بی توجه دستش و کشیدم سمت آشپز خونه که ترسیده ادامه داو
_ولمکن جاوید… ولم کن جیغ میکشما
بی تردید لب زدم:
_گمشو بیا به قدر کافی عصبی هستم که بزنه به سرم همه چیو وسط این جماعت رو کنم پس گمشو بیا کم حرف بزن
دستش و کشیدم و حرصی گفت؛
_رو کن… زندگی خودتو رو میکنی و زندگی من دیگه به تو هیچ ربطی نداره… ولم کن
بی توجه به تقلاهاش سمت آشپز خونه کشیدمش و خدارو شکر کردم این گوشه کسی نیست و در آشپزخونه رو باز کردم و هولش دادم تو که به خاطر کفش پاشنه بلندش تلو تلو خورد و به کابینت پشت سرش برخورد کرد و صدای آخش بلند شد
نگاهم و به دوتا خدمتکار متعجب که خیره به ما بودن دادم و لب زدم
_بیرون… شتر دیدین ندیدین یالا!
بی حرف خارج شدن که نگاهم و به آوا دادم… ترسیده بود ولی صامت تو چشمام زل زده بود جلو رفتم از لای دندونام با تمام حرص گفتم؛
_داری چیکار میکنی؟
میخوای چیو ثابت کنی به کی ثابت کنی اصلا؟ اصلا تهش چی؟ تهشو بگو…
آوا تهشو بهم بگو که داری روانمو اعصابمو روحمو زندیگمو بهم میزنی… داری گــــــــنــــــــد میزنی به همه ی معادلات ذهنم داری نشونم میدی هیچ آدمی هیچ آدمی لایق دوست داشتن نیست… داری نشونم میدی همه ی آدما ته ته وجودشون یه عوضیه بی همه چیزن!
اعنتی من رو تو یه حساب دیگه باز میکردم داری چیکار میکنی؟!
اصلا میدونی با کیو چیو چه آدم روانی داری زندگی میکنی... میدونی شدی وسیله ارضا روحش؟
ساکت و ترسیده نگاهم میکرد که داد زدم جوری که هنجره خودمم درد گرفت
_آره یــــــــــــا نه؟
تو جاش پرید اشک از گوشه چشمش چکید که فاصله بینمون و به حداقل رسوندم
دستم و محکم کوبیدم رو کابینت بالا سرش و تو صورتش خم شدم و ادامه دادم
_جوابم و بده!
نگاهشو تو چشمام داد و زور میزد گریه نکنه
_چیه داغ کردی یکی و کنار من دیدی؟!
رگ غیرتت زده بالا داغ کردی دارم تخته گاز راه خودم و هدف خودم و میرم درست مثل خودت؟
فقط خیره بودم بهش که با نیشخندی ادامه داد:
_این حرفتم کامل قبول دارم.. همه ی آدما عوضین، هممون ته ته وجودمون یه پا عوضیم… آره اصلا میدونم همه چیو راجب فرزانم میدونم که چی؟!
ترجیح میدم با یه آدم عوضی معمولی زندگی کنم مثل خودم تا این که با یه آدم خوخواه خودرای عوضی زندگی کنم چون جوری باهام رفتار میکردی که حس میکردم هیچ جا و جایگاه و ارزشی برات ندارم حتی اگه داشته بودمم حس میکرم یه آدم بی ارزشم و فقط وسیله آرامش روح و جسمتم… من زندگیم ازت جدا شده این و بفهم تو یه انتخاب اشتباه بودی یه تجربه بودی جاوید
چرا ساکت و صامت نگاهش میکردم؟
چرا حرف نمیزدم زبونم بند اومده بود؟
صورتش و بیشتر تو صورتم آورد و خیره تو چشمام از لای دندوناش ادامه داد
_این آوایی که جلوت واستاده دیگه هیچ حسی نسبت به تو نداره چون عوض شده
آره من عوض شدم چون من قبلی خیلی ضعیف بود!
ناباور لبخندی زدم سری به چپ و راست تکون دادم و دستم و از رو کابینت سُر خورد و لب زدم
_دیدم چیجوری بغلش کردی پشت عمارت!
با مکث نگاهش و ازم گرفت که با ته مونده امید ادامه دادم
_اگه امشب باهاش بری آوا همه ی پُلای پشت سرمون و خراب میکنم… قسم میخورم به جون رابطه ای که داره همین الانشم نفسای آخرش و میکشه اگه امشب باهاش بری قطع میکنم همین نفاسای آخرشم اونم برای همیشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.