رمان آوای نیاز تو پارت 42

5
(1)

 

 

نیشخندم پر رنگ‌تر شد

_روانشناسی که خوندی بدردت خورده مثل این که اما سوال این جاست چرا خودت و درمان‌ نمی‌کنی؟!

 

نگاهش و این دفعه کامل بهم داد و بعد مکثی‌ گفت:

_دردی که باعث شه پیشرفت کنی و بهش نمیگن بیماری، مگه این که بیمار باشی و درمانش کنی!

 

بی توجه کلافه به اطراف‌ نگاه کردم و گفتم:

_این جا چیکار میکنی؟

 

دستاش و از جیبش دراورد و نگاهش و ازم گرفت وَ با تمسخر گفت:

_بالاخره ژیلا دختر عموی منم میشه‌

 

تکیش و از دیوار گرفت و از کنارم رد شد؛ داشت می‌رفت سمت خروجی که یه لحظه نمیدونم‌ چی شد و حواسم کجا رفت و از دهنم کلمه ای بیرون اومد که نباید می‌یومد

_جابان!!

 

از حرکت ایستاد!… اونم مثل خودم‌ مات شد!

دستی لای موهام کشیدم و به خودم لعنت فرستادم به خاطر این دهنی که بی‌خودی باز کرده بودمش… سرش و سمتم برگردوند و نگاهش به نگاهم گره خورد، یه لحظه حس کردم‌ رفتیم‌ تو همون دورانی که تو حیاط، دور حوض آب دنبال هم می‌دوییدیم و با صدای بچگونم صداش میزدم “جابان… جابان”

ولی این خاطرات برای خیلی وقت پیش بود و برام دیگه جابان مرده بود!… این مرد الان شده بود فرزان عظیمی!… سمتش رفت، روبه روش ایستادم و گفتم:

_فکر‌ نکن‌ نمی‌فهمم داری چیکار میکنی… باز بیماریت زده بالا!؟… فکر کردی من قید سهام‌ شرکت و میزنم؟!… ژیلا فلجم‌ بشه من با ازدواج صوری، آقابزرگ و مجبور میکنم سهام‌شرکت و به نامم بزنه!

 

نیشخندی‌ زد و با لحن خاصی گفت‌:

_من دنبال چیزی نیستم‌ که خودم دو برابرش و دارم

 

سری به چپ و راست تکون داد، راهش و گرفت و رفت و زیر لب گفت:

_هنوز هیچی نشده بازی و باخت!

 

گوشیش و از جیبش دراورد و ازم فاصله گرفت! ولی من خیره بهش موندم‌ تا زمانی که دیگه تو دیدم نبود… هیچ وقت حرفاش و تا زمانی‌ که عملی نمی‌شد نمی‌فهمیدم‌، از بچگی همیشه باهوش بود، همیشه مرموز بود و الان عوضی تر از همیشه بود!

آیدین سمتم اومد دست گذاشت رو شونم

_خوبی؟

 

سری به معنی آره تکون دادم‌ که صداش درومد

_به نظرت کار فرزان؟!

_به نظرم نه… مطمعنم کار فرزان!

 

 

×

 

 

آوا*

دو ساعتی میشد با آیدین رفته بود بیرون و منم تمام مدت نشسته رو کاناپه خیره به تلویزیونی بودم‌‌ که روشن بود اما هیچی ازش نمی‌فهمیدم، تو افکار خودم بودم که تلفن خونه زنگ‌ خورد… از جام بلند شدم و پوفی کشیدم…‌ حتما جاوید بود چون‌ کسی این وقت شب زنگ‌ نمی‌زد… سمت تلفن خونه رفتم و با دیدن شماره ای که دیگه حفظش‌ بودم از بس که رند بود تنم یخ بست!… آب دهنم و قورت دادم و دو دل دستم و سمت تلفن بردم و دکمه اتصال زدم اما هیچی نگفتم که صداش بدون هیچ سلام و چیز دیگه ای تو گوشی پیچید

_بازیت شروع شد از وقتت خوب استفاده کن!

