×××
آوا
_به چی فکر میکنی؟!
نگاهش و از درختی که ساعت ها بهش خیره بود گرفت و به من داد
_هیچی!
رو صندلی کنارش نشستم و با تردید گفتم؛
_فرزان…مَج…مجبور…
پرید وسط حرفم
_حرفتو درست بزن!
_مجبور نیستی این کار و کنی و اسم من ببری تو شناسنامت!… من ازت هیچ توقعی ندارم ناراحتم نمیشم
_کم چرت و پرت بگو… من چقدر باید درباره ی این موضوع با تو حرف بزنم و بحث کنم؟!
نگاهم و ازش گرفتم
_پس چرا… چرا با من… سر سنگین شدی؟ همش تو فکری… شدی همون فرزانی که روزای اول برام غریبه بود
_من و ببین!
نگاهم و بهش دادم که ادامه داد
_شاید فکرم درگیر باشه اما درگیر بچه ای که قرار پا تو این دنیا بزاره نه… اون مسئله بین من و تو حل شد و گذاشته شد کنار
سکوت کردم که با مکث ادامه داد
_فکرم درگیر حرفای جاوید
_سر اقابزرگ؟
سری به معنی آره تکون داد
_باید برم!… اما تنها نمیتونم باید باهام بیای
نگاهم متعجب شد که ادامه داد
_نمیدونم چه حرفایی و قرار بشنوم و چه عکس العملی نشون بدم… اما… از اونجایی که تو توی هر شرایطی کنارم باشی من آرومم پس در نتیجه توهم باید با من بیای
آب دهنم و قورت دادم
فکر این که دوباره کنار فرزان با جاوید روبه رو شم… اونم وقتی بچش تو شکم من داشت رشد میکرد
فکر این چیزا من و میترسوند! انگار متوجه تردید من شد که ادامه داد
_خیلی زودتر میخواستم این و بهت بگم اما بارداریت باعث شد با خودم فکر کنم نخوای جاوید و ببینی!
به طور کلم هر طور فکر میکنم برای شنیدن حرفای اون پیرمرد باید برم
تو صورتش خیره بودم و دوست داشتم بگم خودت برو اما این جوری بی چشم و رویی میشد در برابر لطفایی که بهم کرده بود!
_میام… سختم هست اما باهات میام
لبخند کمرنگی زد و نگاهش و به شکمم داد که تو خودم جمع شدم و یه حس خجالت تو بدنم شکل گرفت… انگار متوجه شد که سریع نگاهش و دوباره به صورتم داد
_اسمش و چی میزاری؟
شونه ای انداختم بالا
_معلوم نیست که فعلا چیه که
ابروهاش و داد بالا
_خب من الان بهت میگم چیه!… آدمه
تک خنده ای کردم
_منظورم دختر پسرشه!… هنوزم هیچ حسی بهش ندارم
_داری… میخوای تظاهر کنی حسی نداری!