×××
رو تخت غلتی زدم و نگاهم از در شیشه ای تراس به ماه خورد!
نفس عمیقی کشیدم و تو جام نشستم و پاهام و تو خودم جمع کردم و همین طور که چونم و روی زانوهام میزاشتم لب زدم
_چه تلخ حتی دیگه گریمم نمیگیره… انگار که حس های باقی مونده وجودمو با دستای خودم دارم میکشم… اصلا دارم چیکار میکنم من؟!
میخوام چیکار کنم!
نفس عمیقی کشیدم و خیره به ماه ادامه دادم
_راسته که میگن دندون پوسیده رو باید کند انداخت دور ولی وقتی می خوای بکنیش چنان دردی بهت وارد میشه که بخشی از احساسات با همون دندون کنده میشه و میره!
دستی رو صورتم کشیدم و نگاهم و به عسلی کنار تختم دادم و نگاهم به زنجیر و حلقه افتاد!
دست دراز کردم و زنجیری که توش حلقم و انداخته بودم و برداشتم خیره به حلقه تو زنجیر لب زدم
_جاوید آریانمهر یه کاری میکنم حتی اسمتم از ذهنم پاک بشه… این جوری بهتر چون کمتر اذیت میشم
×××
جاوید
پام فقط رو پدال گاز بود.
حرصم و با سرعت ماشین داشتم خالی میکردم و تو سرم جمله هاش تکرار و تکرار میشد
((شاید از اولم ازت متنفر بودم و فکر میکردم عاشقتم))
((تو واقعا به احساسات من ضربه زدی))
((عشق حس مضخرفیه))
((غریبه شدنمون مبارک))
با اعصبانیت زدم کنار جاده و پام و رو ترمز گذاشتم که صدای جیغ لاستیکا در اومد…
از ماشین پیاده شدم و در و محکم بهم کوبیدم، از حس گرما زیاد دست انداختم و پاپیون دور گردنم به همراه چند تا از دکمه پیراهنم و باز کردم،
حس میکردم دارم از درون از فرط خشم آتیش میگیرم!
چنگی به موهام زدم و لب زدم
_آوا آتیشت میزنم… آتیشت میزنم
نگاهم و دادم به ماشینم و با حرص گُلای روش و کندم و انداختم کنار خیابون
نگاهم دادم به جاده ای که هر از گاهی ازش ماشینی با سرعت میگذشت و نفس نفس زنان ادامه داد
_زندگی من… خونه من… تخت من… قلب منو مثل این جاده در نظر گرفتی که هر از گاهی مثل یکی ازین ماشینا بیای و بری؟ بهت نشون میدم!
چنگی تو موهام زدم و با صدای بلندی هوار زدم:
_نباید این جوری میشد… خودت همه چیو بهم زدی… خودت خواستی… خودت این شکلیش کردی
با پایان جملم احساس کردم چشمام به سوزش افتاد اما قطره اشکی حق نداشت از چشمم سقوط کنه!
×××
در و باز کردم و وارد عمارت شدم
نگاهم به سالن تاریک و ساکت عمارت دادم و سمت پله های عمارت رفتم
دوتا یکی ازشون بالا رفتم و سمت اتاقی رفتم که اسم اتاق مشترک داشت، نیشخندی ازین کلمه رو لبم اومد.
نگاهی به در اتاق انداختم و کلافه چشمام و باز و بسته کردم
در و باز کردم و همین که وارد شدم صدای اعتراض ژیلا بلند شد
_هیچ معلوم کجا رفتی؟! باشه تو که به دل من راه نمیای نه رقصی، نه عروس کشونی،
نه همراهی، اونم غیب زدن یهوییت سر سفره عقد!
باشه جاوید، باشه همه فهمیدن من و نمیخوای… زیر نگاه همشون آب شدم از خجالت باشه اما الان اسم من تو شناسنامت… من زنتم!
حداقل فقط به خاطر اون اسمی که تو شناسنامته سکه یه پولم نمیکردی جلو آقابزرگ… پاشدی رفتی انگار نه انگار منی وجود داره یه دقیقه میومدی بالا تو اتاق بعد میرفتی، من باید از اون خدمه که نوکر منن حرف بشنوم تیکه بشنوم؟!
هیچی نگفتم
توجه ای نکردم که ادامه داد
_با توام یه حرفی یه چیزی؟!
بازم توجه ای نکرم… بی توجه به صدای اعتراض مانندش حتی بدون این که نگاهش کنم روبه دیوار دکمه های لباسم و دونه دونه باز کردم و لباسم و دراورم و با صدایی خش دار گفتم:
_حرف و حدیث شنیدی؟
ایرادی نداره این همه اون بنده خداها ازت زخم زبون و حرف شنیدن یه بارم تو ازونا بشنو
خواستم سمت حمام برم که دستم از پشت کشیده شد و صدای بغض دارش بلند شد
_جاوید؟! من و نگاه کن
نگاه قرمز رنگم و که به خاطر سر درد بود و بهش دادم
وَ تازه نگاهم رو اجزای صورتش و موهای خیس دورش نشست
نگاهم روی لباس حریری که به زور تا روی باسنش بود افتاد و نگاه خیرم که دید دستی تو صورتم کشید و اقوا گرانه ادامه داد
_تلخ نباش
سرش و خم کرد و مظلومانه ادامه داد
_باشه!؟
نگاهم تو نگاه سبزش که با لنز شبیه آوا شد نشست و خشک گفتم:
_دیگه لنز نزار
دستم و از دستش کشیدم بیرون و برای یه لحظه نمیدونم فرمان مغزم بود یا هورمونای بدنم که دست انداختم دور کمرش و لبم و با حرص رو لبش گذاشتم…
تمام حرصم و سرش داشتم خالی میکردم که دستش دور گردنم حلقه شد و تازه با لمس دستش رو گردنم به خودم اومدم عقب کشیدم…
چشمام و محکم بستم که صداش اومد
_چی شد؟!
چشمام و باز کردم و نفس زنان پشتم و بهش کردم
نگاهم و بهش ندادم و آروم لب زدم
_برو بخواب من میرم دوش بگیرم… رو کاناپه میخوابم
دستم و که از پشت گرفت پس زدم و بدون این که نگاهش کنم با صدای نا ملایمی گفتم:
_ژیلا نه
سمت حمام رفتم و تو دلم نیشخند زنان گفتم شاید از نظر اون غریبه شدم ولی از نظر خودم نه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بنظرمن اوا حق داره جاوید خودخواه یکم به دل اوا فکر نکرد من اگه جای اون بودم جاوید و گروگان میگرفتم تیکه تیکه از اعضای بدنشو میکندم که زجر بکشه و نمیره
آره منم یه جای مرطوب و کثیف جاویدو نگه میداشتم بعد هر روز میرفتم یه جا از بدنشو قطع میکردم روش نمک میریختم بعد دوباره میدوختم تا خوبببب درد بکشه
عفونت کنه بمیره
هر شب قبل خوابم با شوکر شارژش میکردم صبحاعم با سطل آب جوش از خواب بیدارش میکردم دوباره شکنجه رو شروع میکردم
سلام کسی vip ابن رمان داره؟؟؟؟
بالاخره میگذره
فقط امیدوارم آوا نزنه به سرش برگرده