 

 

با پایان جملش صدای بوق که تو گوشم پیچید چشمام گرد شد و با بهت نگاهم‌ رو تلفن موند… از کجا می‌دونست جاوید خونه نیست و فقط من تو خونم؟! یعنی چی؟! یعنی عروسی عقب‌ افتاد؟! فرزان داری چیکار میکنی؟!

کلافه گوشی و سر جاش گذاشتم و آب دهنم و قورت دادم اما کم کم‌ لبخندی رو لبم اومد و بدو سمت اتاق خودم رفتم!..‌ ساک دستی کوچیکی که با خودم آورده بودم و از کمدم دراوردم و تمام لباسایی که مال خودم بود و از خونه خودمون‌ آورده بودم و گذاشتم توش!… زیپش و بستم و گذاشتمش کنار اتاق و چشمام و محکم بستم! هنوز مطمعن‌ نبودم‌ برای کاری که می‌خواستم بکنم اما باید می‌دیدم، باید عکس العملش و از این‌ که اصلا مایل هست بمونم‌ تو این خونه یا نه می‌دیدم!… روی تخت خودم و انداختم و زیر لب گفتم:

_فردا!… فردا جاوید آریانمهر فردا بازیم باهات شروع میشه، کیش و ماتت میکنم قول میدم!

 

 

×

 

 

با احساس نوازش موهام خواستم چشمام و باز کنم اما با بوی عطری که برام آشنا بود چشمام و بستم و گذاشتم موهام و نوازش کنه!… بعد یه تایمی احساس کردم به سرم بوسه ای زد و رفت! بعد این که صدای بسته شدن در اتاق اومد، روی تخت نشستم و به اطراف نگاهی کردم، اتاقم غرق تاریکی بود، آروم‌ بلند شدم و قدم قدم زنان خودم و به پیریز اتاق رسوندم و روشنش کردم و بلافاصله نور تو چشمم زد و باعث شد صورتم مچاله شه اما بعد یه تایمی عادت کردم و نگاهم و به ساعت روی دیوار اتاق دادم..‌. چهار صبح بود!!

 

چقدر دیر اومده بود خونه!… چی شده بود یعنی؟!

هنوز سره جام ایساده بودم که صدای آیدین از بیرون اتاق توجهم و جلب کرد

_جاوید من‌ رو کاناپه نمی‌خوابما از بدن درد دهنم صاف شده این قدر که روی این‌ کاناپه ها خوابیدم

 

لبخندی رو لبم‌ اومد، پس آیدینم این جا بود!

 

احساس می‌کردم هر اتفاقی که باعث شده جاوید و آیدین تا این ساعت بیرون باشن ربط داره به وقتی که فرزان برام خرید!… یعنی فرزان چیکار کرده بود که این دوتا تا چهار صبح یه جا بودن؟!… تو فکر خودم بودم که صدای حرصی جاوید اومد

_چه خبرته بلند گو قورت دادی؟… آوا خوابیده چقدر حرف میزنی بیا برو رو تختم بخواب

_کنار تو؟

 

دستم و گذاشتم رو دهنم تا جلو خندم و بگیرم از این لحن با مزه و زنونه آیدین که صدای جدی جاوید بلند شد

_سگ کنار تو میخوابه؟! حوصله حرفات و ندارم‌ بیا برو بگیر بخواب

_باشه بابا چته؟ تو که الان باید با دمت‌ گردو بشکونی وقت می‌خواستی بیا اینم‌ وقت! عروسی آخر هفتت افتاد سه چهار ماه دیگه!… به لطف فرزان البته!

 

خنده کوتاهی کرد و ادامه داد

_فرزان مثلا اومده شَر برسونه بهت بدبخت خبر نداره خیر رسونده!

