چشمام و محکم باز و بسته کردم.
از ماشین پیاده شدم و چشم چرخوندم و با دیدن پرادو مشکی که اونور خیابون پارک بود نفس تو سینه حبس شد و با تصور حال و روز جاوید بعد کاری که میخواستم انجام بدم با جاوید برای یک لحظه پشیمون شدم اما یکی همون لحظه تو گوشم فریاد زد مگه اون به حال و روز تو توجه میکنه!؟
اون فقط دنبال خواسته ها و هدف های خودش حالا تو هی خودت و بدبخت و توسری خور و بیکَس نشون بده و بزار هر جور هر کس دوست داره باهات برخورد کنه.
به خودت بیا آوا به خودت بیا این منی که از خودت ساختی و خراب کن و یه من دیگه از خودت بساز! یه منی که هر کس از راه رسید شخصیتش و احساساتش و نتونه خراب کنه.
منی که کسی جرعت نداشته باشه خوردش کنه.
خودت و نجات بده ازین دنیایی که برای خودت ساختی… دنیایی که هر کی از راه میرسه مثل ژیلا هر جور دوست داره باهات برخورد میکنه یا هر کی مثل آیدین بهت ترحم میکنه… پاشو یه کاری برای خودت و زندگیت بکن… بدبخت پاشو زندگی خودت و بساز نه این که آویزون زندگی جاوید باشی و خوشحالی کنی برای این که انتخاب جاوید بودی یا از غصه بمیری برای این که انتخابش نبودی!
_آوا؟!
با صدای جاوید به خودم اومدم که نگران نگاهم میکرد اما تو دلم نیشخندی زدم بهش چون اونی که تا چند دقیقه دیگه تو شُک و نگرانی میرفت جاوید میبود هر چند که خودمم داغون می شدم هر چند که خودمم حالم بد میشد از کاری که میخواستم بکنم اما زندگی بازی و بد چیده بود و من تصمیم گرفته بودم دیگه به حرف قلبم گوش ندم چون همیشه آدرس اشتباه میداد! 🙂
دنبالش با قدمایی که به زور بلند میشد رفتم و وارد محضر خونه ای شدیم که بار اولم با چشمای گریون توش اومدم برای این که داشتم صیغه این مرد میشدم و الانم با چشمای گریون برای این که دارم از این مرد جدا میشم و چقدر این دنیا حال بهم زنه که همیشه خلاف باورات و بهت نشون میده …
از پله ها بالا رفتیم و جاویدم زیاد تند نمیرفت و هر از گاهی برمیگشت نگاهم میکرد به منی که راه رفتنم شبیه لاکپشت شده بود و پاهام یاری نمیکرد.
×××
امضایی پای برگه زدم و سرم و بالا آوردم
وَ حساس کردم کل دنیا دور سرم داره میچرخه! حالم به قدری بد شد که روی اولین صندلی کنار میز نشستم و صدای جاوید بود که نگران صدام میزد:
_آوا؟ آوا؟! خوبی! منو ببین… منو ببین!
هیچی نمیگفتم و چشمامم باز نکردم، فقط احساس میکردم دنیا داره دور سرم چرخ میزنه و میچرخه که صدای حاج آقا بلند شد
_پسر یه لیوان شربت بیار… زود باش
شربت؟!
نه هنوز یادم نرفته بود اون روزیم که اومده بودیم برای صیغه برامون شربت آوردن برای شیرین کردن کام ولی الان؟!… الان این شربت برام مثل زهر حلاهل بود.
تو حال خودم بودم که لیوانی روی لبم چسبید و محتوای شیرینی وارد دهنم شد، تازه متوجه شدم جاوید داره شربت بهم میده و همین که حس کردم دستش رو صورتم کشیده شد چشمام و با همه ناتوانیم باز کردم و سرم عقب کشیدم طوری که یه مقدار شربت رو شالم ریخت ولی لازم بود این عقب نشینی تا بفهمونم به مرد روبه روم که دیگه غریبه شده برام… غریبه ای آشنا!
با تموم ضعفم از جلو اخمای جاوید بلند شدم و لب زدم
_من خوبم… ممنون حاج آقا!
دیگه نیستادم تا حرفی یا چیزی بشنوم و بدون اعتنا به صدا زدنای جدی جاوید قدمای بلندی برداشتم سمت در خروجی رفتم.
دعا دعا میکردم با این سرگیجه ی بدم زمین نیفتم ولی یک دفعه وسط راه پله دستم با شتاب از پشت کشیده شد و نگاهم تو صورت پر اخم و جدی زوم جاوید موند
_کجا سرت و انداختی پایین داری هلکو هلک میری؟!
دستم و با ضرب از دستش کشیدم بیرون،
تو صورتش براق شدم اونم با صدایی که لرز داشت و بغض باعث شده بود رنگ صدام عوض شه
_به من دست نزنید آقای آریانمهر… شما دیگه برای من با یه آدم رهگذر توی کوچه خیابون هیچ فرقی نداری… غریبه شدی
صورتش کامل تو بُهت رفت و در عرض صدم ثانیه چهرش برزخی شد و رگ گردنش بیرون زد و حرصی و عصبی طوری که معلوم بود داره جون میکنه صداش بالا نره گفت:
_چرت و پرتات تموم شد بریم تو ماشین بشینیم اون جا هر چی دق و دلی داری خالی کن… راه بیفت!
