نگاهم به فرزان بود که هیچ عکس العملی نشون نمیداد
سمتش قدم برداشتم و بالا سرش ایستادم… دستم و رو شونش گذاشت و آروم اسمشو صدا زدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد
سرم و بالا آوردم که نگاهم یهو خیره شد تو چشمای مشکی جاوید!
نگاهش ناراحت بود اما بعد مدتی نگاهش رو به دست من که رو شونه ی فرزان بود داد و به شدت اخماش توهم رفت… بی اختیار خواستم دستم رو بکشم از روی شونه فرزان اما با یاد این که اون نمیدونه فرزان درد اصلیش چیه و حتی حدسشم نمیتونه بزنه دستم و سر جاش نگه داشتم
اصلا چه اهمیتی داشت دیگه نگاهای اون؟!
همه ساکت بودن که صدای بَم فرزان تو همون حالت بلند شد
_چرا؟!.. چرا بعد اون همه مدت اومده بود پِیم؟!
آقا بزرگ سری به چپ و راست تکون داد
_پسرش مُرده بود… یه پسر داشت تقریبا هم سنو سال تو بود یکی دو سال کوچیک تر بود ازت… ولی تو یه تصادف و حادثه مرده بود!
زنش افسردگی گرفته بود… زندگیش کلا بهم ریخته بود بعد اون تصادف… اسمی که روت گذاشته مال پسریه که تو تصادف از دستش داده یا بهتر بگم مال برادر مردته… فرزان عظیمی! خودت اینارو میدونی… حتما بهت گفته برای چی به فرزند خوندگی قبولت کرده بود
حتما گفته میخواسته جای خالی پسرش و پر کنه ولی... ولی نگفته بود تو هم بچه ی خودشی پسر واقعیشی!
فرزان نگاه بر نمیداشت از آقا بزرگ و آقا بزرگم ادامه میداد
_میدونی اومده بود میگفت اشتباه کرده… میگفت پشیمونه… می گفت آه اون دختر سرایدار دامنشو گرفته که یه بچش و آرامشش از دست داده… میگفت باید بچش و ببینه و حق داره… اومده بود پی تو فرزان تا حالو اوضاعتو ببینه… میدونست پسر من تو شرایط خوبی نیست… میدونست به خاطر اون دختر سرایدار از همه چی محرومش کردم برای همین اومده بود ببرت… میخواست بعد مرگ پسرش یه جایگزین بزاره براش… اما اگه اون مرد بود از اول مسئولیتت رو قبول میکرد … نه وقتی همه چی خراب شد
اون روز که اومده بود تا دوباره موی دماغ بشه و آدرس بخواد پسر از همه جا بی خبر منم اومده بود… در آخرم فهمیده بود زنی که به خاطرش این همه سختی کشیده بود و این همه حرفو در به دری کشیده بود چه دروغگوی خیانتکاری بوده… از زبون رفیق خودش همون حرفایی رو شنید که چند سال پیش من بهش گفتم ولی تو کَتش نمی رفت… فهمید همه حرفای من راست بوده
فهمید دروغ نمی گفتم… فهمید و بهم ریخت… خورد شد جوری که هیچی ازش باقی نموند… حتی یادش رفت برای جِگر گوشه خودش اومده پی من… گلاویز شد با همون رفیق قدیمیش اما خودش میدونست حقیقت داره
دیگه حقیقت و قبول کرده بود… اون روزو شب بد و خوب... خیر و شر گذشت… من از بعدش با خبر نشدم… نمیدونم رفتارش با مادرتون چی جوری شد… نمیدونم با تو جاوید چه رفتاری داشته ولی انگار حقیقت و قبول کرده بود و نتیجه اون حقیقت تلخم شد…
مکثی کرد و صدای بغض دارش بلند شد
_خودکشیش!
تازه به عمق فاجعه پی بردم و چشمام پر اشک شد… سخت بود به خاطر عشقی که وجود نداشت اون همه سختی بکشی
سخت بود به خاطر باورت اون همه سختی رو تحمل میکردی آخر سر میفهمیدی اون باور اشتباه بوده!
صدای آقابزرگ دوباره بلند شد و من خیره شدم به پیر مردی که صدای لرزونش نشونه ی بغض تو گلوش بود
_خودشو سوزوند!
خیلی پارتا کوتاه شده لطفا بیشتر بزاریند