 

لبخندی رو لبم‌ اومد، پس کار فرزان بوده هر چی بوده! دوست داشتم به آیدین بگم نه شر می‌خواست برسون بهتون‌ نه خیر! فرزان برای من این کار و انجام داد و چقدر ممنونش بودم!… هر چند که هنوز نمی‌دوستم دقیق چیکار کرده!… تو فکر خودم بودم که صدای آیدین باز اومد

_حالا اینارو ول کن‌ فردا میای شرکت یا میری بیمارستان؟

 

بیمارستان؟!… بیمارستان برای چی می‌خواست بره؟!

گیج‌از حرفای آیدین سمت در رفتم و گوشام و چسبوندم‌ به در تا بهتر بشنوم

جاوید بعد مکثی گفت:

_به نظرت چاره ای جز بیمارستان رفتن دارم؟!

_چی بگم… بیخیال اینا بخوابیم که خستم، نمی‌خوادم تو مثل پتروس فداکار فداکاری کنی و رو کاناپه بخوابی پیری گناه داری من می‌خوابم رو کاناپه چاره چیه!

 

نمی‌دونم چی شد که صدای خنده آیدین بلند شد و بعد صدای جاوید که گفت:

_برو بخواب رو تخت، من‌ پیش آوا می‌خوابم

 

 

چشمام گرد شد در عرض صدم ثانیه سریع از در فاصله گرفتم و عقب عقب رفتم!… نمی‌دونم آیدین چی گفت که جاوید در جوابش گفت:

_ببند دهنتو

 

اما بیخیال حرفاشون بدو خودم و رو تختم انداختم که یادم‌ افتاد چراغ اتاق روشن!

 

سریع برگشتم و چراغ و خاموش کردم، خواستم برگردم سمت تخت اما دیگه دیر شده بود!… چون در اتاق باز شد و چشمای جاوید رو من زوم شد! با چشمای گرد نگاهش میکردم و هیچ واکنشی نداشتم نشون بدم! چند بار پلک زد و بعد به پشت سرش نگاه کرد و وقتی مطعن شد آیدین پشتش نیست اومد داخل اتاق و در و بست… مچ دستم و گرفت و کشوندم سمت تخت… آباژور کنار تختم و روشن کرد که تونستم واضح ببینمش، یه شلوار گرمکن تنش بود با یه عرق گیر سفید که نشون می‌داد لباسای بیرونش و عوض کرده!… روی تخت نشوندم و دست به سینه مثل پدری که مچ بچش و گرفتِ آروم‌ طوری که صدا بیرون نره گفت!

_بوی فضولی میاد!

 

خواستم دهن باز کنم جواب بدم که انگشت اشارش و به نشونه سکوت رو دهنم گذاشت و آروم مثل قبل ادامه داد

_باشه باشه می‌خواستی بری آب بخوری یا چمدونم دستشویی می‌خواستی بری حتما باشه

 

چشمام برای یه لحظه خندید و گوشه لب خودشم چین خورد… انگشتش و از رو لبم برداشت و بعد رو تخت دراز کشید، دست منم کشید که کنارش دراز کشیدم و در گوشم گفت:

_بگیر بخواب تا آیدین چیزی نشنیده دهن مارو سرویس نکرده

 

آباژور کنارش و خاموش کرد وَ با کمی فاصله از من به پهلوی چپش رو تخت خوابید… ولی من فقط‌ با چشمای باز نگاهش می‌کردم، نمی‌دونم خواسته ذهن خودم بود که دوست داشت این طوری فکر کنه یا واقعا جاوید از این که اون ازدواج مسخره عقب افتاده و از هر اتفاقی که پیش اومده فعلا راضیه و خوشحاله!… داشت لبخندی رو لبم‌ نقش می‌بست که یه صدا با پتک‌ خورد تو سرم و تو ذهنم گفت

خودت و جمع و جور کن دختره ی بی جنبه، یادت نره داری بازی می‌کنی یادت نره جاوید نمی‌دونه تو می‌دونی فرزان همه چی و عقب انداخته… نقشه هاتو یادت نره!

پوفی کشیدم و سعی کردم بخوابم اما نمی‌تونستم، هی وول می‌خوردم و تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و خونه غرق سکوت بود!… باز غلط زدم‌ و این دفعه به سقف خیره شدم که صداش من و از جام‌ پروند

_بخواب!

