؟
چقدر خودخواهی مرد من! حتی الانم فقط به فکر اینی که کی بود بهم خبر رسوند چقدر خودخواهی!
قطره اشکی از چشمم چکید و حس کردم رو تخت نشست ولی دید نداشتم بهش
_آوا؟!… پاشو حرف بزنیم، اصلا اون طوری که فکرش و میکنی نیست پاشو
حرف بزنیم؟! تمام کاراش و تصمیماش و گرفته بود حالا حرف بزنیم؟! حرفیم مونده؟
این بار صدای کلافش به گوشم رسید
_آوا؟! دِ خب یه چیزی بگو داری دیوونم میکنی
نگاهم و بهش دادم که با اخم روی تخت نشسته بود و بهم نگاه میکرد.
نگاهش وقتی به چشمام داد اخماش بیشتر تو هم رفت و بعد مکثی کلافه نگاهش و ازم گرفت و داد به دیوار روبه روش… نیشخندی زدم و تو جام نشستم، چونش گرفتم و سمت صورت خودم چرخوندمش و با اون صدای گرفتم که اصلا صوت نداشت گفتم:
_روت و ازم میگیری؟! چیه تحمل دیدن این حالم و که مسببش خودی و نداری؟… میبینی چیکارم کردی؟! این تازه ظاهرمه از درون دارم آتیش میگیرم
اشکام گوله گوله رو صورتم ریخت و اون فقط نگاهش خیره صورتم بود و ادامه دادم:
_دارم آتیش میگیرم، دارم میسوزم، دارم خورد میشم، دارم میمیرم دارم آرزوی مرگ میکنم… تو مگه به من قول نداده بودی؟!
جوابی نداد که با حرص تو سینش زدم و با جیغ ادامه دادم
_لعنتی تو به من قول داده بودی… بی معرفت تو به من قول داده بودی
گریه میکردم مشتام و تو سینش میکوبیدم.
مچ دستام و گرفت و مانع شد و با چشمایی که قرمز شده بود تو صورتم غرید
_بس کن… بس کن
دستام و با ضرب ول کرد و از جاش بلند شد و سمت خروجی اتاق رفت که پاشدم و دنبالش رفتم؛ از پشت پیرهنش و کشیدم و با همون صدای داغون گرفتم گفتم:
_من و ببر همین الان من و ببر ازین زندگی که ساختی برام نجاتم بده… همین الان من و ببر یه جایی این صیغه کوفتی بین من و خودت تموم کن!
دستی تو موهاش کشید و نگاهش و بهم داد
_خیله خب آروم باش به من بگو از کجا فهمیدی اول؟! بزار دونه دونه همه چیو حل کنیم
نمیدونم چیشد که وسط گریه هام خندیدم
_مهمه! مهمه کی بهم گفته؟! هر کی بوده بیشتر از تو نامرد مردونگی داشته که بهم گفته… میخواستی کِی بهم بگی پس؟ میخواستی لحظه آخر بهم بگی و بی کسیم و به رخم بکشی و من مجبور کنی به ادامه این رابطه؟ بگی همینی که هست آوا؟!
آره تو میخواستی این کار و کنی! من میدونم من میدونم تو بی معرفت میخواستی بی کسی منو به رخم بکشی ولی نامرد من همه کَسم خود تو بودی… تو لعنتی که هیچ کی و هیچ چــــیــــز برات مهم تر از خودت و خواسته هات نیست، تویی که فقط ادعا مسئولیت و فهم داری، تو نامردی که روی مــــــــرد بودنت حــــــــساب بــــــــاز کــــرده بــــــــودم.
