×
جاوید
دستم هنوز به زنگ در نرسیده بود که یک باره در باز شد و با قیافه فرزان روبه رو شدم
چشمای قرمز و صورت گرفتش نشون میداد حالش حال درستی نیست و با بهت خیره بودم بهش و اونم خیره بود تو صورت من!
وَ در آخرم از کنارم رد شد و شونش و به شونم زد
نفس عمیقی کشیدم و با مکث زیادی نگاهمو ازش گرفتم و نگاهی به در باز شده و حیاط کوچیک روبه روم کردم!… یعنی چی شده بود که وضع فرزان شده بود این؟!
با تردید نگاهم و از حیاط اون خونه گرفتم و عقب گرد کردم که صدای آیدین بلند شد
_جاوید نمیری؟!
جوابی ندادم و دوباره به ته کوچه نگاهی کردم! خواستم سمت فرزانی که با قدمای بلند داشت از این خونه دور میشد برم و بپرسم چی شده اما با یاد این که من و اون دوتا برادر عادی نیستیم که هیچ دشمن و رقیب همم به حساب میایم سر جام ایستادم
کلافه دوباره نگاهم و به دور حیاط روبه روم دادم و نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم
پشت سرمم آیدین اومد!… از پله ها بالا رفتم و به در چوبی نیمه بازی که روبه روم بود نگاهی کردم!… در و کامل باز کردم اما سینه به سینه کسی شدم که فکرش و نمیکردم این جا حضور پیدا کنه
با بُهت شایدم با دلتنگی غرق شدم تو دوتا چشمای سبز عسلیش که به قرمزی میزد و نشون میداد این دخترم گریه کرده…
احساس میکردم تغییر کرده یه تغییر اساسی! فقط بهش خیره بودم که صدای آرومش بلند شد
_سلام!
هیچی نگفتم!… فقط خیره بودم تو صورتش که سرش و انداخت پایین
با تموم دلتنگیام خواستم کنارش بزنم تا داخل شم اما دستم و گرفت
وَ انگار با همون لمس دستش جریان برق بهم وصل شد که سر جام خشکم زد
نگاهمو به دستش که دور دستام پیچیده شده بود دادم و دستم و از دستش با مکث کشیدم بیرون!
شاید دلخور بودم ازش شایدم احساس میکردم دیگه این دختر متعلق به من نیست و نباید این قدر راحت منو لمس کنه!… صداش باز بلند شد اما این بار صداش میلرزید
_نرو!… باید یه چیزاییو بفهمی
نگاهم و بهش دادم… احساس میکردم استرس داره و بدنش میلرزه!
با این حال یکم از در فاصله گرفتم و عقب گرد کردم و نگاهم و به آیدین دادم که خیره به من بود!…. آوام از داخل خونه بیرون زد و با قدمای بلند سمت در حیاط رفت… میدونستم میخواست بره پی کی!
حدسش راحت بود!… دستام و مشت کردم و حس حسادت مسخره ای تو کل وجودم زبونه کشید اما اون دیگه برای من نبود که بخوام حساسیت خرج کنم!… ولی هنوز از در خروجی بیرون نرفته بود که ناخوداگاه گفتم:
_نرو دنبالش!
با مکث سمتم برگشت که از پله ها پایین اومدم و خشک ادامه دادم
_خودش میاد
گیج نگاهم کرد و خودمم نمیدونستم چرا همچین چیزی گفتم!
شاید به خاطر این که دوست نداشتم بره دنبالش و نگرانش بشه شایدم میترسیدم تو شهر غریب بره بیرون دنبال فرزانی که معلوم نبود مقصدش کجاست!… به هر حال عقب گرد کرد و گوشه حیاط ایستاد ولی نگاه من از روش برداشته نشد!
سر تا پا میکاویدمش و دنبال علت تغییرش بودم! احساس میکردم توپُر شده!…
نگاهم که به پایین تنش رسید بارونی تو دستش و طوری گرفت جلوش که سدی شد برای نگاه من؛ دستی پشت شونم قرار گرفت و سمت آیدین برگشتم که آروم طوری که آوا نشنوه توپید
_حواست هست برای چی اومدیم این جا؟
چرا این جوری نگاهش میکنی معذب شد بنده خدا
جوابی ندادم که صدای آیدین روبه آوا بلند شد
_قرار بود یه چیزایی معلوم بشه
اشاره ای به داخل خونه کرد و ادامه داد
_چه خبر شده؟… چرا نریم داخل؟
وااای خدای من
لاقل جاهای حساس تموم نکن دیگه
این چ وضع پارت گذاشتن خدایی ادمو پشیمون میکنید ک واستون ارزش قائل میشه رمانتونو میخونه
پارت خیلی کوتاه بود خدایی یه پارت دیگه هم بزار