 

چشمام گرد شد که سمتم برگشت و گفت‌:

_خوابم نمیبره وقتی تو بیداری!

 

 

چشمام گرد شد که سمتم برگشت و گفت‌:

_خوابم نمیبره وقتی تو بیداری!

 

سمتش غلطی زدم و مثل خودش آروم گفتم:

_خوابم‌ نمیبره

 

فقط‌ نگاهم کرد و بعد‌ یه دستش و گذاشت زیر سرش و با یه دست دیگش دست کشید بین‌ موهام که جدیدا بلند شده بود و آروم گفت:

_چرا؟

 

بی رو در واسی دوست داشتم بگم بخاطر حضور تو اما به جاش با نقش این که مثلا نمی‌دونستم عروسی اخر هفتش بهم خورده گفتم:

_چون آخرین شب که این جا قراره بخوابم

 

دستاش رو موهام خشک شد و تو همون تاریکیم می‌تونسم بفهمم اخماش رفته توهم… یهو بی هوا خودش و روم نیم خیز کرد که هینی کشیدم و چشمام گرد شد، با لحن آروم‌ ولی حرصی گفت:

_اونوقت چرا؟

_چون… چون که وقتی صیغه نامه باطل شه جایی واس یه دختر غریبه تو خونه یه پسر غریبه که از قضا داره ازدواجم میکنه و متاهل میشه غلط در غلطه!

 

فقط نگاهم کرد و ‌بعد یه مکثی گفت:

_صیغه نامه باطل شه نشه زمین بره آسمون ‌و آسمون بیاد به زمین ‌شما تو همین خونه میمونی…

منم یه بار تو اوج عصبانیت یه حرفی زدم بهت گفتم یه دختر غریبه ای ولی تو ول نمیکنی هی راه به راه متلک می‌پرونی

 

اخمام رفت تو هم، این جوابی نبود که انتظار داشتم، دوست داشتم الان بگه فعلا عروسی عقب افتاده و من خوشحالم ازین بابت… یا چمی‌دونم بگه قرار نیست صیغه ای باطل شه یا حداقلش این بود که بگه فعلا ذهنت و در گیر نکن هنوز باهمیم!… اما این حرفش یعنی هنوزم از اتفاقای زندگیش نمی‌خواد چیزی بهم بگه… حتی نمی‌خواد بگه مراسم آخر هفتش بهم خورده چه برسه بگه چرا و به چه دلیل بهم خورده یا این که بگه نیازی نیست فعلا صیغه نامرو باطل کنیم… اصلا نکنه قراره همین فردا صیغرو باطل کنه؟!… نکنه اصلا وقتی ندارم و تَوهم زدم!

 

نمی‌دونم چقدر تو افکار خودم‌ بودم و حواسم به جاوید نبود اما هر چقدر بود متوجه نشدم که جاوید سرش و گذاشته کنار سرم و چشماش و بسته!… یه خورده از وزنشم رو من بود که اخمام رفت توهم، هولش دادم و طلب کار گفتم:

_پاشو از روم

 

 

_بخواب

_پاشو جاوید ‌نفسم بالا نمیاد هیکل خودت یه دقیقه نگاه کن… پاشو

 

پوفی کشید و دستش و دورم حلقه کرد و یهو غلط زد!… حالا من کامل روش بودم و اون زیر، چشمام دیگه از این گرد تر نمیشد و خواستم از روش برم کنار اما با دستاش که درو کمرم حلقه بود فشاری به کمرم داد و با صدای ریلکسش گفت:

_نمی‌خواد پاشی خفه نمیشم هیکلتم دارم می‌بینم!

 

با مشت تو سینش زدم و با حرص سرم و روسینش گذاشتم و چشمام و بستم، فردا تلافی میکردم براش حسابی اما در کمال ناباوری این بار دیگه به خواب عمیقی فرو رفتم!

