اشکاش از گوشه صورتش سر خورد و حال خودمم بهتر از اون نبود و با تردید نگاهش و بهم داد و با لبخند تلخی گفت:
_کی فکرشو میکرد آخر قصه ی ما این جوری تموم شه؟
سری به چپ و راست تکون داد و لب زد:
_تو نباشی هستن… تو خودت این و یادم دادیو به قول یه بنده خدایی مگه اصلا قبل این که تو باشی طبیعت مارو لنگ میزاشت؟!
نگاهش و ازم گرفت و همین طور که سمت خروجی میرفت بلند ادامه داد
_نه!
×××
ناباور خیره بودم به نقطه ای و با باز شدن در آشپزخونه نگاهم و به دوتا خدمه ای دادم که با بُهت و ناباوری به وسایل شکسته شده نگاه میکردن
نگاهشون به من که خورد جا خوردن و خواستن چیزی بگن که از جام بلند شدم و اشاره ای به اوضاع نابسامان آشپزخونه کردم و گفتم:
_جمعش کنید!
از آشپز خونه خارج شدم و وارد سالن شدم و نگاهم به ژیلا خورد که بین دوتا دختر بود و اون لحظه هیچی جز از بین بردن مرور چند لحظه پیش نمیخواستم و سمتش قدم برداشتم که صدای آیدین اومد و بعد جلو روم قرار گرفت و گفت:
_کجایی تو؟!
فکر کردم تو اتاقتی اومدم حرف بزنم باهات نبودی…خوبی چته؟ چرا این شکلی شدی… الو!
نگاه خیرم به ژیلا بود و همین طور که فقط به اون نگاه میکردم بی حوصله جواب دادم
_خوبم!
آیدین نگاهم و دنبال کرد و وقتی به ژیلا رسید سکوت کرد و هیچی نگفت که کنارش زدم و سمت ژیلا قدم برداشتم و تو ذهنم دوره میشد که دیگه هیچ تعهدی به هیچ احدی ندارم و کنارش که ایستادم نگاهشو بهم داد و با تعجب گفت:
_عه جاوید من فکر کردم که تو…
نزاشتم حرفش تموم شه و بی توجه به دوستای دورش دستش و کشیدم که نزدیکم شد…
دستاشو دور گردنم انداخت که نیفته و تو همین حین صدای یکی از دوستاش با خنده بلند شد
_خب دیگه ما بریم!
نفس عمقی کشیدم نیم نگاهی ام به اون دو تا دختر که ازمون دور شدن ننداختم و خیره تو چشمای متعجب و پر از بُهت ژیلا سرم و دم گوشش بردم لب زدم
_بریم بالا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.