پشت سرش وارد شدم و نگاهم به حیاط تر تمیز کوچیکی افتاد که دور تا دورش گلدونای شمعدونی چیده شده بود!
نگاهم و به فرزان دادم که خیره بود به در آبی چوبی که ورودی خونه بود و باید برای رسیدن بهش چهار پنج تا پله رو بالا میرفتی اما اون فقط خیره بود به در
خواستم سمتش برم اما با باز شدن در سر جام میخکوب شدم!
نگاه از در بر نمیداشتم و هر لحظه منتظر قیافه زنی بودم که میدونسم باید شباهت زیادی به فرزان داشته باشه و فقط تو عکس دیده بودمش اما با دیدن دختری جوونی که با چادر سفید وارد حیاط شد هیجانم فروکش کرد و نفس عمیقی کشیدم
حدس میزدم همونی باشه که از پشت آیفون صداش و شنیدم اونم با بُهت نگاهمون میکرد اما در آخر اون زود تر به خودش اومد و گفت:
_ببخشید من یکم هول شدم… سلام!
من نرگسم پرستار خانوم… چند سالی هست پرستارشونم اما تو همین مدتم فهمیدم چقدر چشم به راهتونن
نگاهش و به فرزان داد و ادامه داد
_چشم به راه شما و برادرتون
نگاهی به فرزان کردم که فقط شنونده شده بود و حالت صورت و میمیک صورتش نشون میداد حال و هواش خوش نیست!… یکم جلو رفتم و کنار فرزان ایستادم و رو به دختری که اسمش نرگس بود گفتم:
_میدونن پسراش میخوان بیان دیدنش!؟
_آقای عظیمی چند وقت پیش زنگ زد… گفتن قراره پسراشون بیان!
ایشون خیلی بی قراری کرد و هر روز میگفت پسرام میان پاشو خونر و تر تمیز کن آب و جارو کن حیاطو اما خب چند روزی خبری نشد و باز ایشون تو لاک خودش رفتن… الانم نمیدونن شما تو حیاطین ترسیدم هیجان زده شن حالشون بد شه!… حتی نمیدونم الان چیجوری بهشون خبر بدم!
سری تکون دادم که صدای فرزان خیلی آروم بلند شد
_مادر من سن آنچنانی نداره که نیاز به پرستار داشته باشه!
مثل همیشه از جمله ها نکته هارو بیرون کشیده بود!… نگاه نرگس غمگین شد و نگاهی به من کرد که معنی خوبی نمیداد… لبش و تر کرد و روبه فرزان گفت:
_بیاید داخل… بهتره من چیزی نگم
با پایان جملش سمت در نیمه باز چوبی رفت و داخل شد و منتظر نگاهمون کرد… نگاهی به فرزان کردم و سمتش رفتم!… دستش و گرفتم و لب زدم
_بریم؟
سری به تایید تکون داد و از پله ها بالا رفت!
شونه به شونه هم داخل خونه ساده ای شدیم و نگاهمون و به نرگس دادیم که سمتی رفت و به اتاقی اشاره کرد… احساس کردم دستام میون دستای بزرگ مردونش فشرده شد ولی هیچی نگفتم!… با مکث سمت اتاق رفتیم و روبه روی در بسته ای ایستادیم که فرزان دستش و از دستام بیرون کشید و نفس عمیقی کشید!
با تردید دستش رو بالا آورد و در نیمه باز چوبی روبه روشو هولی داد که در با صدای قیژی باز شد!
نگاهم به روبه روم بود و منم کم استرس نداشتم اما همین که نگاهم به صحنه روبه روم افتاد احساس کردم کل دنیا دور سرم چرخید!
زنی نحفته با موهای تمام سفید پشتش به ما بود و نگاهش به پنجره روبه روش بود ولی هیچ کدوم اینا مهم نبود!… مهم ویلچری بود که روش نشسته بود!
با بهت خیره بودیم بهش ولی اون برنگشت تا مارو ببینه و فرزانم هیچ عکس العملی نشون نمیداد اما بالا و پایین شدن سینش و نفسای تندش یعنی حالش اصلا درست درمون نبود!
هیچکش هیچی نمیگفت که صدای مادر فرزان بدون این که برگرده مارو ببین آهسته بلند شد
_نرگس چرا این جوری نفس میکشی!؟
«نویسنده روزی همینقدر پارت میذاره ،،اگه دوس ندارید هفته ای ی بار همه رو با هم پارت بزارم؟؟؟»
برا چی امروز پارت نداریم؟
نخیر لطف کنین روند و همینجوری ادامه بدین😐
هروز پارت باشه لطفا
نه هفته اي اصلا
اوکی ولی مگه قرار نبود بعد یه مدت پارت ها طولانی بشه خودتون گفتین!!!!
اگه باز مث اینا جای حساس تموم نکنه من راضیم هفته ای پارت بدی ولی به شرطی ک بیارزه و به قول گفتنی طومار باشه دیگه
ولی خب اینطوریم اوکیه چون باز یه هفتع نخوایم صبر کنیم فوقش اینم رو رمانای دیگه، کم بخاطر پارت نذاشتن یا کم گذاشتن مخاطبارو آزار نمیدن ک
نه هرروز پارت بزارید خواهشا، هفتگی واقعا عذاب اوره
نه هفته ای یا بارش نکنید دیگه اینجوری جای حساس میاد تموم میکنه بعد تا یه هفته باید صبر کنیم خب نویسنده جان پارت ها رو طولانی تر بزار ما اینو خواستیم نه اینکه هفته ای یه بار شه الان کل محتوای دیروز و امروز یه در خونه باز کردن و رفتن داخل خونه بوده خود نویسنده از این کم محتوایی پارت ها خندش نمیگیره؟؟؟
نه ب همینم راضیم
دست شما درد نکنه نه همون هر روز بزاریند عادت کردیم
من که همینجور راضی هستم. کاچی بهتر از هیچی