 

×

 

با صدای در و یکی که هی حرف میزد و فکر کنم آیدین بود چشمام و به زور باز کردم و متوجه صداش شدم

_آقا یکیتون بیدار شه جواب بده من چیکار کنم! الان برم خودم‌ یا نه!! جــــاویــــد!؟… پوف… شیطون میگه در و باز کن برو تو ها

 

نگاه خواب آلودم و به جاوید دادم‌ که هنوز روش ولو بودم و در کمال تعجب چشمای بازش و دیدم!… چشماش به من خیره بود و شدید قرمز بود، فکر‌ کنم به خاطر بی خوابی بود شایدم باز میگرنش بود!… باز در اتاق زده شد و من کلافه خواستم به پهلوم بخوابم و از بغل جاوید بیام بیرون، در همین حال آسی از در زدنای آیدین گفتم:

_بیا تو بابا!

 

اما همزمان با من دستای جاوید روی کمرم قفل شد و اجازه تکون خوردن بهم‌ نداد و با صدای خش دار گفت:

_نیا الان خودم میام

 

چشمام گرد شد و اخمای اونم رفت تو هم، صدای کلافه آیدینم بلند شد

_بابا من و اسکل کردین یا خودتون اسکلین که نمی‌دونین دارین چیکار می‌کنین اون یکی میگه بیا اون یکی میگه نیا

 

 

 

 

خندم‌ گرفته بود از حرفاش و لبخندی رو لبم‌ شکل گرفته بود و به در خیره بودم‌ که باز صدای آیدین اومد

_به هر حال، جاوید بیا دیگه دیر شده همین الانشم آقابزگ‌ بیست بار زنگ زده به من!

 

با پایان جملش صدای پاهاش که نشون می‌داد داره دور میشه به گوش رسید، نگاهم و دادم به جاوید که بهم خیره بود و کنار لبش چین خورده بود، ابرویی انداختم بالا و گفتم:

_مگه این که حرفا و مسخره بازیای این آیدین لبخند رو لب تو بیاره

 

ابروهاش رفت بالا

_من به حرفای اون نخندیدم که

_پس چی؟

_به لبخند تو!

 

هنگ نگاهش کردم که لبش و رو پیشونیم گذاشت و بوسید!… من و رو تخت گذاشت و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون!… هنگ به سقف خیره بودم و تو دلم قند آب می‌کردم از این حرکتش!…

یکم غلط زدم رو تخت و بعد به ساعت رو دیوار نگاهی انداختم، نُه صبح بود! من و باش با خودم گفتم الان هفت صبح یا هشت… مثل این که خیلی خسته بودم، نه تنها من بلکه جاویدی که راس ساعت شیش صبح بیدار بود دیگه خیلی دیر میکرد ساعت هفت صبح بود هم انگار خسته بود!… از رو تخت اومدم پایین و جلو آینه یکم‌ لباسم و مرتب کردم… از اتاق خارج شدم که آیدین و لم داده رو کاناپه تو حال دیدم، نشسته بود و زیر لب غر میزد و چشماشم بسته بود. لبخندی زدم و جلو رفتم و گفتم:

_زیر لب داری به کی فحش میدی؟

 

چشماش باز شد و با دیدن من نیمچه لبخندی زد

_به خانواده شوهرت و خود شوهرت که دهن من و سرویس کردن

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sevda
Sevda
1 سال قبل

چرا پارت عصر و نمیذاری دیگه ؟

hasii
hasii
1 سال قبل

هر نویسنده ای وقتی میبینه داستانش پر طرفداره دیگه کم کم پارت میزاره آخه یعنی چی ماهم وقت میزاریم میایم 😑 🤦

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط hasti shadi
hasii
hasii
1 سال قبل

چرا دیگه کم میزاری پارت هارو🥲؟

پیرهن صورتی
پیرهن صورتی
1 سال قبل

آخی 🙂
کاش این دو تا با هم بمونن جاوید و آوا
خیلی قسمت دیگه مونده تا تموم شه!؟😕

Zari
Zari
1 سال قبل

فاطمه ادمین🔊🔊

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x