سکوت کردم و نفسم و آه مانند بیرون فرستادم و روبه فرزان ادامه دادم
_تو چرا هیچ تغییری تو خونت نمیدی سفره هفت سین چی نمیگی یه جا بندازن؟
_نه!
نه خشک و خالیش و جدیش باعث شد کنجکاو تر ادامه بدم
_چرا؟
سکوت کرد و فقط نگاهش روم موند که صدای لاله باعث شد نگاهش و ازم بگیره بده به لاله که تازه دوباره وارد آشپز خونه شده بود
_چرا این قدر مزش بد شده بود داشتم خفه میشدم پرید تو گلوم!
فرزان نگاهش و به لاله داد و جدی گفت:
_تو برو آماده شو بگم برسوننت خونه
لبخندی رو صورتم نشست که صدای معترض لاله بلند شد
_چی؟!چرا مگه قرار نبود…
فرزان اجازه حرف نداد
_قرارارو من تعیین میکنم میری خونه لاله!
بعد جملش از جاش بلند شد و بی توجه به من و لاله خارج شد و همین که خارج شد لبخند به لب نگاهی به لاله کردم
_خوشحال شدم
_تو گوشش چی خوندی؟!
شونه ای انداختم بالا
_واقعیتو
_دختره ی…
سکوت کرد که ادامه دادم
_دختره ی چی؟!
هیچینگفت و با حرص خارج شد که نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_این از اولین تغییرات
×××
_آوا چه ترسناک و بدجنس شدی تو دختر!
غش غش خندیدم
_وای آتنا باید قیافش و میدیدی اصلا وا رفت فرزان بهش گفت اماده شو میگم برسونتت
_خوب کردی… اون لاله رو منم میشناسم ولی نه دقیق اون زمانی که وارد زندگی فرزان شدم باهم کات بودن بعد این که فرران فهمید من این کاره نیستم و نمیتونم باهاش باشم پیشنهاد مدل و اینارو داد که خب رو هوا زدمش بعدشم که خودت در جریانی اما الان مثل این که باز دوباره رابطشون شروع شده!
_عجب حالا تو چه خبر؟!
_هیچی سلامتی خوب پیش میره… با یکیم دوست شدم اسمش سارا تقریبا از تنهایی درومدم ولی یک هیکلی ساختم برای خودم باورم نمیشه
خنده ای کردم که ادامه داد
_راستی دختر عیدت پیشاپیش مبارک!
_عید کیلو چنده؟ باز خوش به حال تو با دوتا آدم اون جا آشنا شدی من که تنهام این جا… عید امسالم اصلا اهمیتی نداره واسم
_خب خری دیگه خودت و دپ نکن پولای فرزان و خرج کن خره حالا که داره باهات راه میاد
_دیوونه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.