سری به تایید تکون داد و لب زد
_برو پیشش بگو بیاد باید ببینمش باید یه چیزایی و بدونید!
من میدونم اون حاضر نیست تو صورتم نگاه کنه پس پیغام پسغوم نفرست چون اون نمیاد و ته دلش از مرگ منم شاید شاد شه…
چند بار سرفه کرد و من فقط حیرت سراسر وجودم و گرفته بود
فرزانو چیکاد داشت؟
من نمیتونم این درخواستش و اجابت کنم و مستقیم خودم برم پیش فرزان اونم با حضور آوا و اتفاقای اخیر اما با جمله بعدیش فهمیدم هیچ راه دیگه ای ندارم
_اگه دیدی نمیاد بهش بگو آقابزرگ گفته اگه هنوزم دنبال مادرتونید باید بیاید پیش من… اونم دوتایی…با هَم!
دستام و مشت کرده بودم و خیره بودم بهش که دست پُر چین و چروکش و با همه ی ناتوانیش گذاشت رو دست مشت شدم و با زور لب زد
_باید درک کنی مَ…
سرفه اجازه حرف بهش نداد و صورت کبودش نشون دهنده نرسیدن اکسیژن به ریه هاش بود که سریع از جام بلند شدم و ماسک دستگاه اکسیژن و رو صورتش گذاشتم
بعد چند بار نفس عمیق کشیدن حالش خوب شد ولی من فقط به این فکر میکردم که تمام این مدت آقا بزرگ میدونست ما دنبال مادرمونیم و میدونست کجاست!؟
اصلا شاید خودش بود که از چشم ما پنهونش میکرد مگه یه زن تنها چقدر میتونه جا به جا شه و خودش و گم و گور کنه ولی آخه چرا؟!
اصلا چرا باید مادر من خودش و این همه مدت قایم کنه به چه قیمتی؟
سوالای تو سرم داشت سرم و میخورد اما چاره ای جز صبر نداشتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نمیزاشتین ستگبن تر بود😐
به اینم میگید پارت؟😐
خیلی پارت ها کوتاه شده هر سری کمتر از دفعه قبل