پوفی کشیدم و شونه ای بالا انداختم
سمت در اتاقم رفتم و خارج شدم، تند تند از پله ها پایین اومدم و خوشحال از این که اولین نفر من امروز بیدار شدم تو عمارت سمت آشپز خونه رفتم و وارد شدم تا صبحونرو آماده کنم و از اون جا که همیشه عدالت خانم صبحونرو درست میکرد و الان اون نبود وَ گفته بود مسئولیتای اون برای منه پس صبحونرو من باید آماده میکردم
وارد آشپرخونه شدم و نگاهم به دختری افتاد که مشغول چایی دم کردن بود و همین که برگشت و نگاهش بهم خورد تازه فهمیدم همون دختر دیشبیست که رو راه پله ها دیده بودمش و منتظر فرزان بوده!
با حضور نور تازه متوجه قیافش شده بودم و تو یه کلمه میتونستم بگم خیلی خوشگل بود!
زوم رنگ چشماش شده بودم که اولین چیز تو صورتش دیده میشد و آدم و جذب میکرد و اصلا از حضورش وا رفته بودم و فقط سر تا پاش و میکاویدم و اونم دست کمی از من نداشت ولی در آخر لبخند نه چندان دوستانه ای زد و ابروهاش و داد بالا و گفت:
_سلام!
چقدر نچسب، لبخند زورکی زدم و گفتم:
_سلام… عزیزم چه زود بیدار شدی!
_زود؟! نه من که عادت دارم از طرفی فرزان ازم خواست این چند روز که عدالت خانم رفتن شهرستان کارا و من عهده بگیرم شما چرا زود بیدار شدی؟
دستام و مشت کردم و هر چی فحش بلد بودم تو دلم به فرزان دادم
کلا یه روز از پس کارا بر نیومده بودم اونم به خاطر حال ناخوشم و حوصلم بعد رفته بود جایگزین برای مسئولیتی که بهم داده بود آورده بود؟
مثل این که واقعا من و بی عرضه دیده بود و چرا ازین مضوع این قدر لجم گرفته بود؟
لبخندی زدم و خودم و نباختم و ریلکس طوری که در جریان هستم گفتم:
_آهان آره یادم اومد به فرزان گفته بودم کمک دست برام بزاره!
کاملا جا خورد که ادامه دادم ولی ریلکس بودن خودم و کنار نزاشتم و بالاخره یه چیزایی از جاوید و فرزان یاد گرفته بودم
_شمارو جز خدمه ندیده بودم ولی!
نه برداشت نه گذاشت
_همچنین من
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.