این دفعه اون جلو افتاد و من و دنبال خودش کشید و من تو دلم به خودم نیشخند زدم… خاک تو سرت آوا خاک تو سرت که این قدر در نظرش کوچیکی!
در حدی که مطمعن هیچ کاری نمیتونی کنی!
مطمعن تو این لحظه تنها راحت اینه بشینی تو ماشینش تا به قول خودش چرت و پرتات و تحویلش بدی و تمام!
به در خروجی که رسیدیم دستم و از دستش مثل سری قبل خواستم بکشم بیرون که این دفعه فهمید و نزاشت ولی تقلا کردم و در حالی که سعی میکردم اشکام نریزن رو صورتم با صدای لرزونم گفتم:
_من نمیخوام با تو بیام ولم کن… غریبه شدی برام این و بفهم
برگشت تو صورتم و حرصی گفت:
_با این حرفات رو اعصاب من نرو یه کار نکن مثل اون شب بهت نشون بدم غریبه نشدم.
آوا، رو مخ من نرو تو هیچ وقت برام غریبه نمیشی بفهم اینو
آره راست میگفت… اگه همیشه این آوا ضعیف و دست و پا چلفتی که محتاج و گدای توجه و مهربونی بود بمونم هیچ وقت براش غریبه نمیشدم اما حیف که میخواستم این منی که از خودم ساخته بودم و خورد کنم! هر چند سخت هر چند دردناک ولی میارزید… باید خورد میشد تا دوباره از اول بسازمش ولی این بار یه من قوی
سکوتم و که دید دستم و کشید سمت ماشین و من نگاهمو دادم به پرادو مشکی رنگ که میدونستم خودش بود و الان نگاهش به من و جاوید… این قدر بهش از زیر همون شیشه های دودی ماشینش خیره نگاه کردم که در ماشینشو باز کردو پیاده شد.
قامت بلندش و که دیدم یه لحظه کل بدنم از ترس و استرس برای اتفاقی که قرار بود بیفته لرزید.
همین جور دنبال جاوید کشیده می شدم و نگاهم به فرزان بود که تکیه داده بود به ماشینش و از دور نگاهمون میکرد.
میدونستم تا حرکتی نکنم نمیاد جلو و هیچ کاری نمیکنه هنور حرفش تو گوشم بود… آدم به کسی که هیچ تلاشی برای غرق نشدنش نمیکنه نمیتونه کمک کنه!
چشمام و باز و بسته کردم و سرجام محکم ایسادم؛ دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم که باعث شد جاوید کلافه سمتم برگرده!
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم همه جدیتم و بریزم تو وجودم اما در نهایت با صدای لرزناک طوری گفتم:
_آره راست میگی! من و تو شاید هم خصوصیات، هم چیزای مورد علاقمون و تا آخر عمر بشناسیم ولی دیگه غریبه شدیم… ما الان غریبه هایی شدیم که همدیگرو خیلی خوب میشناسیم
اخماش یکم باز شد و انگار تازه یکم جدی گرفتتم… آب دهنمو قورت دادم، نگاهم و دادم به فرزان!
جاوید نگاهم و دنبال کرد و همون موقع با همون لحن قبلیم ادامه بدم
_با اجازه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا دوستان اینقدر موافقن با خرد شدن زن ها؟؟؟؟؟!! چرا آوا احمقه دوست عزیز؟
خودت بودی شخصیت و احترامت رو انتخاب میکردی یا مردی که ب خاطر هدف و خودش تو رو ول کرده؟
در ضمن بهترین رمانی هست ک خوندم چون شخصیت زن اینقدر شجاع و بالغه
نه اینکه ب قول بعضی هوش پایینش منجر ب تصمیماتش بشه
ب امید سرافرازی همه زنان و دختران
لطفا ارزش، خودتون و زن بودنتون رو بدونید و هرگز به خاطر مردی ک ارزشتون رو نمیدونه خودتون رو نابود نکنید
آره منم خیلی خوشحال شدم که آوا با جاوید موندن رو انتخاب نکرد🥲
درسته شکست عشقی درد داره اما پایان زندگی نیست . اصلا هر شکستی درد داره و این شکست ها هستن که افراد رو بزرگ میکنن و بعد از اون یه نسخه به روز تر رو از اون آدم میسازن
هیچ وقت نباید بذارید زن ها به تهش برسند، هیچ وقت.
زن ها هوش منطقی پایین و هوش هیجانی بالایی دارن. پس وقتی حس کنن به آخر خط رسیدن با همه چیزشون و با همه وجودشون می جنگند. با همه کس ائتلاف می کنن و از هر سلاح منطقی و غیرمنطقی استفاده می کنند.
فرزان روانیه و خط قرمز نداره، آوا به آخر خط رسیده. ترکیب خطرناکیه برای جاوید. و این وسط جاوید بیشتر از همه بازنده است
یه رمان ندیدیم مث آدم بره جلو و انقدر خون مارو تو شیشه نکنه
یعنی چی..🙂😐
خدا لعنتت کنه آوای احمق
کاش بهش گفته بود فرزان همون برادرشه که ازش کینه داره ولی خب اونطوری هم رمان قشنگ نمیشد که
تأثیری نداشت دونستن نسبت فرزان و جاوید