آیدین نگاهی به نرگس کرد
_یه قندی یه چیز شیرینی!
نرگس بدو سمت کابینتی رفت و قندون و ازش دراورد و داد دست آیدین… حبه قندی از قندون دراورد و سمت لبم برد و گفت:
_دهنت و باز کن آوا
از مزه قند خوشم نمیاومد برای همین سری به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم بگم خوبم ولی دهنم باز نمیشد که عصبی طوری که تا حالا ازش همچین لحن و قیافه ای ندیدم غرید
_اگه میخوای حواست به بچه ای که تا چند مین پیش داشتی قسمش میدادی و میگفتی حواست بهش هست باشه باز کن دهنتو!
مات شدم!… نه!… یعنی آیدین پشت سرم اومده بود تو آشپر خونه و صدامو حرفامو شنیده بود!؟ هیچی نگفتم و فقط اشک رو صورتم میریخت که بی توجه قند و تو دهنم گذاشت!
نرگس با تعجب نگاهم میکرد و اخر سر گفت:
_عزیزم چرا نگفتی بارداری!؟
چونم میلرزید و نگاهی به آیدین کردم که انگار دلخور بود از دستم و حتما فکر میکرد این بچه بچه ی فرزان!
یعنی الان با چه فکر و دیدی بهم داشت نگاه میکرد!؟… نگاهش و ازم گرفت که صدای نرگس اومد
_بزار یکم بادت بزنم
نزدیکم اومد که سری به چپ و راست تکون دادم و این بار بریده بریده و ناتوان شایدم ترسیده گفتم:
_ن…نه..خو..خوب…خوبم!
سری تکون داد و سمت خروجی آشپز خونه رفت و تو همین حین گفت:
_برم ببینم قرص فشاری چیزی پیدا میکنم بیارم برات رنگ به رو نداری دختر
همین که پاشو از آشپزخونه بیرون گذاشت صدای آیدین بی توجه به حالم بلند شد و سرزنشگرانه گفت:
_آوا!؟ چیکار کردی؟… وایــــی وای وای
×××
صدای باز شدن در باعث شد تو تُشکم غلطی بزنم و تو همون تاریکی قیافه فرزان و تشخیص بدم! تو جام نیم خیز شدم که کیلید پیریز روی دیوار کنارش و روشن کرد و باعث شد نور تو اتاق پخش بشه و چشمم و بزنه!
پلکام و محکم بستم و بعد مدتی آروم باز کردم و نگاه خیرم و دادم بهش گفتم:
_چه عجب دل کندی!… بالاخره حرفاتون تموم شد!
سری به تایید تکون داد
_نمیزاشت از اتاق بیرون بریم… میترسید باز بریم و دیگه نیایم
الانم چشم روهم گذاشت و خوابید اومدم پیش تو… چرا هنوز نخوابیدی؟
_فکر و خیال نمیزاره بخوابم
چند قدم جلو اومد
_فکر و خیال نه برای تو نون و آب میشه نه اون بچه نرگس گفت حالت خوب نیست!… گفت شامم نخوردی چیزی شده؟
تو جام صاف نشستم و با پتوی نازک تو دستم بازی کردم
_آیدین فهمید!
دستی رو شکمم گذاشتم و ادامه دادم
_داشتم باهاش حرف میزدم طبق عادت یهو پشتم ظاهر شد!… حرفام و شنید فهمید باردارم
وَ حتی یک درصدم ذهنش سمت بچه جاوید نرفت!… سرزنشگرانه نگاهم میکرد مثل یه آدم گناهکار نگاهم میکرد… منم هیچی نگفتم
بغض تو گلوم چنگ زد و دیگه ادامه ندادم که صدای فرزان بلند شد
_مگه همین و نمیخواستی؟!
مگه نمیخواستی بقیه فکر کنن پدر بچه ی تو شکمت منم!؟
_مَ…من… نمیدونم!.. میترسم از دروغ میترسم از اینکه بچم من و فردا مقصر بدونه میترسم از جاوید میترسم حتی از آینده خودم میترسم! مادرت و ببین، خودت و جاوید و ببین!
تاوان دادن گاهی خیلی سخت میشه
من نمیدونم… مَ… من... گیج شدم سردگمم… خستم دلم آرامش میخواد نه فکر و خیال
فقط نگاهم میکرد و من اشکام خواسته یا ناخواسته رو صورتم میریخت!
بعد مدتی نزدیکم شد و کنار پام زانو زد… اشک رو صورتم و پس زد و گفت:
_مادرم ازم پرسید دختری که همراهم آوردم عروسشه
نگاهم و بهش دادم که ادامه داد
_جلو جاوید گفتم جای خواهرمه!
نمیشه زودتر از نه بزاری لطفااا
من میرم امتحان میشه زودتر بزارید بخونم برم لطفا ادمین جون 🙏🙏🙏🙏🙏🙏
باشه
خدایی برید پارت گذاریو از نویسنده رمان گرگها یاد بگیرید بنظرم از هر لحاظ رمانش بقدری عالی بود ک من با رمانش زندگی کردم دم نویسندش گرم. شما بجاا اینکه باعث بوجود آوردن حس قشنگ تو نویسنده بشید اونو ب غلط کردن میندازین برا خوندن رمانتون
وایییییییی دارم دیونه میشم کی پارت بعدی رو میزاره
جمعه پارت نیست، احتمالاً شنبه
باریکلا فرزان
هیچ وقت اونطوری ک ما میخوایم نمیشه تو رمانا😂😐
ای واییی..الان اگه آیدین بره به جاوید بگه چی!!!! ینی واقعا یک درصد فکر نکرد بچه جاوید باشه؟؟ رمانه دیگع برای زجر دادن مخاطبِ🙂🙂😶
چه باشعور فرزان