با صدای دادی که زد یه لحظه ساکت شدم ولی دیگه برام هیچی مهم نبود؛ شده زیر مشت و لگداشم میرفتم باید حرفام و میزدم؟ حرفایی که مثل خوره تو تنم افتاده بود… با نیشخندی ادامه دادم:
_تو مردی؟
غرید
_آوا بس کن
دست دراز کرد نگهم داره و کتفم و بگیره اما خودم و عقب کشیدم و با جیغ ادامه دادم:
_ولم کن به من دست نزن، تو دیگه هیچ کاره ی منی… من ازین به بعد بی کس بی کسم! میخواستی چیکار کنی با من؟ با منی که فقط تورو داشتم، میخواستی کیو زخم بزنی میخواستی غرور کیو خورد کنی؟! بابا لعنتی قبل این که میخواستی این زخم و بهم بزنی یه نگاه دور برم میکردی میدیدی کسی جز تو اصلا دارم…حتی همین الان این قلب بی صاحابم
چند بار محکم کوبیدم رو سینم و ادامه دادم
_آره همین این… این لعنتی داره التماسم میکنه که تو نامرد و التماس کنم که نری به پات بیفتم که نری و بمونی… این بی صاحاب میگه به پاش بیفت فقط نزار بره که اگه بره ازت هیچی باقی نمیمونه… میگه بهش بگو نره ترو خدا نره بهش بگو دوستش داری بفهمه این و بهش بگو برای کوتاهی هایی که کردی متاسفی… بهش بگو اصلا هر چی تو بگی ازین به بعد هر چی تو بخوای فقط تنهات نزاره… جاوید داره داد میزنه داره هوار میزنه داره التماس میکنه طوری که حس میکنم از سینم الان میزنه بیرون داره خودش و به در و دیوار سینم میکوبه که یه جمله بگم بهت!
بگم نرو ترو هر کسی میپرستی نرو… ولی بسه! بسه هر چی گفت به سازش رقصیدم، بسه این قدر به حرفاش گوش کردم دیگه نمیکشم دیگه نمیتونم… بزار هر چقدر دوست داره خودش و به در و دیوار سینم بکوبه بزار هر چقدر دوست داره بی تابی کنه دیگه به حرفش گوش نمیدم دیگه بسه دیگه نمیتونم دیگه نمیخوام… الانم میگم برو برو به زندگی بعد از منت برس برو دعای خیر من پشتت برو سعی کن خوشبخت بشی… برو تو خیلی وقته چاله ی من و کندی، برو چون اگه نری من میرم یه جوریم میرم که با خیالم زندگی کنی… برو تا همین جاشم که باهام بودی برام زیادی بود
با صدای شکستن و کوبیده شدن گلدون کنار دست جاوید که به دست خودش رو زمین خورد شده بود جیغی زدم دستم و جلو دهنم گرفتم؛ چند تا نفس عمیق کشید و نگاه قرمز شدش و بهم داد و سمتم اومد که بی دیوار پشتم چسبیدم… با نگاه اشکیم خیره شدم بهش که روبه روم ایستاد و با قفسه سینش که بالا و پایین میشد از خشم بلند تر از من داد زد
_نشستی واس من فلسفه زندگی چی میبافی؟ مــــیــــــــری؟! من ولت کردم!
مشتش و محکوم بالا سرم کوبید که جیغی زدم و چشمام بستم اما صدای دادش به گوشم رسید
_ آره؟؟!… میخوای بری؟! میخوای تموم کنی؟!
آره؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کی این بحث های مسخره من میرم و اون میره و تو میری تموم میشه؟؟ 😒🙄😬
سلام لطفا دو تا پارت بذار تو روز نویسنده رمان
بخدا آدم حوصلش سر میره
خیلی خوبه آوا به جاوید گفت و یهویی ول نکرد بره
ولی این جاوید هم واقعا خر رو میخواد هم خرما 🤦🏻♀️ رو مخ
..
شت اینکه مث اون دفعه شد باز تکراری
جاوید میگه بهش برو اونم قهر میکنه میره دوباره جاوید میره سراغش اینم برمیگرده
چقدر پروعه این جاوید 😒
داره تهدیدش میکنه 😤 کاش این اوا این دیوثو ول کنه برهههههههه😑😑