اتین جملش یعنی همونطور که تو مشتاقی بفهمی من کیم منم مشتاقم ولی من جوابی نداشتم و واقعا من کی بودم تو این خونه؟
بازم کم نیاوردم
_تا همین جا بگم که خدمه نیستم
نیشخندی زد
_منم تا همون حد میگم پس
دیگه زیادی داشت رو مخم میرفت.
اول صبحی ببین کی و چی به پستمون خورد!
کنایمو زدم
_نیاز نیست چیزی بگید چون از تصویر دیشب معوم بود جایگاهتون چیه!
اخماش تو هم رفت که شونه ای انداختم بالا و تو دلم گفتم این الان فکر میکنه من سینه چاک فرزانم با این حرفا اما در اصل داشتم حرص میخوردم سر این موضوع که چرا مسئولیت من و داده به یکی دیگه و من و بی عرضه دونسته
پوفی کشیدم و سمت دستگاه قهوه ساز رفتم که صداش اومد
_زحمت نکش درست کردم!
نگاهی بهش انداختم
_باشه دست درد نکنه ازین جا به بعدش و به کمک احتیاج ندارم تو برو استراحت کن یا چمیدونم برو گلارو آب بده
_ترجیح میدم سر مسئولیتم بمونم!
تو چشمای آبیش که از نظر من تو ذوق میزد زل زدم
_فرزان تو رو برای کمک به من گذاشته و من الان کمکی نیاز ندارم
داشتیم سر کار کردن باهم بحث میکردیم؟
احمق بودیم؟
با این حال کوتاه نیومدم
_عه پس توهم بهش میگی فرران نه آقا فرزان درضمن همچین چیزی و بهم نگفته بود!
نیشخندی زدم و تو دلم خندیدم از این که فکر میکرد من به فرزان چشم دارم در صورتی که قلب من در همین حینم به فکر جاوید بودم ولی نمیدونم چرا اصلا از این دختره خوشم نمیومد و یه جورایی به دلم نمیشست با این که ظاهرش خوب بود ولی اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم و بدجور دوست داشتم پوزش و به زمین بزنم… نیشخندی تو صورتش زدم و نگاهی به لباساش که یه سرهمی مخمل قرمز بود انداختم و از دست خودم عصبی شدم که چرا به یه تیشرت ساده رضایت دادم
حس رقابت بدجور تو وجودم شکل گرفته بود و از طرفی بدم میومد که میخواست بگه مسئولیت خونه با منه در صورتی که اول مسئولیت و فرزان به من داده بود و نمیخواستم از دستش بدم و یه جوری حرف فرزان و که بی عرضه می دونستم و تایید کنم
با اخم فقط میکاویدمش که جرقه ای که تو ذهنم خورد لبخندی زدم و خیلی ریلکس عقب نشینی کردم
_باشه عزیز به کارا برس
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.