×××
جاوید*
برای بار صدم عکساشون و دوره کردم
باورم نمیشد این آوای منه که کنار فرزان تو این مهمونی اون مهمونی میره و خبرشون داره همه جا پخش میشه!
دستام و از فَرط حرص مشت کردم و روی صورت آوا زوم کردم و با نفرت به رنگ موی جدیدش نگاه کردم و لب زدم
_دختره ی احمق
_غرق نشی!
با صدای آیدین سرم و بلند کردم و تازه متوجه حضورش شدم و قامتش و تو جایگاه در اتاق دیدم و ادامه داد
_به چی تو اون گوشی اونجوری خیره نگاه میکردی که از حضور من غافل شدی؟
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم رو میز که لبشو گاز گرفت ادامه داد
_خاک برسری؟ از تو بعیده جاوید تو الگوی منی خیر سرت!
بی توجه به چرندیاتش گفتم:
_تو این جا چیکار میکنی؟!
وارد اتاق شد
_حالا شاید تو این جا یه جورایی خونت شده و داری توش زندگی میکنی ولی خونه بابابزرگ منم هست… درضمن بیکار بودم گفتم مهمونی خانمت و از دست ندم!
_آیدین
_خیله خب بابا نزن ولی خب رفتاراتون خوب شده کم و بیش نگم خانمت چی بگم؟! خبریه؟
خیره به تیپ اسپرت پسند مردونش جواب دادم:
_دارم باهاش شب و روزم و میگذرونم نمیتونم باهاش یه سره جنگ کنم که
_ولی خدایی پشتکارش و تحسین میکنم به هر دری داره میزنه… موی مشکی، لنز سبز، لباسای مناسب تر و عجیب میخواد شبیه یه نفر شه نه؟!
هیچی نگفتم که با خنده ادامه داد
_تو هم که قربونت برم شدی یوزارسیف
اون هفتا درم ببنده تا یه حرکتی بزنه تو وا بدی بازم تو فرار میکنی ولی خدایی آفرین داریا من که همچین اراده ای ندارم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خسته نباشین بااین دوخط نوشته اتون 😕 😕 بابا یکم حداقل طولانی کن پارت هارو یعنی چی آخه به جای اون سفیدیاکه گذاشتی بین سطرها ، نوشته بزار خوب